یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

ترانه های سکوت


ترانه های سکوت

نقش پیر و مراد در تربیت روحی و تزکیه روحانی سالک و مرید, از قدیم در نزد عارفان و سالکان طریقت بسیار با اهمیت تلقی شده است,

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

آنچه آغاز ندارد نپذیرد انجام

حافظ

نقش پیر و مراد در تربیت روحی و تزکیه روحانی سالک و مرید، از قدیم در نزد عارفان و سالکان طریقت بسیار با اهمیت تلقی شده است، به‌طوری که رهروان راه حق و حقیقت، از همان نخستین لحظه‌های توجّه به عرفان و سیر و سلوک عرفانی، در پی یافتن پیر و مرادی جهت ارشاد، راهنمایی و یاری برای سیر و سلوک و گذشتن از مراحل گوناگون و طی طریق معنوی برآمده‌اند و تنها با راهنمایی و آموزش‌های این پیر راه‌بر و راهنماست که موفق به طی مراحل سلوک معنوی و پیوستن به حق و حقیقت گردیده‌اند.

خواجه شمس‌الدّین محمّد حافظ این رند پاک‌باز در این مورد می‌گوید:

ای بی‌خبر، بکوش که صاحب خبر شوی

تا راه‌رو نباشی، کی راه‌بر شوی

در مکتب حقایق و پیش ادیب عشق

هان ای پسر، بکوش که روزی پدر شوی

و باز می‌فرماید:

گر در سرت هوای وصال است حافظا

باید که خاک درگه اهل نظر شوی

آنچه در این شعر حافظ آمده است، خلاصه‌ای است از اهمیت استاد در نزد اهل طریقت و در سیر و سلوک معنوی که لزوم قطعی مرید و مراد را می‌رساند. به‌طوری که شیخ عزیز‌الدّین محمّد نسفی (م ۶۰۵ ه‌.ق) از عارفان و عالمان قرن ششم هجری و از شاگردان شیخ سعدالدّین حموی، در کتاب «مقصد اقصی» می‌نویسد:

«... و عمل اهل طریقت ده چیز است: اول طلب خدای است. دویم طلب دانا است که بی‌دلیل راه نتوان کرد. سیم ارادت به دانا، باید که سالک به غایت مرید و محبّ دانا باشد که ارادت مَرکَب سالک است؛ هرچند که در ارادت قوی‌تر بود، مَرکَب قوی‌تر باشد. چهارم فرمان بردن است، باید که سالک مرید و مطیع و فرمانبردار دانا باشد و هرکاری که کند، دنیوی یا اُخروی به دستور دانا کند. پنجم ترک است، باید که به اشارت دانا، ترک فضولات کند؛ اگر شیخ قوت و لباس و مسکن وی قبول کند که بدهد و هرچه دارد همه را ترک کند و اگر شیخ قبول نکند، ترک فضولات کند و به قدر مالابُد نگاهدارد. ششم تقواست، باید که متقی و پرهیزکار باشد و راست‌کردار و راست‌گفتار و حلال‌خوار بود و شریعت را عزیز دارد و به یقین بداند که هر گشایش که سالک را پیدا آید از متابعت پیغمبر آید. هفتم کم گفتن است. هشتم کم خفتن است. نهم کم خوردن است. دهم عزلت است. این است عمل اهل طریقت و این ده‌چیز مواظبت نماید و ثبات کند که کار ثبادات دار عاقبت به جایی برسد، حقیقت روی نماید و اگر یکی از این ده کم باشد، سلوک میسر نشود و سالک به جایی نرسد.»

از سوی دیگر شعر و عرفان از دیرباز چنان به هم گره خورده است که نمی‌توان از عرفان سخن گفت و از شعر و شاعران حرفی نزد و یا از شعر و شاعران سخن به میان آورد و از عرفان و عارفان گفت‌وگویی نکرد. چرا که عرفان، مذهب دل است و شعر نیز زبان دل، و این دو با هم رابطه مشترک معنوی دارند.

به همین دلیل از همان نیمه اول قرن دوم هجری از عارفانی نام می‌برند که شاعر نیز بوده‌اند، مثل رابعه عدویّه (م. ۱۳۵ ه.ق) که نخستین نغمه‌سرای عرفان است و نیز عارفانی چون ابوزکریا یحیی معاذ رازی (م. ۲۵۸ ه.ق) یا حسین‌بن منصور حلاج (م. ۳۰۹ ه.ق) که همگی علاوه بر عرفان، در شعر و شاعری نیز در زمان خود سرآمد بوده‌اند. همین‌طور است در شعر فارسی و از همان سده‌های نخست شکوفایی آن به نام شاعرانی برمی‌خوریم که در عرفان نیز مقام و رتبه والایی داشته‌اند و شعرهای عارفانه زیبایی از خود به‌یادگار گذاشته‌اند. مهم‌تر این که عارفان شاعر یا شاعران عارف، همگی دارای پیر طریقتی بوده‌اند که در تذکره‌ها و کتاب‌های عرفانی از آن‌ها نام برده شده است که در این جا به نام چند تن از مشهورترین چهره‌های شعر و عرفان اشاره می‌کنیم:

ـ ابوسعید ابوالخیر (م.۴۴۰ ه.ق) که تربیت‌یافته پدرش ابوالخیر یا بابو، بوالخیر بوده است که خود از مشایخ زمان بوده و خانقاهی داشته است.

ـ حکیم ابوالمجد سنایی غزنوی (م. ۵۳۵ ه.ق) از تربیت‌یافتگان ابویوسف همدانی.

ـ شیخ فرید‌الدّین عطار نیشابوری (م.۶۲۷ ه.ق) از تربیت‌یافتگان شیخ مجدالدّین بغدادی.

ـ مولانا جلال‌الدّین محمّد بلخی (م. ۶۷۲ ه.ق) که از تربیت‌یافتگان مکتب سیّد برهان‌الدّین حسین ترمذی و عارف معروف شمس‌الدّین تبریزی است.

ـ فخرالدّین ابراهیم عراقی (م. ۶۸۸ ه.ق) از مریدان شیخ‌ بهاء‌الدّین زکریا.

ـ شیخ سعدالدّین محمود شبستری (م. ۷۲۰ ه.ق) از تربیت‌یافتگان بهاء‌الدّین یعقوب تبریزی.

ـ بوعبدالله شمس مغربی (م. ۸۰۹ ه.ق) از مریدان شیخ اسماعیل سیسی.

ـ نورالدّین عبدالرحمان جامی (م. ۸۰۹ ه.ق) از تربیت‌یافتگان سعدالدّین محمّد کاشغری.

ـ شیخ‌ مصلح‌الدّین سعدی شیرازی (م. ۶۹۵ ه.ق) از تربیت‌یافتگان شیخ شهاب‌الدّین عمر سهروردی.

ـ و بالاخره عارف شوریده و رند خواجه حافظ شیرازی (م. ۷۹۲ ه.ق)

که وی اگرچه در شعرهایش به‌طور مشروح به بیان پیر و مرید و مراد پرداخته، با این حال فاقد پیر شناخته شده‌ای است و گروهی «پیرگلرنگ» را پیر واقعی او پنداشته و حافظ را پیر و مرید عارفی به نام «پیر گلرنگ» دانسته‌اند که فاقد سندیت تاریخی است و در حقیقت پیر گلرنگ تعبیری شاعرانه از پیر:

پیر گلرنگ من اندر حق ازرق‌پوشان

رخصت خبث نداد؛ ارنه حکایت‌ها بود

بدین‌ترتیب در بین شاعران عارف، تنها خواجه ‌شمس‌الدّین حافظ شیرازی است که ظاهراً با وجود نداشتن پیری راه‌بر در شعرهایش بارها از«پیر» و پیر مغان سخن می‌گوید و حتّی معتقد است که سالک بدون پیر و مراد و بدون راهنمایی‌های او راه به جایی نمی‌تواند ببرد، مثل:

قطع این مرحله بی‌رهبری خضر مکن

ظلمات است، بترس از خطر گمراهی

یا:

به کوی عشق منه بی‌دلیل راه، قدم

که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

با وجود این حافظ اگر هم از پیری سخن می‌گوید، از پیر و مراد خاصی است، که برخلاف معمول زمانه خانقاهی ندارد و پیری است گمنام،‌ همان‌طور که خود می‌گوید:

رطل گرانم ده ای مرید خرابات

شادی شیخی که خانقاه ندارد

به‌طور کلیّ گرچه اکثر شاعران عارف دارای پیر و مرادی بوده‌اند و تربیت‌یافته پیر طریقتی هستند، ولی در این میان تنها مولانا جلال‌الدّین محمّد بلخی است که در شعرهایش با صراحت تمام از پیر و مرشد خود یعنی شمس‌الدّین تبریزی به کرات نام می‌برد، به‌گونه‌ای که غزلیّات مولانا به دلیل تکرار بیش از حد نام شمس و شمس‌الدّین تبریزی به دیوان غزلیّات شمس معروف شده است.

گرچه همه سالکان راه حق و حقیقت و شاعران عارف، عاشق و شیفته پیر طریقت خویش‌اند، با این وجود، عشق و شوریدگی مولانا جلال‌الدّین از جنس و رنگی دیگر است، به‌طوری که حتّی در سرودن غزل، تخلص شاعرانه خود را کم‌کم به شمس تغییر می‌دهد و به جای نام مستعار خود غزل‌هایش را به نام شمس متبرک می‌سازد، که آوردن نام شمس در این غزلیّات را نباید با تخلص شاعرانه اشتباه کرد.

برای آشنایی با مقام شمس به‌عنوان پیر طریقت در نزد مولانا جلال‌الدّین محمّد بلخی چند بیتی از غزل‌هایش را می‌آوریم:

تو شادی کن ز شمس‌الدّین تبریزی و از عشقش

که از عشقش، صفایابی و از لطفش، حمایت‌ها

یا:

شمس‌الحق تبریزی، بر لوح چو پیدا شد

والله که بسی منّت بر لوح و قلم دارد

یا:

شمس‌الحق تبریزی، ‌ای مشرق تو جان‌ها

از تابش تو یابد، این شمس حرارت‌ها

تا آن‌جا که شمس را بالاتر از همه صفات و القاب این جهانی می‌داند و او را یک «سرّ» و «راز» به‌شمار می‌آورد و می‌گوید:

مفخر تبریز تویی، شمس دین

گفتن اسرارِ تو، دستور نیست

یا:

هین مگو رازِ شمس تبریزی

مکن اسپید و جام احمر گیر

و با چنین تصویر و توصیفی از شمس است، که مولانا راه خود را در پیروی از شمس تبریزی به‌دست می‌آورد و می‌گوید:

چنگ در دامن شمس‌الدّین زن

زو طلب، رهبری و ره‌‌دانی

و چنین است که بی‌دلالت و رهبری او، خودش را تنها و سرگردان می‌بیند و در غیبت شمس است که فریاد سر می‌دهد و می‌گوید:

ای دلیل بی‌دلان و ای رسول عاشقان

شمس تبریزی بیا، زنهار دست از ما مدار

و در این راستا حال با گذشت قرن‌ها، حدیث مولوی و شمس را از زبان شاعری دیگر می‌شنویم، شاعری که شرح شیدایی‌اش را نه در قالب غزل یا قصیده بلکه در شاکله شعر و و در قالب شعر سپید به تصویر می‌کشد و از خود و پیر و مرادش عاشقانه سخن می‌گوید، صریح و روشن. و بدین‌گونه معرف شعری می‌شود که در ادبیّات نوین بی‌سابقه بوده است، مجموعه‌ای به‌تمام، با مضمون «مراد و مرید» در قالب شعر نو آن هم در شکل متأخرش یعنی شعر سپید؛ توجّه کنیم:

/ این معشوق من است/ فرشتگان/ بنگرید!/ آمیزه‌ای ازرؤیا و/ شما/ آن‌سان که گفت حافظ/ «بالابلند و عشوه‌گر و نقش‌باز»/ دهانش:/ عشق/ دستانش:/ اکسیر/ دلش:/ فواره/ دیدگانش:/ شوخ‌ترین نژاد پروانه‌های بهار./ بنگرید/ این رنگین‌کمان است/ بی‌رنگی‌هایش را/ می‌شمرد/ گل‌ها:/ زخم ارغوانی روحش/ موج‌ها:/ نبض‌ سبز یقینش/ کلامش،/ سنگ را مهربان می‌کند/ خار را/ عطر/ بنگرید/ پیشانی به خاک دارد و/ پهلو به آسمان/.

و با چنین زبان ساده و بی‌پیرایه‌ای شور و شوق و خلوص ایمانش را به تصویر می‌کشد؛ از خود می‌گوید و از پیر و مرادش، که همه هستی را در پناه نگاه او با معنا می‌بیند و خود را در نگاه او و می‌گوید:

/ حرفم را/ تا آن سوی ترانه‌های سکوت/ می‌فهمی/ سکوتت را/ تا ماورای کلام عطرها/ می‌فهمم/ ناگفته‌ای نیست/ و ناشنفته‌ای/ میان من با تو/ میان ما با خلق/ عاشقیم و/ رسول/

و این شعرها زبان حال شاعر سالک و عارف وارسته و انسانی است که در این غوغای جنگل‌‌نمای عصر گم‌شدگی و از خودبیگانگی، به خویشتن خویش و هستی و خدا می‌اندیشد خدایی که جهان را زیبا و عاشقانه آفریده است و انسان را برای زندگی و آزادانه زیستن، بی‌هیچ قیدی و بندی، آزاد و رها، مثل حقیقت هستی و عشق پس می‌سراید:

/ انسان/ تا از عشق نیاغازد/ ریشه‌های بی‌نهایت را/ در عرصه پنجه‌ها/ نخواهد یافت/ امروز/ دوستت دارم را/ ترانه می‌کنم/ تا فردا/ آسمان/ خاموشی زمین را/ در سوگی سیاه و بی‌حاصل/ فروننشیند. / با تو/ هر قطره/ اقیانوسی/ هر ذره/ کهکشانی است./

آن هم شاعری مؤمن و متعهد که تعهد و ایمان و اخلاص‌ش را در کتاب‌های شعر متعدد خود به اثبات رسانده است و عشق و علاقه‌اش را به خاندان عصمت و طهارت در کتاب «آخرین کلام خاک» به تصویر کشیده است، و اینک در این مجموعه، ارتفاع بیدار عشق، ارادت و مهرورزی‌اش را به تماشا گذاشته است. آن هم عشقی از گونه همان عشق مولانا جلال‌الدّین محمّد بلخی به شمس تبریزی پس می‌گوید:

رنگ ایمان چیست، عشق من به تو

رنگی از پیوند با اسرار نو

ای تمام عشق، ای عشق تمام

یا محمّد‌باقر ما، السلام

السّلام ای رمز بودن را کلید

تا فراسوها، رسیدن را نوید

و بدین‌گونه است که عبدالعظیم صاعدی با پشتوانه‌ای از شعرهای مذهبی، و اجتماعی، اینک در این مجموعه سخن از خود، عشق و عرفان می‌گوید و نیز از پیر و مرادش «حاج محمّد‌باقر توکلی» که برای شناختش باید شعرهای صاعدی را خواند، که شیفته‌وار می‌سراید:

یا محمّد‌باقر این‌جا، جای توست

شمس‌ها، در مشرق سیمای توست

جای تو در موج‌خیز «لا»ی ماست

جای تو در ساحل «الّا»ی ماست

و یا:

سال‌ها می‌رفت و جان بی‌یار بود

تا افق همسایه با دیوار بود

سال‌ها می‌رفت و جان آواره بود

بی‌دریغ از لحظه‌ها، بد می‌شنود

سال‌ها می‌رفت و جان در جزر و مد

تا مگر در جان جانانی رسد

جان بی‌جانان چه باشد، ای عزیز

بردة تن، ناگزیر و بی‌گریز

جان بی‌جانان چه باشد جسم کور

خاک بی‌خورشید، تمثیلی ز گور

و یا:

/بر سجادة سبز صدای تو/ نماز/ هر کلامش معراجی است/ که راز زندگی/ و رمز مرگ را/ به نسیم‌های بهار می‌سپرد./

بدین‌ترتیب چه در قالب شعر نو و چه در قالب شعرهای سنتی از عشق و یار می‌گوید و از شیدایی و عرفان، البتّه گفتنی است که صاعدی این شعرها را در همین یکی دو سال گذشته نسروده و برای گردآوری در یک کتاب نسروده است، بلکه سال‌ها، در حال‌های گوناگون شعرهایی در رابطه با خود و مرادش «حاج محمّد‌باقر توکلی» گفته است و برخی از آن‌ها را در مطبوعات چاپ کرده است و برخی را نیز در کتاب‌های شعر پیشین‌اش که تمام آن کتاب‌ها را نیز تقدیم به پیرش نموده آورده است، مثل مجموعه شعرهای «نام دیگر زمین» و «گزیده ادبیّات معاصر» و نیز مجموعه شعر «پرسه در پائیز» و برخی را بعدها سروده است، که اینک یک‌جا و به صورت کتابی، فراهم آورده است.

گفتنی است که عبدالعظیم صاعدی اخلاص، اعتقاد و ارادتش نسبت به پیر و مرادش «حاج محمّد‌باقر توکلی» را غیر از مجموعه‌های چاپ شده‌اش در یادداشت‌ها و مقدمه‌ها و کتاب‌های نثر خود نیز به‌نحوی اظهار کرده است و همه کتاب‌های غیر شعری‌اش را نیز طی این سال‌ها با تقدیم نامچه‌های ارادت‌آمیز به این پیر و مرشد اهدا نموده است که از آن جمله می‌توان از کتاب‌های «حافظ در اشتیاق ظهور»، «مقدمه بر دیوان پروین اعتصامی»، «با حافظ در کهکشان عرفان و اخلاق»، «آن‌جا که خدا را می‌توان یافت»، «مقدمه بر تذکر۶۵۳۴۰;‌المتّقین شیخ بهاری»، «خداباوری در شعر فروغ» نام برد.

لیکن در این مجموعه شعر و در این کتاب، عبدالعظیم صاعدی، عشق و ارادت قلبی خود را در رابطه با مرشد و مرادش یک‌جا به تصویر می‌کشد به آن‌گونه که تصویری کامل از شیدایی و رابطه خالصانه بین مرید و مراد را ارائه می‌دهد.

گفتنی است که پیر و مراد عبدالعظیم صاعدی نیز مثل پیر و مراد حافظ فاقد خانقاه است، یعنی از جمله عارفانی نیست که به دنبال مرید و مراد باشند و اهل دسته‌بازی و گروه‌بندی.

برای آشنایی بیشتر با این مجموعه خاص، نمونه‌هایی می‌آورم در زمینه‌های گوناگون عرفانی که در شعرهای این کتاب آمده است مثل: مقام و ارزش و اهمیت پیر، درک دوجانبه شاگرد و پیر، اوج شیفتگی و وصف مراد و یار:

۱ـ در مقام و اهمیت نقش پیر و مراد:

/«می‌دانستم/ بهار/ با تو بازخواهد گشت/ و طعم شفق را/ در سیب‌ها و/ گیلاس‌ها/ خواهم چشید.»/ از شعر ریسه‌بندی درختان

یا:

/«هنوز بوی عشق می‌دهی/ و شاخه‌های دست‌های معطرت هنوز/ سنگین از سیب‌های رسالت است.»/ از شعر هنوز

یا:

/«و تو/ آن قطره/ ـ‌که از سجود‌ـ/ رود/ کاش/ بازمی‌گشتی، کاش/ تا درختان/ ایستادن را/ دوباره زندگی کنند.»/ از شعر دوباره

و یا:

/«پیچک هزار تماشا/ فوارة هزار تمنا/ بوده‌ام/ تا رسیدن به پلک‌های تو/ که پلک‌های دریاست.»/ از شعر همه‌چیز آبی است

۲ـ عشق متقابل و درک دوجانبه:

/«من تو را زیسته‌ام/ مثل تو/ تو مرا زیسته‌ای/ مثل من»/ از شعر من و تو

۳ـ در توصیف عشق و یار و مرشد کامل:

/«دهانش:/ عشق/ دستانش:/ اکسیر/ دلش:/ فواره/ دیدگانش:/ شوخ‌ترین نژاد پروانه‌های بهار.»/ از شعر خیرمقدم

و یا:

/«فصل‌ها/ با کفش‌های تو می‌آیند/ آسمان/ وصله‌هایش را/ از کارجامه تو/ برمی‌گیرد/ و اعماق و اوج‌ها/ سماع‌ را/ چشم در راه تواَند.»/ از شعر اعماق و اوج‌ها

۴ـ نام و یاد:

/«بهار/ عطرهای تازه‌نام و ناشناخته را/ در صدای تو می‌جویَد/ به زمزمة نامم از لبانت/ خرسندم»/ از شعر لحظه‌های کدر

و یا:

/گل‌ها/ دیری‌ است به نامت خو کرده‌اند/ باید/ باید معطّر باشند/ نامت را/ آب وضو کرده‌ام؛/ باید/ باید مطهّر باشم!/

و بالاخره شیفتگی‌های مریدانه‌اش را به روشنی چنین زیبا بیان می‌کند:

/«به گاه تبسّمت/ ای که خدا خفته در تبسّم توست/ ای که در تبسّمت/ خدا بیدار می‌شود/ عطاری دیگرم/ آن سوی هفت شهر عشق»/ از شعر عطاری دیگر

از این نمونه‌ها که بگذریم می‌رسیم به شعرهایی که صاعدی در قالب‌های سنتی برای پیر و مرادش سروده است، که در عین سادگی، بسیار زیبا و دلنشین افتاده‌اند، به‌ویژه در مثنوی‌ها که عطر مثنوی‌ مولانا را به یاد می‌آورند، مثل:

آمدی زان سوی خطّ سرنوشت

خطّ عشقم سرنوشت از سر، نوشت

آمدی در هیأت عشق تمام

یا محمّد‌باقر ای کام مدام

دست‌هایت، دست جانم را گرفت

عشق آمد، آب و نانم را گرفت

عشق آمد، بحر‌بحر و رود‌رود

جِرم‌های زهد خشک از من زدود

پوستم را خانة آیینه کرد

تا شَوَم شایسته اطلاق مرد از شعر سرزمین رازها

یا:

من نه مولانا، تو شمس دیگری

از هجایم صد صدا می‌پروری

دیری و دیری است در من شاعری

در دو سوی لحظه‌هایم حاضری

واژگان را خون تازه می‌دهی

بوی صد مضمون تازه می‌دهی

بوی کعبه، بوی طور آتشین

بوی تسبیحات من در اربعین از شعر وطن

بعد از مثنوی‌ها می‌رسیم به فصل سوم مجموعه و دوبیتی‌هایی که همه آنها حال و هوایی سالکانه را منعکس می‌کنند و در این دوبیتی‌ها نیز شاعر هم‌چنان از پیر و مراد خود گفت‌و‌گو دارد:

محمّدباقرم، ساقی است، هی هی

ز جامش می‌کنم، هفت آسمان طی

بگو آیا زمین! هرگز تو دیدی

چنین ساقی، چنان پیمانه می؟

یا:

دلش آیینه‌پوشی مست و مدهوش

گل از چشم و زبانش می‌زند جوش

بیا در محفل‌اش، با هم بلغزیم

که باقر، باز کرده باز آغوش از دوبیتی‌ها

دوبیتی‌هایی که عطر کلام باباطاهر را با خود دارد و شور و شوق و شیدایی مولانا را. و به‌خاطر همین هم در این شعرها علاوه بر عشق پاک و بی‌ریا و لحظه‌هایی شفاف از سیر و سلوک عرفانی، به‌راحتی می‌توان به جهان درونی شاعر قدم گذاشت و با تجربه‌های شاعر درگذر از مراحل طی طریق و نیل به حقّ و حقیقت آشنا شد.

شعرهایی که چه در قالب نو و چه در قالب‌های سنتی، فقط و فقط برای ثبت لحظه‌های عارفانه و تصویر گوشه کوچکی از جهان درونی شاعر سروده شده‌اند و سرشار از صمیمیّت و صداقتی هستند که از خواندنش جز لذّت باطن چیزی نمی‌توان انتظار داشت، لذّتی که به‌جاست در پایان این مطلب با تصویرهایی سالکانه از این نوع،؛ شعرهای عبدالعظیم صاعدی ادامه‌اش دهم تا خوب‌تر مشاهده کنیم او شمس خود را که گویا «کشاورزْپیری» پاک، با جانی تابناک است، در شعر امروز یعنی شعر نو و شعر موزون چگونه به وصف می‌کشد و در توصیف‌اش کلام را به کجا می‌بَرد:

ای طلوع روز از دستان تو

شب ظهور ماه و ماهستان تو

جوهر سبزینگی در تو مذاب

هر زمینی را تو آب و آفتاب

آمدی آن «یک نفر» تا با چراغ

من نگیرم «محض» انسان را سراغ

از کنارم نغمه رفتن مزن

رعشه‌ها بر ریشه‌های من مزن

من فدای آن «گیا» پروردنت

غنچه‌غنچه در بیان گل کردنت

دست‌ْ گرم میوه چیدن تو به گاه

میوه‌چین قلبِ تو خورشید و ماه

ناز آن «سیب و به» رعنای تو

سوره باغ و تلاوت‌های تو

باغ و بشکوفیدن احساس تو

طور موسی شاخه گیلاس تو

تو امان این زمینی، ای عزیز!

آسمان‌ها را امینی، ای عزیز!

یا «محمّدباقر» آیا این منم

با تو با آن «یک نفر» دم می‌زنم؟ از شعر دست‌های برفی فرصت

/به تماشای تو/ بهت، بیدارم می‌کند/ حیرت، نوازشم./ تَرَک‌زاران دستت:/ ریشه‌های رشد زمین/ و سایه مُهر بر پیشانی‌ات/ آفتاب قلب فرشتگان است/ شگفتا!/ کدام افق نامکشوفی/ کدام افق؟/ که در عرصه‌های هزار رنگت/ بی‌آغاز طلوع می‌کنم/ و بی‌پایان/ امتدادی بی‌رنگ می‌یابم/ به تماشای تو/ بهت، بیدارم می‌کند/ حیرت نوازشم./ از شعر آفتاب قلب فرشتگان

ضیاء الدین ترابی



همچنین مشاهده کنید