شنبه, ۹ تیر, ۱۴۰۳ / 29 June, 2024
مجله ویستا

خاطره های زیبای یکدیگر باشیم


جلوی رویم نشسته و با آرامش چای خود را مزمزه می کند و می خورد. لبخند عجیبی صورتش را پر کرده است، در حالی که وقتی تلفن زد و گفت می خواهم بیایم پیش تو، صدایش از شدت اندوه، از ته چاه درمی …

جلوی رویم نشسته و با آرامش چای خود را مزمزه می کند و می خورد. لبخند عجیبی صورتش را پر کرده است، در حالی که وقتی تلفن زد و گفت می خواهم بیایم پیش تو، صدایش از شدت اندوه، از ته چاه درمی آمد. در فاصله ای که منتظر او بودم، داشتم فکر می کردم برای آدم صبور، فهمیده و آگاهی مثل او چه می شود کرد که دیگر اندوهگین نباشد؛ اما هیچ چیز به نظرم نرسید. او همیشه خودش حلال مشکل همه بود و هرگز عادت نداشت برای چیزهای پیش پا افتاده ای که دیگران گرفتارش بودند، غصه بخورد. عادت هم نداشت با کسی درددل کند. گاهی به شوخی می گفت: «خیلی که دلم بگیره، هزار دفعه می گم دل قوی دار سحر نزدیک است.»

دیدم تنها کاری که می توانم بکنم این است که در همان فنجان آشنای او، چای بریزم و بی آن که سؤالی بپرسم، بگذارم که مثل همیشه، خودش جواب سؤالش را پیدا کند.

وقتی دیدمش، واقعاً از این که می دیدم غباراندوه، چشم های درشت و نافذش را پوشانده، دلم گرفت. اما به خودم قول داده بودم که چیزی نپرسم. برای همین گذاشتم که برود و روی زمین، آن کنجی که همیشه می نشست، بنشیند و پاهایش را دراز کند و چایی را که در فنجان آشنایش ریخته بودم، مزمزه کند و حالا می دیدم که لبخندی روی چهره اش نشسته. خیالم راحت شده بود که راه حل را پیدا کرده است. بالاخره به حرف آمد و گفت: «نمی خوای بپرسی چی شد که حالم خوب شد »

گفتم: «چه فرقی می کنه مهم اینه که حالت خوبه.»

لبخندی زد و گفت: «یک روز پائیزی که زیر بارون عین موش آب کشیده شده بودم، سرزده اومدم خونه ات و تو توی همین فنجون به من چایی دادی و من همین جایی نشستم که امروز نشستم. یادم هست اون چایی اون قدر به من چسبید که سرما از تنم رفت بیرون. تو هیچ حرفی هم نزدی، هیچ کاری هم نکردی، ولی هر وقت اومدم از زور خستگی و ناامیدی از پا بیفتم، یاد چایی گرم اون روز تو حالمو خوب کرد. می بینی خاطره خوش برای همدیگه درست کردن خیلی هم سخت نیست.»

تهمینه مهربانی