یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

جذابیت پنهان مارکز


جذابیت پنهان مارکز

نگاهی به کتاب «یادداشت های پنج ساله» مارکز

● یادداشت‌های پنج‌ساله

▪ گابریل گارسیا

▪ مارکز

▪ ترجمه: بهمن فرزانه

▪ نشر ثالث

▪ قیمت: ۱۰۰۰۰ تومان

دوستی، از عاشقان صد سال تنهایی، تعریف می‌کرد که چطور توانسته است آدمی را که تعداد کتاب‌هایی که خوانده بوده از انگشتان یک دست تجاوز نمی‌کرده عاشق صد سال تنهایی کند. می‌گفت دوران خدمت سربازی، یکی از هم‌خدمتی‌هایش وقتی او را در حال کتاب خواندن دیده از او خواسته کتابی سرگرم‌کننده به او بدهد. «از آن کتاب‌ها که نتوانی یک دقیقه هم زمین‌شان بگذاری.» آن دوست هم که برای تمام درخواست‌هایی از این نوع یک پیشنهاد بیشتر نداشت، فوراً از توی وسایلش یک نسخه صد سال تنهایی ترجمه بهمن فرزانه را بیرون کشیده و به رفیقش داده بود.

طرف هم کتاب را خوانده و با سرگیجه و شگفتی حاصل از آن همه اتفاق و صحنه عجیب و غریب سراغ صاحب کتاب آمده بود که: «کتاب خوبی است اما معنی این چیزهایی که گفته چیست؟» راوی برایش از رئالیسم جادویی گفته بود و اینکه رئالیسم جادویی چه جور رئالیسمی است. سال‌ها بعد وقتی دو دوست دوباره به هم برخورده بودند، دومی به اولی گفته بود «هر جا می‌بینم دو تا آدم کتابخوان هستند من هم راجع به صد سال تنهایی و رئالیسم جادویی حرف می‌زنم و خلاصه کتابش این جور جاها خیلی به دردم می‌خورد اما متاسفانه همیشه اسم قهرمان اصلی‌اش را فراموش می‌کنم.»

آنچه مرا به یاد این ماجرا انداخت خواندن یادداشتی از یادداشت‌های گابریل گارسیا مارکز در کتاب «یادداشت‌های پنج‌ساله» بود؛ یادداشتی با عنوان «شعر، در دسترس اطفال» که مارکز در آغاز آن ماجرای دختر دوستش را نقل می‌کند که موضوع امتحانش صد سال تنهایی بوده و سر جلسه امتحان معلم با سوالی غیرمترقبه درباره این کتاب غافلگیرش کرده است. مارکز بعد از نقل این ماجرا به نقل داستان‌هایی دیگر درباره معلمان و استادانی می‌پردازد که می‌کوشند به زور از دل صد سال تنهایی و دیگر آثار او معانی و نمادهای عجیب و غریب بیرون بکشند و بعد هم می‌گوید خودش وقتی مسخ کافکا را خوانده به تنها چیزی که فکر کرده این بوده که حشره‌ای که گرگور سامسا به آن تبدیل شده دقیقاً چه حشره‌ای بوده است. این یادداشت مارکز در واقع حمله‌ای است به آنها که به عنوان میانجی میان اثر و خواننده ارتباط طبیعی خواننده با اثر را مخدوش و کاری می‌کنند که خواننده به جای لذت بردن از آن همه اتفاق عجیب و غریب، بیشتر وحشت‌زده شود. مارکز در پایان این یادداشت می‌نویسد: «در واقع تدریس ادبیات باید صرفاً راهنمایی خوبی باشد برای کتاب خواندن. هر شیوه دیگری فقط باعث وحشت شاگردان می‌شود.» با این حساب قاعدتاً اگر به گوش مارکز برسد که آن دوست در جواب هم‌خدمتی‌اش آن توضیحات مدرسه‌ای و تاریخ ادبیاتی را راجع به رئالیسم جادویی داده است او را هم به فهرست معلمانی که در این یادداشت پنبه‌شان را زده، خواهد افزود چراکه دلش نمی‌خواهد با تحمیل یک معنای مشخص اثرش را به آن معنا محدود کند و این تقریباً رویکرد غالب نویسندگان مشهور است وقتی مجبور می‌شوند درباره نوشته‌شان سخن بگویند.

هیچ نویسنده‌ای نمی‌خواهد اثرش با معنا شدن، تحت انقیاد درآید. پس از این جنبه آنچه مارکز در این یادداشت گفته، برای مخاطب جدی و حرفه‌ای ادبیات چندان تازگی ندارد و آن را در نوشته‌ها و یادداشت‌ها و اظهارنظرهای بسیاری از نویسندگان دیگر درباره آثارشان نیز خوانده است؛ نویسندگانی که هیچ یک از معناها و عنوان‌هایی را که خبرنگاران و منتقدان برای توصیف و توضیح آثار آنها به آن آثار نسبت می‌دهند نمی‌پذیرند و نمی‌خواهند در چارچوب‌هایی که خبرنگاران و مفسران و معلمان و استادان ادبیات گرد آنها ترسیم می‌کنند، قرار بگیرند.

اما به راستی چه چیز است که یادداشت تکراری مارکز در این باره را به رغم تکراری بودنش، خواندنی می‌کند، چنان که حتی خواننده آشنا به آنچه مارکز گفته، دوست دارد آن را تا ته بخواند؟ این، شاید بیش از هر چیز به شگرد نگارش مارکز بازمی‌گردد؛ شگردی که مارکز رمان‌های خود را نیز با آن می‌نویسد و به همین دلیل می‌توان یادداشت‌های او را نیز به عنوان بخشی از آن رمان‌ها خواند یا برعکس «صد سال تنهایی» را گزارشی ژورنالیستی از سرگذشت صدساله یک خانواده. این رمز حقیقت‌نمایی مارکز و توانایی او در باوراندن ماجراهایی به خواننده است که وقوع‌شان در جهان واقعی ناممکن به نظر می‌رسد و همچنین توانایی‌اش در تکرار آنچه دیگران گفته‌اند به نحوی که تکراری به نظر نرسد یا تکراری بودنش باعث ملال نشود. مثلاً شاید یادداشتی مثل «نه، دلتنگی با سابق فرقی نکرده است» جز این حرف بدیهی که بیتل‌ها نابغه بودند، هیچ حرف دیگری نداشته باشد، اما مارکز این گزاره بدیهی را طوری باز می‌گوید که خواننده دوست دارد یادداشت را تا به آخر بخواند یا دو یادداشت او درباره نویسندگانی که نوبل نگرفته‌اند، اما بیش از بسیاری از نویسندگان نوبل‌گرفته استحقاق این جایزه را داشته‌اند.

مارکز خود در یادداشت «مصاحبه؟ نخیر متشکرم» از دشواری یافتن پاسخ‌های متفاوت به سوال‌های تکراری خبرنگاران سخن گفته است. اما به نظر می‌رسد خود او دست‌کم در مورد پرداختن به موضوعاتی که تکراری هستند بر این دشواری فائق آمده باشد. شاید به این دلیل که به قول فاکنر در واقع «هیچ حرف تازه‌ای برای زدن وجود ندارد». پس آنچه می‌ماند شگردهایی برای گفتن است و در واقع همین شگردها هستند که نحوه تفکر هر نویسنده را درباره موضوع تکراری برملا و موضوعی بارها گفته و نوشته‌شده را «از آن» نویسندگانی بی‌شمار می‌کنند بی‌آنکه در نگاه اول چنین به نظر آید که همه از یک موضوع سخن گفته‌اند. تازگی یادداشت‌های مارکز نیز درست به همین کاربرد ماهرانه شگرد بازمی‌گردد؛ شگردی که مارکز به یاری آن موضوع را از آن خود کرده است.

علی شروقی



همچنین مشاهده کنید