شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

«سهراب» شاعری كه فقط در یك ثانیه زندگی كرد


«سهراب» شاعری كه فقط در یك ثانیه زندگی كرد

هنگامی كه «آب» این زیبا ترین سرود اوستا جایگاهی در چشم هایش دارد او دارای نگاه های تازه آماده می شود و با چشم های دیگر گونه ای به رنگ های سبز و آبی و فیروزه ای سفر می كند در چنین سفری به ناگاه شاعره ای را می بیند كه در چشم هایش همه آسمان ها لانه كرده اند و سهراب دستان آبی عشق را نشانش می دهد و بخشیدن همه زیبایی ها را كه در جهان دیده است

● «سهراب» تنهاترین شاعر جهان بود ، تنهاتر از «خیام»، «هدایت»، «كافكا»، «لوركا» و...

ظرافت پروانه هایش جهان را در نگاه چند برابر می كند. انگار همه چیز در همین حالا اتفاق خواهد افتاد، سفر پروانه ها؛ كمترین نسیم؛ حجم گل هایی كه در تب و تابش زنگ بزرگ ترین «تنهایی» را در جهان می نوازد. نفس هایش با رنگ های فیروزه ای لباسی «آب گونه» می پوشند و خانه اش در طرف شب بنا شده است. با دلتنگی وحشتناكش كه او را به غمی ناشناخته می كشاند. غمی كه معلوم نیست از كی و از كجا او را نشان كرده است كه «هیچستانش» به راحتی تقسیم و تقدیم كسی نمی شود. «هیچستان» سهراب وقتی به چشم می آید كه در توده هایی از ابر شناور است.

«سهراب» در تنهایی های بی پایانش، شریك تن زدنی است كه پیشترها شاید «خیام»، «هدایت»، «كافكا» به چنین تن زدنی تن داده بودند. عبور از گذرگاهی هیچ و «خالی» در «میان حضور خسته اشیا» به طوری كه برای پیدایی «دنیای سهراب» می بایست كوله های همه «تنهایی»های جهان را در كنار خانه اش گذاشت. چرا كه فاجعه از آنجا آغاز می شود كه اولین «تنهایی» به دنیا آمده در دنیا آنچنان او را در احاطه دارد كه او چونان شیشه ای ترك برداشته، همه الماس های دنیا را شرمسار گریه هایش می كند.

«به سراغ من اگر می آیید

نرم و آهسته بیایید، مبادا كه ترك بردارد

چینی نازك تنهایی من»

«سهراب» این عاطفه سرخ و بالا بلند عشق، سفرش گاه تا آسمان ها می رسد، به شكلی كه از ماندگاری اش در كره خاكی فقط قصه ای باقی می ماند!

هنگامی كه «آب» این زیبا ترین سرود اوستا جایگاهی در چشم هایش دارد او دارای نگاه های تازه آماده می شود و با چشم های دیگر گونه ای به رنگ های سبز و آبی و فیروزه ای سفر می كند. در چنین سفری به ناگاه شاعره ای را می بیند كه در چشم هایش همه آسمان ها لانه كرده اند و سهراب دستان آبی عشق را نشانش می دهد. و بخشیدن همه زیبایی ها را كه در جهان دیده است.

«چیز هایی هم هست، لحظه هایی پراوج

مثلاً شاعره ای را دیدم آنچنان محو تماشای فضا بود كه در چشمانش

آسمان تخم گذاشت.

و شبی از شب ها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟»

در دیدار زیبایی ها، با گشودن پنجره هایی در جاده های مرگ، با مدال «ابدیت» بر سینه كه هیچ كس ها «سهراب» را در خود گرفته اند!

در حالی كه او با جهان سروكار دارد با شعرهایش بزرگ ترین نقطه در مركز می شود با عظیم ترین شعاع «تنهایی» در پیرامون! كه در چنین لحظاتی، بزرگ و باشكوه می اندیشد حتی اگر بازگو كننده همه بار های عاطفی منفی باشد. كه به مانند خیلی ها در كوچه بازار های ادبی به دنبال خواننده یا شنونده نیست. شاعری كه از خانگی بودن و بومی ماندن بیزار است. و جهت ها و دنیایش كه همه دیوار ها را شكسته است. سهراب آزاد شده در تنهایی، در جاده های دراز حوصله به دنبال دریچه ها است و پرده های ابریشمی احساس كه با گلبوته های آتش بافته شده اند. سهراب تازه تولد یافته با جهانی، كه شعر هایش زبان و ظرافت مخصوص به خود می گیرد به طوری كه تاثیر گذار می شود بر سخنگویانی در این راستا.

رفتن در «فرو دستی» با چشم های شسته و تازه كه كبوترانش در آنجا حیات می نوشند با نوك زدنی عاشقانه بر عشق و بخشیدن پرواز، به او، به تو، به من و همه آنهایی كه كوچی تا آن «فردوست» دارند با انتظار نظمی كه تقسیم آن فقط از «سهراب» برمی آید.

راستی مهتاب او از كدام جنس است. شیشه ای است یا الماس گونه؟ یا توده ای از ابر و آب و آتش؟ شاعر كه گاه از دنیای التماس و خواهش می گذرد تا آب «گل» نشود و شعله های آتش كنار هر بركه ای، نیلوفر ها را بر چشم بنشانند تا آدمیان با آن نفسی داشته باشند، تا شقایق تا زندگی... آن وقت است كه دیگر جنگ و خونریزی و خون را در آنها راهی نیست.

ابریشم های حیات جای پرده ها را می گیرند. در هوای تازه لاله ها و شقایق ها كه در باد ها می رقصند.

راستی این كدام «سهراب» است با شمشیر فرورفته در پهلو كه فراز گاه دوست داشتنش او را این همچنین غمگین ترین مرد دنیا اعلام می كند؟

آه... این سرگردان جهان یا شعر هایش از خود چه می خواهد كه اینگونه طاقت فرسا صلیب اش را در تمام لحظه ها بر دوش می كشد فقط به جرم یك ثانیه زندگی كردن... مصلوب شدن به دست یك شاخه گل یخ... و ریختن تكه های «حس» با ترسیم اولین اشك بر خاك...

«چرا افسرده ای سهراب؟ چرا اینجا نشسته ای، چه پیش آمده كه تصویر گریه های آدمی را، اینچنین تسلسل وار بر خاك می كشی؟» سئوالی است كه «غلامحسین ساعدی» از او می كند «هیچی... غلامحسین... دست خودم نیست، دلم می خواهد از سینه، بیرون بیاید. آخر دو ماه تمام است كاشان را ندیده ام!...» راستی آنهایی كه هیچ وقت و هیچگاه دیگر شهرشان را نمی بینند چه می كشند؟ درازگیسوان عاشق از گروه تنهایان كه از بافه های آتش جان گرفته اند و از اهالی یك شهرند و «جهان» این كوچك ترین شهرند آدمیان!

«اهل كاشانم

روزگارم بد نیست

تكه نانی دارم، خرده هوشی، سرسوزن ذوقی

مادری دارم، بهتر از برگ درخت

دوستانی، بهتر از آب روان.

و خدایی كه در این نزدیكی است

لای این شب بوها، پای آن كاج بلند

روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.»

پرستوها آمده اند با شاخه های نور بر نوك هایشان و زنجره ها با صدایشان كه همه تابستان ها را با خود آورده اند. و «سهراب» هنوز از خواب صبحگاهی پلك نگشوده است كه در خواب و خیالش گردشگر جاده ها و تونل ها است. انگار كسی از او از درونش «در سنگی» پایان آن جاده را به او نشان می دهد. تا سفرهای دراز حوصله. تا آنجایی كه خط ها فقط موازی اند... هنوز راه خیلی مانده است. باید بروی...! نمان...! كه دست های خاكسترشده اش در جیب هایش پنهان است و فكر می كند به تنها پرنده های خشك شده بر شاخه یخین «استالاگمیتی» كه از خود می پرسد، چرا... از گلوی پرنده آوازی نمی آید و یا برای چیدن یك سیب این همه تنها باید باشد! و می ترسد دست های پود شده اش را از جیب هایش بیرون بیاورد تا مبادا بریزند كه صدای بسته شدن در سنگی او را از خواب می پراند. اولین كنجكاوی اش آغاز می شود. دست ها او را تنها گذاشته اند و او دیگر نمی تواند با آنها بر روی تنهایی هایش نقشه مرغی بكشد!

«نوشته بود

همان

كسی راز مرا داند

كه از این رو به آن رویم بگرداند.»۱

این سرود بلند اوستا، این رازگونه خلوت و تنهایی، كه آبروی آب و خاك است، چرا این همه تن به تنهایی می زند؟ كه در برهوت آن آن قدر خسته است به طوری كه برای چیدن یك سیب پناه به پشت حوصله نورها می برد. برای شنیدن صداها،... و می چرخد... از این رو به آن طرف، از آن طرف به این رو كه ماه فرو می ریزد و ستاره خاك افشان بر سر كه زیر سقف آسمانی سربی مانده است كه در این میان «سهراب» مثل كتیبه ای ترك برداشته در آب های راكد و لحظه های سكون كه عشق با پیراهنی سیاه از كنار اطلسی ها می گذرد تماشاگر سكوتی می شود كه از كاكل تنهایی اش فوران خون است بر آبی های آسمان!... با چمدان بسته كنار «هیچ» نشسته است با تكرار لحظه ها در بی حوصلگی ها كه در این بی رنگی تكرار خود نیز نمی داند به كجا می رود؟! مسافر عبور در جزیره های سكوت كه هیچ كس و هیچ چیز را در حوالی نفس كشیدن هایش نمی بیند! گروه تنهایان نیز از كنارش كوچ می كنند. چندین عكس یادگاری بر روی نیمكت های شب و بقالی كه چشم به راه یك مشتری است و «سهراب» به دنبال «چند سیر دل خوش» كه یافت نمی گردد.

... و مسافر یعنی سهراب با شاخه نوری كه به لب دارد. آن را به تاریكی شن ها می بخشد سیگاری كه سهراب آن را در تاریكی شن ها لگدكوبش می كند. و چمدانی كه پیراهن تنهایی آن را پر كرده است. كه سكوت آب های هر جزیره ای با آنها به تلاطم می افتد و سهراب شاعر كه «تنهایی» همه حیات با اوست چاره را در آن می بیند به زبان آب سخن بگوید، هر چند صدایش رنگ پاییز را دارد شاعر خیس لحظه های عاشقانه. رفتن تا «كجاها» كه هیچ كجاست! یعنی یافتن عشق در «هیچستان»!

سهراب در شعر به نقطه ای می رسد كه دیگر با خودش نیست. حتی زادگاهش را نیز گم می كند. به طوری كه یك تكان شدید عاطفی او را از «كاشان» می گیرد و نسبش به ناگهان به گیاهی در «هند» می رسد. پدرش «در پشت دو برف» و یا خوابیدن در مهتاب كه «پشت زمان ها می میرد» با آسمانی آبی، كه پاسبان ها در آنجا همه شاعرند! چه نفس های سخت و سنگی ای كه پدر و پسر را از همه چیز دور می كند. پدر می میرد اما نفس های سنگی، سینه سهراب را تا «هنوز» آرام نمی گذارد. به شكلی كه با آن نفس های سنگی سینه سهراب بالا و پایین می رود با باغ رویاهایش كه در طرف «سایه دانایی» رویش دارد. و «گیاهان احساس كه به هم گره» می خورند.

سهراب در دایره سبز سعادت میوه كال خدا را می جود و فلسفه نفس كشیدنش مرزها را می شكند. با دست های خواهش در برابر اناری ترك خورده كه دست ها فواره می شوند. عبوری به شعور و آگاهی خاك.

او به كلمات آنچنان جان می دهد كه این كلمات از حالت سكون و بی حركتی به دنیایی از حركت و حیات می رسند. «شوق می آمد/ دست در گردن «حس» می انداخت» این شوق چگونه شوقی است كه دست دارد و پاهایش او را تا آنجایی می آورد كه «حس» انتظارش را می كشد. در آغوشی پنهان و رازگونه و اینچنین است كه هیچ كس تا «هیچ وقت» به چنین دنیایی كه در «غیب» وجود دارد دست نمی یابد. زندگی برای سهراب «صفی از نور و عروسك» می شود. حتی یك بغل «آزادی»! اما آزادی سهراب چگونه «آزادی»ای است كه برای تجزیه و تحلیل آن به مشكلات برمی خوریم؟ پناه بردن به مناطق رازگونه مذاهب و خوابیدن بر روی یك گل سرخ، قطب های متضادی هستند كه سهراب را دربرگرفته اند. دنیای تنهای او را بر هم زدن و تن زدن به آن، قدرت خارق العاده ای می خواهد. آخر او در تنهایی هایش، به آتشی دست یافته است كه هركس را جرات دست زدن به چنین آتشی نیست. اعلام حضوری چنین او را جدای دیگران می كند. دیدگاهش بالاست خیلی هم بالا... كه انسان را به گیجی و بی هوشی می كشاند. گذركننده ای كه سرش هیچوقت به طرف پایین نیست. نگاه كننده ای بر «فراز» كه عرفان و «اشراقش» با شكوهمندی تمام از همه آن چیزهایی كه در امروز، در امروز «مدرن» می گذرد او را بی تاب می كند و به دنیای «ماشین» و «آهن» و «فولاد» می كشاند.

«من به میهمانی دنیا رفتم/ من به دشت اندوه /من به ایوان چراغانی دانش رفتم

رفتم از پله مذهب بالا/تا ته كوچه شك/تا هوای خنك استغنا/تا شب خیس محبت رفتم/من به دیدار كسی رفتم در آن سر عشق./رفتم، رفتم تا زن/تا چراغ لذت/تا سكوت خواهش/تا صدای پر تنهایی/....../....../زندگی دیدن یك باغچه از شیشه مسدود هواپیماست/ خبر رفتن موشك به فضا/لمس تنهایی ماه

فكر بوییدن گل در كره ای دیگر.»

رفتن به دیدار كسی تا آن سوی عشق، یعنی زندگی در ابدیت. دنیایی پر از رنگ های تند و آبی كه غربت سنجاقك، چشم های سهراب را پر از اشك می كند. در جست وجوی نردبانی می شود كه برای پیداكردن «عشق» با آن بتواند بام ملكوت را بجوید. با وام گرفتن «دانایی و دانش» سهراب می توان فهمید كه جنس «عشق» سهراب فقط از جنس «تنهایی» است. تك روی شاعرانه ای كه شاعر همه لحظاتش را با آن می گذراند.

سهراب از این دنیا هیچ چیز نمی خواهد. فقط می خواهد از «تنهایی» آزاد نشود تنهایی وحشتناكش كه «او» می شود، یعنی «سهراب»! ... حتی آدم ها و اشیا در شعرهای سهراب بی توقع اند... مثلاً «گدایی» كه سهراب در شعرهایش با آن برخورد می كند خواسته اش «آواز یك چكاوك» است. و رودررویی او با «گاوی» كه در چراگاه «نصیحت» وقت می گذراند. و الاغی كه شعورش به فهمیدن «یونجه» مشغول است و قاطری كه بارش «انشا» است.

و كاغذی كه از جنس بهار ساخته شده است و موزه ای دور از سبزه!

سهراب» بیشترین واژه های امروزی را در شعرهای عارفانه اش به بازی می گیرد. كه انسان های ساده و امروزی، هیچگونه توجه ای به آنها ندارند. شاعر به جان دادن این واژه ها، از همه دانش ها و دانسته هایش وام می گیرد. تا به شعور و شعر دست بیابد. تا بتواند «احساس» شعرهایش را به والاترین نقطه اش برساند. «قطاری» كه سیاست می برد. «قطاری» كه «فقه» می برد. «قطاری» كه تخم نیلوفر و آواز قناری می برد. و «هواپیمایی» كه در اوج هزاران پایی خاك بر شیشه اش نشسته است.

سهراب شاعر راهگشای «زندگی» فقط به «رفتن» می اندیشد و نفس كشیدن در گذرگاه همه زیبایی ها بر«هیچ».

پی نوشت ها:

۱- كتیبه، اخوان ثالث

۲- مولانا

۳- نماز، اخوان ثالث

مهدی اخوان لنگرودی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.