سه شنبه, ۱۴ اسفند, ۱۴۰۳ / 4 March, 2025
پسرم از ۱۳ سالگی چاقوکشی می کرد

در انبوهی از آدمهای متفاوتی که به دادگستری مراجعه میکردند، دنبال یک سوژه مناسب میگشتم که حداقل حاضر شود چند کلامی را با هم به صحبت بنشینیم تا بتوانم از مجموع گفتوگوی چند لحظهای من با او، یک مصاحبه تنظیم کنم با این هدف که زنگ خطری باشد برای آنها که از دنیای جرم به دور هستند و هنوز پا در این وادی نگذاشته و شاید هم شرافت، نحوه تربیت خانوادگی و پایبندی به اعتقادات، هرگز این اجازه را به آنها ندهد که پا در این عرصه بگذارند یا درس عبرتی باشد برای آنها که ناخواسته و بدون آگاهی عمل مشابهی انجام میدهند؛ بدون آنکه از عواقب آن اطلاع کافی داشته باشند. در همین افکار بودم که ناگهان صدای خشخش زنجیری که به پای یک متهم بسته شده بود و با هر قدمی که او برمیداشت روی زمین کشیده میشد مرا به خودم آورد. او پسر جوانی بود با موهای پرپشت و نامرتب. چشمانش با حرکتهای پیدرپی و سبیلهای بلند و پرپشتش، از او چهرهای وحشتناک ساخته بود. در ابتدا تصور حتی یک کلمه صحبت با او هم برایم سخت بود، او در بین دو مامور به صندلیهای کنار راهرو و دادگستری آمد و روی صندلی کنار دستیام نشست؛ دائم به اطراف نگاه میکرد، مثل اینکه منتظر کسی بود.
حرکات وی بیشتر در این جهت بود تا خود را مانند یک فرد خطرناک و مجرم جلوه دهد. رفتارش جلب توجه میکرد و من نیز کنجکاوانه هر نقطه نگاه او را با هزاران حدس و گمان تعقیب میکردم تا اینکه ناگهان، نگاه او به یک نقطه قفل شد و چشمانش در همان سمت ثابت ماند. در یک لحظه اشک در چشمانش حلقه زد و از او که تا دقایقی پیش در ذهن هر بینندهای تصویر یک جانی و یک فرد شرور ساخته بود تصویری از یک کودک ساخت. با نگاه؛ نگاهش را تعقیب کردم و در یک نقطه، نگاه من با او تلاقی پیدا کرد، نقطهای در انتهای راهرو که پیرزنی خمیده خمیده و مضطرب و نگران در حالی که یک کیسه پلاستیکی در دستش بود، به سمت ما میآمد. پسر جوان به سختی توانست روی پاهایش بایستد تا در مقابل واژه مقدس مادر، حداقل احترامی را که میتوانست به جای بیاورد را به جای آورده و با قطرات اشک، دلتنگی خود را برای او به اثبات برساند. پیرزن وقتی که نزدیکتر آمد خودش را در آغوش فرزندش انداخت و سیل اشک بود که از چشمان این مادر و فرزند جاری شد و ماموران کنار دست وی نیز متاثر از این صحنه حواسشان را ششدانگ جمع کرده بودند تا نکند اتفاقی بیفتد.
پس از لحظاتی پیرزن در کیسه پلاستیکیاش را باز کرد و مقداری نان خشک و چند دانه خرما به فرزندش داد که این صحنه از هزاران تراژدی دردناکتر بود.
در عمق این تفکرات غوطهور بودم که یکی از ماموران آمد بالای سر پیرزن و گفت: مادر نگران نباش انشاءالله طرفهای پسرت رضایت میدهند و مشکلش هم حل خواهد شد و در این لحظه از متهم جوان خواست تا همراه وی به دادگاه برود، مامور یک پرونده آبی رنگ هم در دستش بود.
در یک لحظه من و پیرزن با هم تنها شدیم، بهترین لحظهای بود که هم میتوانستم لحظاتی ذهن وی را از موضوع دور نگه دارم تا کمی از دلهره و اضطراب او کم شود و هم میتوانستم حس کنجکاوی خود را سرکوب نمایم...
▪ چه شده است مادر؟
ـ امان از اقبال من بدبخت که همیشه باید در مسیر دادگاه و زندان باشم.
▪ چند تا بچه داری؟
ـ سه تا، دو دختر و یک پسر که ای کاش خدا هفت دختر کور به من میداد و پسر نمیداد.
▪ چرا؟
ـ مگر خودت نمیبینی؟ این چندمینبار است که من را راهی پاسگاه و دادگاه میکند، البته پدر خدا بیامرزش هم تا زنده بود، باید برای او به دادگاه، کلانتری و پاسگاه میرفتم.
▪ میدانی برای چه پسرت را دستگیر کردهاند؟
ـ بله، دوباره چاقوکشی کرده است.
▪ دوباره؟ مگر این چندمین بارش است؟
ـ نمیدانم خیلی. او از سیزده، چهارده سالگی چاقو داشت و چاقوکشی میکرد. در سن پانزده سالگی تمام محله از او میترسیدند. هیچکس جرأت نداشت با او حتی صحبت کند، تا کسی حرفی میزد چاقویش را درمیآورد و او را تهدید میکرد.
حتی وقتی که دامادهایم به خواستگاری خواهرهایش آمدند نیز آنها را تهدید به قتل کرد. آنجا دیگر پدرش دخالت کرد و او را نصیحت نمود. محسن فقط حرف پدرش را گوش میداد که او هم فوت کرد.
▪ پدرش چند سال است که فوت کرده است؟
ـ حدود ۴سال.
▪ در آن زمان پدر محسن از او نمیخواست که چاقوکشی نکند؟
ـ خدا بیامرزد او را، اصلا خود او از محسن میخواست چاقو در جیبش بگذارد، خودش هم چند پرونده چاقوکشی داشت. یادم هست، وقتی که محسن کلاس اول دبستان بود یک روز گریهکنان آمد خانه. پدرش علت را از و پرسید و او گفت یکی از همکلاسیهایم من را کتک زده است. پدرش هم خیلی عصبانی شد و از او خواست تا فردا به مدرسه برود و با سر به بینی او بکوبد.
▪ محسن چند کلاس درس خوانده است؟
ـ تا دهم، بعد در مدرسه با یکی از همکلاسیهایش درگیر شد و او را با چاقو زد و آنها هم از مدرسه اخراجش کردند، از آن روز دیگر محسن درس نخواند.
▪ خواهرهایش درس خواندهاند؟
ـ آنها دیپلم دارند. وقتی که دیپلمشان را گرفتند، شوهر کردند.
▪ اکنون محسن را برای چه به دادگاه آوردهاند؟
ـ اینطور که من شنیدهام یکی از دوستانش عاشق دختر محلهشان است. محسن و دوستش درون پارک ایستاده بودند که متوجه میشوند دو پسر جوان مزاحم آن دختر شدهاند، آنها هم جلوی مزاحمها را گرفته و تا جایی که خورده کتکشان زدهاند. بعد هم برای اینکه دیگر از این کارها نکنند چند چاقو به آنها زدهاند، الان هم حال یکی از پسرها خیلی بد است و دوست محسن هم فراری است.
▪ اگر خدای ناکرده برای آن پسر اتفاقی بیفتد؟
ـ من به زندان و دادگاه عادت دارم، اصلا از روزی که ازدواج کردم شوهرم همیشه دنبال دعوا و درگیری با دیگران بود و از اینکه میشنید پسرش در دعوا کسی را کتک زده لذت میبرد، ولی تصور اینکه پسر من جوان مردم را کشته باشد برایم سخت است، خدا آن روز را نیاورد که من هم تحمل نمیکنم و حتما میمیرم.
در این هنگام در دادگاه باز شد و مجددا محسن در حالی که بین دو مامور راه میرفت از اتاقی که در انتهای آن قاضی نشسته بود، خارج شد. او در حالی که با چند سرفه، صدایش را صاف میکرد رو به مادرش گفت: من فعلا بازداشتم تا دوستم دستگیر شود، در این مدت هم حواست را جمع کن. من وقتی آمدم بیرون قول میدهم دیگر دست به چاقو نبرم، مادر دستت را میبوسم.
رضا صالحیپژوه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست