جمعه, ۲۱ دی, ۱۴۰۳ / 10 January, 2025
جهانی که مغایر با حکمت رمان است
کوندرا در مقاله «رمان و اروپا» تلاش بسیار ارزندهیی درباره ماهیت رمان دارد. به باور او نه تنها رمان زاده عصر مدرن و اروپاست، بلکه مسیری به موازات تاریخ مدرنیته طی کرده است. به عنوان مثال اگر در چهار قرن پیش، «دن کیشوت» (اثر سروانتس) ترسیمکننده انسان مدرنی است که به طور نمادین مجبور به جستوجوی سلحشورانه الگوهای ارزشی خود بوده (ص ۱۵۲)، در رمان «سرباز خوب شوایک» (اثر یاروسلاو هاشک) شوایک و رفقایش، میتوانند نماد قربانیان جنگی در قرن ۲۰ باشند. قربانیان جنگهای بینالملل اول یا دوم. دورانی که سربازان روانه جنگهایی میشوند که از چرایی آن خبر ندارند یا اصلا علاقهیی به دانستن آن ندارند (ص۱۵۴).
کوندرا که در بررسی خود از روش تطبیقی- تاریخی استفاده میکند، این باور ضمنی را میپروراند که انسان مدرن به تدریج شجاعت قهرمانانه خود را از دست داده است. شاید بتوان گفت او شجاعتی را مد نظر دارد که با پرسشگری و کاوش برای کشف جهان یا دانستن توام بوده است. چراکه برای پروراندن ایده خود، به استقبال نگرش هوسرل (۱۹۳۸-۱۸۵۹) پدیدارشناس بزرگ درباره غفلت از هستی میرود. نگرشی که در اشکال مختلف توجه بسیاری از متفکران، از جمله هایدگر (شاگرد وی) را به خود جلب کرده بود. کوندرا هم به نوعی این نظریه را به کار میگیرد؛ اما مسلما نه در چارچوبی که فیلسوفی همچون هایدگر به کار گرفته است. وی در شکلی خلاقانه از طریق رمانهایی که محصول چهار قرن تاریخ مدرنند، به بازنمایی فرسایش تدریجی نحوه بودن انسان مدرن در دورههای مختلف عصر مدرن میپردازد. به بیانی پرداختن به این ایده که در طول چهار قرن عمر مدرنیته، موقعیت آدمی در عرصه هستی پسرفته است. اکنون اگر بپرسیم این موقعیت «نسبت به چه چیز» پس رفته است؟ پاسخ کوندرا با توجه به تکیهگاه فلسفی هستیشناسانهاش بسیار روشن و شفاف است: پس رفتن از افق شگفتانگیز «کشف جهان هستی.»
در اینجا بد نیست بدانیم که هر چند از دیدگاه نگرشهای وجودی (فیالمثل هایدگر)، این پسرفتگی ناشی از جریان خردگرایی از نوع دکارت است، اما تا جایی که میدانیم هیچ یک از این نگرشها با عامل روی کار آمدن این جریان فکری کاری ندارند. منظورمان به طور مشخص عوامل اجتماعی بهوجودآورنده جریانهای فکری است. عواملی که بنیانی کاملا مادی و عینی دارند اما در ظاهر صورت غالب اقتدار فرهنگی پیدا میکنند. درباره عصر دکارت میتوان گفت، جریان فکری وی هر چند ظاهرا صورت غالب قرون وسطایی را با خود دارد اما در باطن حاوی ستیزی است که جز ستیز گروههای اجتماعی بورژوازی با اقتدار سیاسی کلیسا و نظام شاهی معنایی ندارد. از این رو تفکر دکارت (۱۵۹- ۱۶۵۰) در آن زمان به صورت جریان فکری مترقیای ظاهر میشود که با شجاعت تمام تلاش میکند تا با عالم متافیزیک قرون وسطایی وداع کند.
رنه دکارت کاملا انقلابی و غافلگیرکننده به «من اندیشنده»یی متوسل میشود که تا آن زمان (به دلیل اقتدار تاریخی فرهنگ قرون وسطایی) بیرون از عالم اندیشه به سر میبرد. بد نیست بدانیم وی چنان مینوشت که افراد غیرمتخصص هم تا حد زیادی میتوانستند سخنان او را بفهمند. به هر حال وی «من اندیشنده» را محور جهان هستی میکند. البته منظور او «من» ذهنی است. من متفکر: سوژه؛ ظاهرا در آن ایام که بیداری اجتماعی و آگاهی سیاسی (بخوانیم آگاهی طبقاتی) هنوز همگانی نشده و به سطوح مختلف اقشار اجتماعی راه نیافته بود، تفکر وی (به منزله آینه بازنمای شرایط اجتماعی زمانه خود)، برای عینیت بخشیدن به خصلت فرهنگی حامل آن، تنها میتوانسته بر مبنای مطالبات طبقه به آگاهی رسیده بورژوازی عمل کند. طبقهیی آگاه به موقعیت خویش که برای آزادسازی خود از اقتدار سیاسی پادشاهی و نظام کلیسایی، نیازی مبرم به جدایی دین از سیاست و همچنین عینی کردن یا ابژهسازی جهان داشت. جداییای که در روابط روزمره قلمروی عمومی به شکاف پرنشدنی سوژه و ابژه منجر شد و به اینترتیب ساختار بورژوایی با کالایی شدن کار و نیروی کارگر بیشترین استفاده را از آن برد. یادآوری این مطالب از این رو ضروری است تا بدانیم فرآیند بیتفاوتی سرباز شوایک یا حتی غفلت از هستی هایدگری چگونه شکل گرفته است. یعنی بدون پروسه کالاگرایی نهفته در تفکر دکارت و شرایط اجتماعی آن، محال است بیتفاوتی تمسخرآمیز سرباز شوایک شکل گیرد. واضحتر بگوییم این تفکر دکارتی نبود که سبب آسیبهای فرهنگی انسان عصر جدید شد، بلکه به نظر میرسد عامل اصلی را میباید در خاستگاه اجتماعی آن یعنی رابطه دیالکتیکی کار و سرمایه جستوجو کرد. رابطهیی که طبقه بورژوازی مبارز برای تثبیت حق مالکیت خویش و همچنین تثبیت حقوق سیاسی خود نیازمند خصلت دوگانهساز فلسفه دکارتی بود. (فلسفهیی که در همان شرایط اجتماعی واحد شکل گرفته بود) . اکنون به واسطه این خصلت دکارتی، «جهان» صرفا به مثابه عینی برای سوژه تلقی میشود. آن هم سوژهیی که از امکان، قدرت و در نتیجه مشروعیت نظارت بر ابژه یا عین برخوردار است: سوژه بورژوا... .
بنابراین به لحاظ هستیشناختی، اغراق نکردهایم اگر بگوییم فرهنگ بورژوایی ضربه بسیار سنگین و جبرانناپذیری به نحوه ادراک انسان از خود و جهانش وارد کرده است چراکه عقلانیتی را به وجود آورده است که به جهان و چیزها نگاهی انتزاعی دارد. نگاهی توام با شکاف بین خود و چیزها و کالایی کردن آنها. نگاهی که همواره بیرون از ارتباط با چیزها قرار میگیرد و درکی از بالا (سلسله مراتبی و انتزاعی) دارد. از این رو به ناچار خشن و خودبزرگبین است.
از قضا در بررسی کوندرا از روند تاریخی رمان، این خشونت نهفته در عقلانیت به افراط گراییده دکارتی است که خود به خود چهره میگشاید. درست است که کوندرا بهرغم ترسیم توتالیتاریسم اروپایی، کوچکترین اشارهیی به خاستگاه اجتماعی آن یعنی بورژوازی و فرهنگ کالایی دستپرورده آن نمیکند؛ اما حتی با این نقص از خشونتی پرده برمیگیرد که به شکلی پارادوکسیکال بازنمودی ضدخرد مییابد و در «قصر» و «دادگاه» کافکا نمودی آشکار: جایی که کنترل شهروندان از شدت پلیدی، موقعیتهای وجودی را به ابتذال میکشاند. اما آنچه برای کوندرا بیش از هر چیز جذابیت دارد، نخستین لحظات تاملی انسان مدرن است: موقعیت شگفتانگیز جهانی که بییقین به سر میبرد. جهانی بکر، سرشار از ابهام و هم از این رو آزاد در زایش و آفرینش خلاقیت و طبعا هراسناک از بابت به گردن گرفتن مسوولیت این زایش... او در استعارهیی بسیار جذاب و شگفت مینویسد:
پس همانگونه که میبینیم کوندرا ماهیت حقیقی «رمان» را در پیوند با هستی نخستین عصر مدرن میداند. همان هستیای که در موقعیتهای وجودیاش، انسانی عرضه میکند که به رغم هراسی که از ناشناختههای جهانش دارد، در مقام خالق و آفریننده ظاهر میشود. قهرمانی که نه برای تصرف جهان بلکه برای کشف این جهان عمل میکند. همانند جهانگردی که همواره با جهانی یکسره باز و گشوده به روی خود روبهروست. جهان گشودهیی که در آن عادت به ساختههای قضاوت پیشاپیش در نحوه دیدن، عمل کردن و بد و خوب کردن چیزها هنوز وجود ندارد. به هر حال مطابق اعتقاد کوندرا رمانی که تحت سیطره توتالیتاریسم درآمده باشد، دیگر نمیتواند وظیفه اخلاقی خود را به جا آورد زیرا عاری از توانایی کشف بخشهای ناشناخته وجود است. (ص۱۵۰) برای کشف چنین بخشهایی میباید آماده «پیچیدگی» و «ابهام» باشیم. همان عناصری که رمان بر اساسش شکل میگیرد و توتالیتاریسم بهشدت از آنها دوری میکند. چرا که تمام اقتدار و مشروعیتش بر مبنای یقینی استوار است که با کوچکترین تلنگری، فرو میریزد.
باری، کوندرا در مقابل این وضع جزمی و نابردبار توتالیتاریسم نسبت به پیچیدگی و ابهامات، ما را با موقعیت هستیشناسانه به کلی باز ژاک قدری (اثر دیدرو) روبهرو میکند. موقعیتی که در تفسیر ارزنده وی، «در این دوران اولیه، تمام رمانها سفری به جهانی به ظاهر بیکرانند... ژاک و اربابش در سفرند. نمیدانیم از کجا آمدهاند و به کجا میروند. این دو شخصیت در زمانی زندگی میکنند که آغاز و انجامی ندارد؛ در فضایی بیکرانند... (ص ۱۵۲) اما توتالیتاریسم فقط تحت یک حقیقت واحد زندگی میکند. حقیقتی بدون هر گونه ابهام، شک و پرسشگری (ص۱۵۹)
اگر هوسرل یا پس از وی هایدگر، تلاش کردند تا آدمی را مخاطب جهان سازند و غفلت و فراموشی وی را نسبت به هستی تذکر دهند، کوندرا نیز به نوعی دیگر تلاش میکند تا توجه مخاطب را به «تناقضهای غایی»ای جلب کند که تنها میتواند برآمده از «خردگریزی» برخاسته از خرد دکارتیای باشد که در لحظهیی تاریخی و سرنوشتساز تیشه به ریشه خود میزند و از طریق رویکردی کور و صرفا معطوف به قدرت عمل میکند. چنانچه معتقد است خرد دکارتی «به تدریج در جهت تضعیف ارزشهایی حرکت کرد که از قرون وسطی به میراث رسیده بود. درست در لحظه پیروزی کامل خود، خردگریزی صرف (یعنی اراده معطوف به قدرت) ناگهان بر صحنه جهان چیره شد، زیرا دیگر نظام ارزشی مقبولی وجود نداشت که بتواند راه آن را سد کند.» (ص ۱۵۵)
هرچند سخن کوندرا حقیقتی را باز مینماید، اما نمیباید فراموش کرد که این «خردگریزی»، همانگونه که گفته شد، منشایی «یقینی» هم دارد. یعنی پارادوکسی که عقلانیت دکارتی را وا میدارد تا برای حفاظت از خود در برابر یقین تاریخی و مرجعیت یافته عقلانیت قرون وسطایی، به نوعی دیگر خود را مجهز به همان سلاح یقین جزمی و متافیزیکی کند. یقینی که در کلامی آغشته به استدلالهای متافیزیکی، به ظاهر بتواند سایه شک و عدم قطعیت را از خود دور سازد.
اینک به جاست با این پرسش روبهرو شویم که با توجه به نحوه تنزل یافته هستی ما در عصر حاضر که همواره تحت نظارت، کنترل، مراقبت، تنبیه و مجازات به سر میبریم و به طور کلی از فقدان حقوق اجتماعی و سیاسی به عنوان «شهروند» در رنجیم، «رمان» چه سرنوشتی پیدا خواهد کرد؟ منظور عصری است که در آن کلیه منابع فرهنگی و از جمله رمان دست به گریبان موقعیتی نازل و تقلیل یافتهاند. آیا آن گونه که عدهیی باور دارند، در این عصر با مرگ رمان مواجه هستیم؟ کوندرا در پاسخ، توجه را به عامل این مرگ که همانا نظامهای سیاسی توتالیتر است جلب میکند. توجه به جهانی که «مغایر با حکمت رمان است.» (ص۱۶۴)
اما از سوی دیگر وی با روشنگری و بصیرت خویش به این مساله نیز واقف است و توجه دارد که اتفاقا به دلیل همین غفلت یا به بیانی فراموشی هستی، بیش از هر زمان دیگری به وجود رمان نیازمندیم. زیرا از دید وی مگر نه اینکه «علت وجودی» رمان «این است که جهان هستی مشخص را همواره پیش روی ما زنده نگه دارد و ما را از گزند «فراموشی هستی» مصون بدارد» (ص ۱۶۳) ...
میلان کوندرا، رمان و اروپا (برگرفته از کتاب چند گفتار درباره توتالیتاریسم)، نشر اختران، ۱۳۸۱
این مطلب در چارچوب همکاری «انسانشناسی و فرهنگ» در روزنامه «اعتماد» منتشر میشود.
زهره روحی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست