چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

برج و کبوتر


برج و کبوتر

هوا که یکباره سیاه شد آن تکدرخت پیر باز هم در میانه پرواز شنهای داغ و سرگردان ایستاده بود ایستاده بود تا خشم طوفان بر او بتازد و ایستاده بود و هنوز ایستاده بود در حاشیة آن روستای متروک و دیگر از زمانی که مردان چشم بر آسمان می دوختند به انتظار گذر ابری بارور و زنانی که در تنهائی خویش مویه می کردند از خشک چشمی آسمان دیرگاهی گذشته بود

هوا که یکباره سیاه شد آن تکدرخت پیر باز هم در میانه پرواز شنهای داغ و سرگردان ایستاده بود. ایستاده بود تا خشم طوفان بر او بتازد و ایستاده بود و هنوز ایستاده بود در حاشیة آن روستای متروک و دیگر از زمانی که مردان چشم بر آسمان می دوختند به انتظار گذر ابری بارور و زنانی که در تنهائی خویش مویه می کردند از خشک چشمی آسمان دیرگاهی گذشته بود.

تکدرخت پیر اما ایستاده بود تا دوباره طعم تازیانه باد در رگهای چوبی اش جاری شود. هوا که یکباره سیاه شد ؛ باران گرفت. مرد از پشت شیشه رگه های بارانی را دنبال کرد. دختر جوان سیگاری آتش زد.

مرد پرسید : ترک یا اسپرسو ؟

دختر خیره نگاهش کرد.

- فقط غلیظ باشه و تلخ.

- سفارش میدین ؟

مرد سر برداشت. دختری هم سن و سال آن که روبرویش نشسته بود در حالیکه سعی می کرد لبخند بزند کنارش ایستاده بود.

مرد پرسید : قهوه غلیظ و تلخ چی دارین؟

دخترک که در مانتوی تنگش قالب گرفته بود گفت :

- هر کدوم رو که بخواین براتون غلیظ درستش می کنیم ... فکر کنم اسپرسو مناسب باشه.

- خوبه پس یه کیک پرتقالی بدین ؛ یه قهوه ترک با یه اسپرسوی غلیظ و زهر ماری!

مرد خندید. پیشخدمت لبخند زد و دختری که مقابل مرد نشسته بود به قطرات درشت باران نگاه می کرد. آسمان تیره بود و سرخ. هوا که به یکباره سیاه شد چلپاسه به زیر خاک خزید همان تلخ اندیشی که شبانگاهان در خرابه ها می چرخید و روزها در سایه تکدرخت آرام می گرفت. تند باد که شدت گرفت درخت شاخسار نیم خشکیده اش را در هوا تکان داد.

- دور شو ...دورشو از این خرابه که خود ویرانش نمودی......

تلخباد زوزه کشان گرد درخت چرخید : تا تو را خشکیده نبینم از این وادی نخواهم شد........

- دور شو درختان خشکیدند به کین تو جز من که نخواهم مهر از این خاک برکنم....

- باشد تا تو را نیز به عدم افکنم .

- هر چند گاه بر من می تازی لیک تا ریشه در خاک باشد نقش برغبار میزنی.

تلخباد غرید : لعنت بر تو باد. بادیه از آن من است که جنبنده ای هراسناکم نه چون توئی ساکن و بردبار.

- گزافه مگو ...رها کن این دهلیزها و طاق های کوبیده را ...رها کن این همه مرگ را که پراکنده ای...

- حاشا که من تلخباد هلاکتم...دهستان را مرگ آباد خواهم و تو را تمام خشکیده...

- قهوه تون...

- ممنون

مرد قهوه را بوئید و لبخند زد.

- .... ببینم تو کیک میخوای؟

دختر تنها نگاهش کرد و چیزی نگفت.

در کشاکش تندر و باد چیزی به شاخسار درخت در آویخت. حجمی رنگارنگ و لطیف. پس درخت آن را در میان گرفت تا از تند باد مصون بماند.

- آن را بمن بده

- هرگز.

- تو را از ریشه بدر آورم

- اگر می توانستی به انجامش رسانده بودی لیک باکم نیست که هرزه گوی و ناتوانی.

- خدایت بخشکاند که همه خیره ای و بد سگال نفرین بر تو باد... بر تو باد ...بر تو باد...

و تلخباد چرخید و بسان گرد بادی تیره وش از آن جا رخت بربست تا در مجالی دیگر یورش آورد. تکدرخت سر شاخه ها را باز کرد. همانجا که پرنده ای رنگ در رنگ لرزان و هراسیده به او خیره بود.

- چرا اینجوری نگاه می کنی؟

- قرارمون که یادت نرفته؟

- امشب من باید حرف بزنم ولی نمی دونم چی بگم؟

- اگه نمیخوای حرف بزنی بگو تا برم.

- حرف که می زنم فقط نمی دونم چطوری شروع کنم

- بگو تا بدانم به چه کار آمده ای در این وادی وحشت؟

- مرا رؤیائی بود پی در پی بی هیچ کاستی که هر شامگاه جانم را در بر می گرفت. رؤیائی که مرا به رفتن و شدن باز می خواند نه مانند تو به ماندن و بودن پس قصد عزیمت نمودم به سوی رؤیایم. می دیدمش روزها به شب پیوست و من پیوسته در آسمان بودم. لیک شاهبازی راه بر من بست و قصد جانم کرد. راه برگرداندم و به یکباره در ظلمتی افتادم. تند بادی کینه جو مرا در برگرفت و بر زمینم کوبید. این نیز هلاکم را اندیشه داشت پس به باز جستم و به شاخسارت پناه آوردم .

مرد دستی به موهایش کشید. دختر سیگار را در پیش دستی خاموش کرد.

تکدرخت گفت : همین جا بمان که من نیز هلاک تنهائی ام و گوئی یزدان پاک تو را بر راه من نشانده. باشد که در این جا با هم به خوشی بسر بریم.

- ابی یه ترانه قدیمی داره می دونی در مورد یه برج پیر توی بیابونه که یه روز یه کبوتر از باد و طوفان به اون پناه میبره. برج پیر به اون کبوتر دل می بنده

- من نتوانم از رفتن باز ایستم و هر چند که وامدار خویشم نموده ای لیک می روم که رؤیای خویش بیابم ...

- ولی کبوتر اشتیاق و نیاز برج کهنه رو نمی فهمه و از اونجا پرواز می کنه

پس آن پرنده از میان شاخسار پرکشید و رفت.

- ببین من به اون برج فکر می کنم. به نظرت اگه کبوتر احساس برج پیر رو می فهید بازم تنهاش می گذاشت؟

- نمیدونم

دختر به ساعتش نگاه کرد.

- داره دیر میشه .

از پشت میز بلند شد و کیفش را برداشت. مرد نگاهش می کرد که پرسید : جوابمو نمیدی ؟

- گفتم که نمیدونم.

- پس لا اقل بهش فکر کن.

- چرا من؟ بهتره خودتون جواب کبوتر رو پیدا کنین.

- چطوری؟

- می تونی داستانش رو بنویسی مگه نه؟

دختر که دور میشد مرد نگاهش می کرد. هنوز از فنجان اسپرسو بخاری سیال و غبار آلود متصاعد می شد. مرد دست درجیب کرد. انگشتری طلائی را بیرون آورد و در انگشت چرخاند. هنوز آن بیرون باران می بارید.

دیر گاهی بعد آن هنگام که پرنده با جمعی از دوستانش به آن دیار باز آمد تکدرختی دید همه خشکیده که هیچ از او نمانده بود جز رؤیائی چوبین.

بیژن کیا



همچنین مشاهده کنید