پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

فراتر از زمان و مکان


فراتر از زمان و مکان

نیم نگاهی به زندگی پرماجرا و آثار لئو تولستوی

لئو نیکلایه ویچ تولستوی، در سال ۱۸۲۸، در یک خانواده اشرافی روسیه متولد شد. مادرش را در دو سالگی از دست داد، و پدرش را در هشت سالگی. از آن پس بود که سرپرستی او را، عمه و مادربزرگش به عهده گرفتند. لئو در میان کارگرانی که روی زمینهای وسیع خانوادگی آنها کار می کردند بزرگ شد.

او از همان ابتدا، بیش از دیگر افراد خانواده اش با دهقانان و مردم عادی می جوشید. تاکید او بر اهمیت خانواده به عنوان اساس جامعه و اعتقاد به برتری اخلاقی روستا بر شهر، حاصل زندگی در چنین فضایی است. چون از خانواده ای اشرافی بود، برایش معلم سرخانه گرفتند، اما او نتوانست چیزی از آنها بیاموزد. سالها بعد، وقتی به دانشگاه قازان وارد شد نیز، حاصلی برایش نداشت. او زندگی درونی پرباری داشت، و همین بود که او را به تحصیل پیش خود ناگزیر ساخت. در عین حال، سرشت تندخویانه اش، که میراث اجدادی بود، بارها او را واداشت تا در راه تهذیب اخلاق خود دست به تلاشهایی بزند. اما همه آنها بی نتیجه بود. او در دوران بلوغ، به شیوه مرسوم نجیب زادگان روسی، زندگی اش را سراسر به عیاشی و خوش گذرانی سپری می کرد.

در سال ۱۸۴۹ به سن پترز بورگ نقل مکان کرد تا به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد. اما به سبب ناامن بودن محیط، عجولانه به روستای خود بازگشت. در سال ۱۸۵۱ همراه با برادرش به قفقاز رفت و پایش به جنگهای داخلی آنجا باز شد. از این زمان بود که زندگی سطحی و بی هدف او به پایان رسید و به راه دیگری افتاد. جنگ، تاثیر زیادی بر تولستوی جوان گذاشته بود. شرکت در جنگ، نه تنها او را به نوشتن (که استعداد عجیبی در آن داشت) ترغیب کرد، بلکه بر آن داشت تا سرشت انگیزه انسان را برای جنگیدن، مفهوم شجاعت و نقش غرور را در تعیین رفتار بیازماید.

تولستوی، هنگامی که در قفقاز بود، چند قطعه و داستان، و نیز سرگذشت کودکی و دوران شباب خود را که رنگ افسانه به آن زده بود، نوشت. این نوشته ها در مجله ای چاپ شد و مورد توجه خوانندگان قرار گرفت، به طوری که وقتی از جنگ برگشت و به سن پترز بورگ رفت، از او به گرمی استقبال کردند.

ولی تولستوی از مردمی که آنجا بودند خوشش نیامد. با آن که از صمیمیت خود مطمئن بود، هیچ وقت نمی توانست خودش را نسبت به صمیمیت دیگران معتقد سازد، و در گفتن این نکته به آنها تعللی به خود راه نمی داد. در برابر عقایدی که سایرین پذیرفته بودند، و آنها را تغییرناپذیر می دانستند، صبور و شکیبا نبود. تولستوی تندمزاج بود و خصوصیات اخلاقی بسیار متناقضی داشت. به احساسات دیگران خودخواهانه بی اعتنا بود. تورگنیف گفته است هرگز با چیزی که بیش از نگاه تند تولستوی ناراحت کننده باشد برنخورده است. نگاهی که با چند کلمه نیشدار همراه بود و می توانست انسان را دچار خشم شدیدی کند.

او در زمان جوانی خود، انتقاد را بسیار بد می پذیرفت، و یک بار تصادفا نامه ای را خواند که در آن اشاره مختصری به خودش شده بود. بلافاصله نویسنده نامه را به جنگ تن به تن دعوت کرد و دوستانش به زحمت توانستند او را از یک دوئل مسخره باز دارند. در آن زمان، موج نوی انقلاب روسیه را فرا گرفته بود.

تولستوی پس از ولگردی و ولخرجی هایش در پایتخت، به زادگاه خود برگشت تا به دهقانان املاک خود طرحی را ارائه دهد. او قصد داشت به عنوان یکی از اولین کسانی باشد که در راه آزادی دهقانان گام برمی دارد. پس این کار را ابتدا از خود و املاک خود و دهقانان خود شروع کرد و تصمیم جدی داشت که آزادشان کند.

ولی دهقانان به طرح او بدگمان شدند، و خیال کردند که حقه ای در کار است. به همین جهت نقشه اش را رد کردند. تولستوی برای بچه های آنها مدرسه ای درست کرد. شیوه های تربیتی او انقلابی بود. شاگردها حق داشتند که به مدرسه نروند، و حتی وقتی در کلاس بودند، به درس معلمشان گوش ندهند.

در مدرسه تولستوی، نظم و انضباط به هیچ وجه وجود نداشت، و هیچ یک از شاگردان هیچ وقت تنبیه نمی شدند. تولستوی خودش درس می داد. تمام روز را با بچه ها کار می کرد، و عصر که می شد، در بازی های آنان شرکت می کرد. تا نصفه های شب برای آنها قصه می گفت و همراهشان آواز می خواند.

یکی از خصوصیات عجیب اخلاقی تولستوی، این بود که می توانست با حداکثر شور و شوق و علاقه، کار جدیدی را شروع کند، ولی دیر یا زود، بی استثنا از آن کار جدید خسته می شد. او پشتکار نداشت. به همین جهت، پس از آن که دو سال مدرسه را اداره کرد و دید که نتایج فعالیتش نومیدکننده است، مدرسه را بست. او خسته و از خودش بیزار شده بود. وضع مزاجی اش هم چندان مطلوب نبود. بعدها نوشت که اگر در این زمان، یکی از میدان های زندگی که هنوز در آن به تفحص نپرداخته بود و نوید خوشبختی می داد وجود نمی داشت، به کلی مایوس شده بود. این میدان «ازدواج» بود.

در۱۱ سال اول ازدواج، همسر تولستوی که نامش «سونیا» بود، برای شوهرش هشت بچه آورد، و در پانزده سال بعد، پنج بچه دیگر به آن اضافه کرد. تولستوی اسبها را دوست داشت. و از شکار هم بسیار خوشش می آمد. به ملکش سر و صورتی داد، و در ساحل شرقی رود «ولگا» املاک جدیدی خرید. طوری که وقتی مرد، نزدیک به ۱۶ هزار جریب زمین داشت. در روسیه آن زمان، مردانی مثل او زیاد بودند. کسانی که همه کار کرده بودند و بعد با ازدواج، به زندگی خود سر و سامانی دادند و سرگرم کار و زندگی شدند. تنها چیزی که باعث شده بود تولستوی با تمام افراد نظیر خود تفاوت داشته باشد، این بود که دو تا از بزرگترین رمانهای دنیا، یعنی جنگ و صلح، و آنا کارنینا را نوشت.

چگونه این واقعه رخ داد! یکی از اسرار است.

تولستوی و سونیا، هر دو بسیار احساساتی بودند، اما خصوصیات روحی و فکری و اخلاقی فراوانی داشتند. سونیا مته به خشخاش می گذاشت، مو را از ماست می کشید، دلش می خواست همه چیز مال خودش باشد، و از همه مهمتر این که حسود بود. تولستوی اما، خشن و ناشکیبا بود. اصرار داشت که سونیا بچه ها را خودش شیر بدهد و پرستاری کند. ولی سونیا که بعد از شیر دادن به هفت هشت بچه، دیگر قدرت این کار را نداشت به دایه متوسل شد، و به همین سبب تولستوی بر او خشم گرفت و باعث بروز اختلاف شد. اما قضیه به زودی فیصله پیدا کرد. چون آنها واقعا همدیگر را دوست داشتند و ازدواجشان روی هم رفته سعادتمندانه بود.

تولستوی خیلی کار می کرد و پشت سر هم چیز می نوشت. خواندن دستخط او غالبا مشکل بود، ولی همسرش، که وقتی یک قسمت از نوشته ها تمام می شد آن را پاکنویس می کرد، در خواندن خط تولستوی بسیار ماهر شده بود. حتی می توانست مفهوم مطالبی را که او به سرعت نوشته بود، و نیز معنی جمله های ناقص را حدس بزند. می گویند سونیا جنگ و صلح را هفت بار پاکنویس کرد.

پروفسور «سیمونز»، ۲۴ ساعتی را که تولستوی می گذرانید این طور تعریف کرده است: تمام اعضای خانواده برای صرف صبحانه دور میز می نشستند. لطیفه ها و شوخی های تولستوی، گفتگوها را سرورانگیز می ساخت. سرانجام، تولستوی با گفتن این جمله که: «حالا وقت کار کردن است» برمی خاست و آن وقت در حالی که معمولاً یک لیوان چای پررنگ با خودش می برد، توی اتاق کارش ناپدید می شد. هیچ کس جرأت نداشت در چنین مواقعی مزاحمش شود. در اوائل بعد از ظهر که از اتاق کارش بیرون می آمد، وقت ورزش او فرا رسیده بود. معمولاً یا پیاده روی می کرد یا اسب سواری. ساعت پنج برای صرف ناهار برمی گشت. با اشتهای زیاد غذا می خورد، و وقتی سیر می شد، تمام حاضران را با شرح دقیق هر واقعه ای که هنگام گردش دیده بود به نشاط می آورد. پس از ناهار، به اتاق کار خود می رفت و مطالعه می کرد. ساعت هشت بعدازظهر برای خوردن چای، در اتاق نشیمن به اعضای خانواده و کسانی که برای ملاقات او آمده بودند می پیوست. در آنجا غالباً موسیقی نواخته می شد، یا یکی با صدای بلند کتاب می خواند، یا برای بچه ها بازی ترتیب می دادند...»

این زندگی پرمشغله و مفید و رضایت بخش، دلیل نداشت که سالیان دراز با همین وضع ادامه پیدا نکند. برای این که سونیا از بچه ها و خانه و زندگی مواظبت می کرد، و شوهرش را در کار نوشتن یاری می داد، و تولستوی هم پشت سر هم کتاب می نوشت.

اما تولستوی، به پنجاهمین سال زندگی اش نزدیک شده بود، و در این سرازیری عمر سایه مرگ، چهره خود را به طرق مختلف به او نشان می داد.

برای مردها، این دوره زندگی، دوره خطرناکیست. جوانی گذشته است، و وقتی به پشت سر نگاه می کنند، دلشان می خواهد از خودشان بپرسند که زندگی، آنها را به کجا کشیده و چه حاصلی به بار آورده است.

وقتی به آینده نگاه می کنند، و سایه پیری را جلوی خودشان می بینند، مستعدند تا چشم انداز زندگی را بی فروغ و نومیدکننده بیابند. ترس از مرگ در این سن و سال به سراغ تولستوی هم آمده بود. به سراغ همه می آید، اما اکثر مردها، این شجاعت را دارند که جز در لحظات خطر یا یک بیماری سخت، درباره آن فکر نکنند. ولی در مورد تولستوی، ترس از مرگ، یک ناراحتی و بی قراری مبهم دائمی شده بود. او در کتاب خود به نام «اعترافات» وضع روحی و فکری خود را در آن زمان این طور شرح می دهد: «پنج سال پیش، رفته رفته چیز بسیار عجیبی برای من اتفاق افتاد. در ابتدا، لحظاتی برایم پیش می آمد که دچار بهت وگیجی و سکون و توقف می شدم. مثل این که نمی دانستم چطور زندگی کنم یا چکار بکنم. احساس می کردم از دست رفته ام و دلشکسته و غمگین می شدم.

ولی این حالت، از بین رفت و مثل سابق به زندگی ادامه دادم. بعد، این لحظات حیرت و گیجی، بیشتر و بیشتر به سراغم آمد. همیشه به همان شکل بود. این لحظات، همیشه با این سؤالها پیش می آمد: زندگی برای چیست؟ به کجا ختم می شود؟ احساس می کردم چیزی که رویش ایستاده ام، شکسته و خرد شده است و زیر پایم دیگر چیزی نیست. آنچه رویش زندگی می کردم، دیگر وجود نداشت، و دیگر چیزی برایم باقی نمانده بود که روی آن زندگی کنم. زندگی ام متوقف می شد. می توانستم نفس بکشم، بخورم، بیاشامم و بخوابم. این کارها را نمی توانستم نکنم. ولی زندگی وجود نداشت. برای این که خواهشها و آرزوهایی که برآوردن آنهارا منطقی بدانم وجود نداشت. تمام اینها، وقتی برایم اتفاق افتاد که دور تا دورم، آنچه راکه خوشبختی کامل به حساب می آمد داشتم. هنوز پنجاه سالم نشده بود. زن خوبی داشتم که مرا دوست داشت و من هم دوستش داشتم.

بچه های خوب، و ملک بزرگی داشتم که بی کوشش و تلاش روز به روز بر وسعت و قیمتش افزوده می شد. مردم ستایشم می کردند، و بدون این که خودم را زیاد گول بزنم، می دانستم که اسمم مشهور است. از قدرت جسمی و فکری برخوردار بودم. چنان نیرویی را در مردان مثل خودم کمتر دیده ام. از لحاظ بدنی، می توانستم پا به پای دهقانان درو کنم و از نظر فکری، می توانستم یک نفس هشت تا ده ساعت کار کنم، بی آن که این جور جد و جهد برایم عواقب بدی داشته باشد...»

این طرز فکر و این روحیه از دست رفته بود که تولستوی را رفته رفته، به مؤمنانی که در میان مردم فقیر و ساده و بی سواد وجود داشتند نزدیک کرد. هر اندازه به زندگی آنها بیشتر نگاه می کرد، بیشتر معتقد می شد که این مردم، با آن که در فقر زندگی می کنند، ایمان واقعی دارند، و فقط همین ایمان است که با ارزانی داشتن معنا و مفهومی به حیات ایشان، زندگی کردن را برای آنها امکان پذیر می سازد.

سالها طول کشید تا تولستوی درباره نظریات خود تصمیم نهایی گرفت. و این سالها برای او، پر از رنج و اندوه جانکاه، و تفکر و مطالعه بود.

سونیا، که شیر دادن آن همه بچه، و پرستاری و تربیت آنها، و نیز اداره کردن یک خانواده بزرگ، وقتی برایش باقی نگذاشته بود تا به امور روحی و معنوی بپردازد، نه از نظریه دگرگون شده شوهرش چیزی می فهمید، و نه با آن موافق بود. ولی با صبر و تحمل بسیار آن را پذیرفت؛ با وجود این، وقتی تغییر عقیده شوهرش باعث تغییر رفتارش شد، ناراحت شد و در نشان دادن ناراحتی خود درنگ نکرد. در این زمان، تولستوی چون فکر می کرد وظیفه اش این است که هر قدر بتواند از کار دیگران کمتر استفاده کند، بخاری اتاقش را خودش روشن می کرد، آب می آورد، و به لباسهایش خودش رسیدگی می کرد. و چون این فکر برایش پیدا شده بود که نان خود را با دستهای خودش دربیاورد، کفاشی را پیدا کرد تا چکمه دوزی و پوتین دوزی را به او یاد بدهد. روی زمین ها با دهقانان کار می کرد، شخم می زد، علفها و یونجه های خشک را با گاری می برد و هیزم می شکست. سونیا با این کارهای او مخالف بود. چون این طور به نظرش می رسید که تولستوی از صبح تا شب مشغول کار بدنی بی فایده است. کاری که حتی خود دهقانان هم سعی داشتند به طریقی از آن نجات پیدا کنند.

وقتی که تولستوی به سبب همین کارها، مدتی به خانه نمی آمد، سونیا برای او نامه ای فرستاد و در آن نوشت: «البته خواهی گفت که اینطور زندگی کردن، موافق معتقدات توست و از آن لذت می بری. این مسئله دیگری است و من فقط می توانم بگویم: خوش باش! ولی با همه اینها، من از این موضوع ناراحتم که یک چنین قدرت فکری، در کار هیزم شکنی، روشن کردن سماورها، و چکمه دوزی از بین برود. همه این کارها برای تو، فقط به عنوان رفع خستگی یا عوض کردن مشغله عالی است. ولی نه عنوان یک کار و حرفه مخصوص...» اما تولستوی در رفتار و روش خود، مصمم بود و هیچ تغییری در آن به وجود نیاورد. حتی لباس مندرسی پوشید و سر و ریخت کثیف و ژولیده ای پیدا کرد. می گویند یک روز پس از آن که مقدار زیادی کود حمل کرده بود، برای خوردن ناهار وارد اتاق شد، ولی بوی زننده ای که باخودش به اتاق آورده بود، آنقدر زیاد بود که مجبور شدند پنجره ها را باز کنند.

تولستوی شکار را که بسیار دوست داشت رهاکرد، و برای این که حیوانات به منظور خورده شدن کشته نشوند گیاه خوار شد. از مشروبات الکلی دست برداشته بود، و به دنبال یک تلاش و تقلای تلخ، دخانیات را هم ترک کرد.

حالا دیگر بچه هایش بزرگ شده بودند. همسرش به خاطر تربیت و تحصیل بچه ها، اصرار کرد که به پایتخت بروند. اما تولستوی از زندگی در شهر بیزار بود. جایی نوشت: «احساس می کنم و همیشه احساس خواهم کرد که تا وقتی اندکی غذای اضافی دارم و بعضی ها غذا ندارند، تا وقتی که من دو نیمتنه دارم و آدم دیگری یک کت هم ندارد، شریک جنایتی هستم که دائماً تکرار می شود.»

پس ناگهان تصمیم گرفت خود را از شر هر چه که مالک آن است خلاص کند. با مخالفت شدید همسرش روبرو شد. به ناچار ملک و اموالش را بین زن و بچه هایش تقسیم کرد و خود به میان مردم فقیر رفت و با آنها زندگی کرد. او حالا یک شخصیت بزرگ اجتماعی شده بود. نه تنها به عنوان بزرگترین نویسنده روسیه شناخته شد، بلکه در سراسر دنیا به عنوان یک رمان نویس، یک معلم و یک پیرو اصول اخلاقی، شهرت عظیمی به دست آورد.

تولستوی، چون طبعی سوءظنی و در وقت بحث و جدل، بیانی تند داشت، نزدیکانش را از خود فراری داده بود، و دوستان بسیار کمی داشت.

ولی به سبب شهرت روز افزونش، گروه کثیری از دانشجویان و زائرانی که به زیارت اماکن مقدسه روسیه می رفتند و سیاحان و ستایشگران و مریدان او، از فقیر و غنی، همیشه به دنبالش بودند و سعی داشتند هر طور شده او را ببینند. همسرش سونیا، که برای مدتی توانسته بود او را به خانه و زندگی خود برگرداند، از این وضع خسته شده بود. حتی در جایی نوشت: «نمی توانم شکایت نکنم. برای این که تمام کارهایی که او برای سعادت مردم می کند، زندگانی خود ما را چنان پیچیده و بغرنج کرده که مشکلاتمان روز به روز بیشتر می شود. گیاهخواری او معنایش این است که دو جور غذا بپزیم. یک جور برای او و میهمانانش و یک جور برای خودمان. بنابراین مخارجمان دو برابر شده است. موعظه هایی که او درباره عشق و نیکی می کند، نتیجه اش این شده که نسبت به خانواده خودش بی اعتنا شود، و همه جور آدم با هر ریخت و وضعی سرزده و ناخوانده وارد خانه ما شوند...»

یکی از اختلافهای عمده این زن و شوهر، بر سر چاپ کتابهایی بود که هواداران بسیار داشت. مردم کتابهای تولستوی را بلافاصله پس از انتشار می خریدند و با ولع می خواندند. سونیا شوهرش را وادار کرد که حق چاپ تمام آن چیزهایی را که قبل از سال ۱۸۸۱ نوشته بود به او واگذار کند، و با این کار سود هنگفتی برد و زندگی نابسامان خود را سامان بخشید. با مسائل مختلف و گاه عجیبی که در این ارتباط به وجود آمد، زندگی این زن و شوهر به جدالی عظیم بدل شده بود. تولستوی بیمار شد و بعد از چندین مشاجره طولانی با همسر و بعضی از دوستان نزدیک، و درگیر و دار مسائلی که با چاپ بعضی از آثارش به وجود آمده بود، تصمیم گرفت خانه و زندگی را ترک کند و برای همیشه از شر این مسائل مادی بگریزد. اما قطاری که سوار شده بود، مجبور شد به علت بیماری شدید او در یک ایستگاه گمنام توقف کند. رئیس ایستگاه وقتی مرد بیمار را شناخت، خانه خود را در اختیار او گذاشت. اما زندگانی پیرمرد به آخر رسیده بود، و این خبر در همان لحظات اول به تمام جهان مخابره شد.

قطع نظر از تمام آن چیزهایی که درباره تولستوی گفته شده، همه دنیا پذیرفته اند که آثار او در قله های ادبیات جهان جای دارد. به ویژه دو رمان مهم او یعنی جنگ و صلح، و آناکارنینا، کارهای اولیه اش، علی الخصوص داستانهایی که درباره زندگانی مردم عادی نوشته، یا رمانهایی که درباره جوانی و کودکی خویش به نگارش درآورده بود، هر چند خود واجد ارزش فراوان هستند، اما در حقیقت مقدمه ای در نگارش دو شاهکار یاد شده به شمار می آیند. تولستوی در زمان نگارش این آثار، گریبانش را از چنگ بقایای «رمانتی سیسم» که از آن نفرت پیدا کرده بود، و نیز هرگونه وسواسی که وی را به سوی نگارش داستانهای احساساتی و زیبا سوق می داد، رهانید. در همین زمان سلطه و احاطه و نیروی خود را در ثبت جزئیات و دقایق مهم، آزمود، و قوه فوق العاده تحلیل روانی خویش را بیش از پیش به کار انداخت.

آثار تولستوی در تمام دوره زندگی نویسنده یکسان نیست. در آغاز دهه ۱۸۸۰، با مرور در آثارش، به دو سبک متفاوت و قابل توجه برمی خوریم. یکی حکایتهای تحلیلی و دیگری حکایتهای عامیانه. تولستوی در نخستین سالهای ۱۸۹۰، از نوشتن حکایتهای تحلیلی فراتر می رود و با آفریدن رمان «رستاخیز»، دایره المعارفی از زندگی مردم روسیه در پایان قرن نوزدهم پدید می آورد. در آستانه دهه ۰۹، او بار دیگر آثار خود را ارزیابی کرد که سرانجام روند بسیاری از نظریات زیبایی شناسانه، اخلاقی، و اجتماعی اش در آنها متبلور شد. خصیصه بارز سبک تولستوی در سالهای آخر عمر، نفوذ هر چه بیشتر در تحلیل اجتماعی و اخلاقی آدمهاست. در سال ۱۹۰۶در یک یادداشت نوشت: «من از بیست و پنج سال پیش به این طرف، که تجارب حاصله، چشمانم را به معنا و منظور زندگی حقیقی باز کرد، و در نتیجه به تمام کراهت های بیرحمانه زندگی طبقه ثروتمندی که ما هستیم آگاهی یافتم، و اینکه ما رفاه مادی و وضع ظاهری و احمقانه خود را بر رنج، حقارت و پستی برادرانمان بنیان می نهیم، از این رو سخت، از زندگی وحشیگرانه چنین آدمهایی مبهوت و وحشت زده شده ام...» در این سالها، لبه تیز انتقاد او که بیشتر طنزآلود است، شکل اعتراضی آشکار و بی پرده به خود می گیرد. تغییر شیوه آفرینش تولستوی در دو مسیر متفاوت است.

نخست تمایلی است برای رسیدن به ریشه مسئله، در جستجوی حقیقت اخلاقی و اجتماعی که آن را هوشیارانه ترین «واقعیت گرایی» تولستوی نامیده اند، و بعد کوششی است تا زندگی اخلاقی را به عنوان یک زندگی واقعی، جانشین شرارت ها و بی عدالتی ها کند. تولستوی درباره بی عدالتی زندگی طبقات گوناگون دوره خود، حقیقت بیرحمانه ای را آشکار کرد که تمام دنیا را تکان داد. وعظ و خطابه های او حتی در داستانهایش، مردم را به هیجان می آورد. هسته اصلی تمام عقاید او در داستان بلند«مرگ ایوان ایلیچ» جمع شده است. این اثر، خطوط اصلی آن چه را که تولستوی بعدها به آن رسید نشان می دهد، و این مورد به طور طبیعی از راه مکالمه ای که در داستان وجود دارد انتقال می یابد. در این داستان، تمام تک گویی های درونی، عملاً تک گویی های نهان و آشکاری هستند مشتمل بر پرسش های غمگینانه ای که قهرمان داستان از خود می کند. کوششی تا به آنها پاسخ دهد، و فراتر از اینها، پرسش های غیرقابل جواب دادن که به تدریج رو به تزاید می گذارند. در این حالت ساختهای استفهامی و شگفت آور کلام، از روایت ساده پیشی می گیرد:

«زمانی نور و روشنایی وجود داشت، اما اکنون رفته رفته ظلمت و تاریکی فرا می رسد. زمانی در اینجا بودم و حال بایستی به آن جا بروم. راستی به کجا می روم؟

ولی حالا می دانم که به آنجا می روم. به کجا؟ من نخواهم بود؟ پس چه خواهد بود؟ هیچ چیز نخواهد بود! خوب، وقتی من دیگر اینجا نباشم، در کجا خواهم بود؟ در آغوش مرگ؟ نه، نمی خواهم»

از این شکل تک گویی های منطقی، در آثار تولستوی فراوان دیده می شود. از آن گذشته او تمامی کارهای بزرگ و کوچک را به تصویر کامل و چشمگیری از جهان مبدل می کند. زیبایی دلکش شب مهتاب، لذت بردن از خوب انجام دادن یک کار، جزئیات بی اهمیت زندگی، رنگها و رایحه صبح تابستان، صدای گیج کننده جنگ، شکستن یخ در بهار، تصویرهایی است که همواره در آثار تولستوی اهمیت می یابند و تکرار می شوند.

نیروی خلاق و بیکران زندگی، به زبان و عبارات او - که ظاهرا به اندازه اعتبار و عظمت بیرونی شان هماهنگی درونی نیز داشتند- شکل داد، و قدرت بصری فوق العاده ای به آفریده های منزه و معتبرش بخشید. ولی تولستوی ضمن ارائه تصویری زنده از جنبه های مادی واقعیت، در پنهان ترین زوایای حیات معنوی انسان نفوذ کرد، و آن را نیز با نیروی حیاتی خاص خود نشان داد. در واقع، همین جامعیت خارق العاده تحلیل روح انسان، آشکار کردن تمامی تنوع و سایه روشن های آن، تضادهای واقعی، و جنبشهای تقریبا غیرمحسوس و توضیح ناپذیر آن، توام با تجسم کامل روندهای عینی زندگی است که کیفیت حماسی خاص آثار او را که ا ز دلمشغولی ماهوی او نسبت به مردم محروم سرچشمه گرفته است، تشکیل می دهد. به عنوان مثال، اگر از «جنگ و صلح» که خود گفتاری مستقل و مفصل می طلبد بگذریم، دومین شاهکار تولستوی یعنی «آنا کارنینا» را پیش رو داریم.

در این کتاب، همگام با تپش های قلب دختری زیبا، خونگرم و با احساس، که شیفته عشقی راستین و پایدار است، گذشته از اوضاع سیاسی و اجتماعی آن عصر، با روح و روان مردم آن دوره نیز آشنا می شویم. نویسنده که از طبقه خود روی گردانده، در این کتاب آشکارا بیان می کند که راه خوشبختی بر طبقه اشراف بسته شده، و اینان از هر بدبختی که می گریزند، به بدبختی دیگری گرفتار می آیند. قیود و آداب و رسوم تشریفاتی و مبتذل در میان آنها و زندگی واقعی، سدی پدید آورده، و بدتر آن که اسارت در پنجه مقررات دست و پاگیر اشرافیت، خصلت انسانی را از آنان گرفته و همچون مجسمه های تزیینی، خشک و بی روحشان ساخته است.

رمان «حاجی مراد» نیز از داستانهای درخشان تولستوی است که نوشتن آن را در سال ۱۸۹۶ آغاز کرد و در سال ۱۹۰۴ به پایان رساند. تولستوی در این رمان کوشید به گرایش های خود در مورد هنر عام و مطلوب، تجسم بخشد. حاجی مراد، داستان جنگهای پی گیر مردم کوهستانی قفقاز به سرکردگی یک رهبر جنگی و مذهبی به نام «شیخ شامل» علیه حکام روسیه است. حاجی مراد که خود رئیس طایفه بانفوذی است، به صرف جاه طلبی و به انگیزه انتقام شخصی، شیخ شامل را رها می کند و به روس ها می پیوندد. روسها او را به ظاهر با لطف و مهربانی، و در باطن با بی اعتمادی پذیرا می شوند. خانواده حاجی مراد با شیخ شامل می مانند، و شیخ ایشان را به عنوان گروگان نزد خود نگه می دارد. شوق دیدار خانواده بر حاجی مراد چیره می شود و تصمیم به گریز می گیرد. اما در راه کوهستان کشته می شود.

رمان «رستاخیز» نیز به همراه «جنگ و صلح» و «آنا کارنینا»، یکی از سه رمان بزرگ تولستوی است. این رمان داستان رستاخیز معنوی قهرمان آن و دقیقا سازگار با شرایط روحی تولستوی است. به گمان برخی، هیچ یک از آثار تولستوی از حیث ژرف نگری و تجزیه و تحلیل روح انسان به پای رستاخیز نمی رسد. داستان «مرگ ایوان ایلیچ» نیز، حکایت زندگی و مرگ آدمی بسیار معمولی است. ایوان ایلیچ از درد سرطان که بر اثر صدمه ای ناچیز و تصادفی بر او حادث شده است می میرد. نویسنده در این داستان، نیرنگ و دورویی قهرمان داستان را با استادی تمام به خواننده نشان می دهد، طوری که قهرمانانش خود به نقطه نظرهای اشتباه آمیز و خطاهای سراسر زندگی گذشته شان پی ببرند. روایت فشرده نویسنده به طور مداوم به تک گویی های درونی و گفتگو ها راه می دهد و بافت داستان را بدین گونه تکمیل می کند. اشاره های نویسنده، بیشتر در ماهیت اشاره های صحنه ای، اینجا و آنجا داستان را قطع می کند، تا رفتار و کردار شخصیت های داستان را بیان کند. خصیصه سبک نگارش تولستوی، در این آثار، شکل ساده، صریح، و هنرمندانه اوست. واژه های خوش، مطبوع، شادمانه، و شرافتمندانه، بارها و بارها در آثار تولستوی تکرار می شوند، تا بگویند که آدمی تا چه اندازه می تواند به زنده ماندن امیدوار باشد.

محمدباقر رضایی

با تعظیم به تمام منابعی که آگاهانه و ناخودآگاه در این نوشته از آنها استفاده شده است.