جمعه, ۸ تیر, ۱۴۰۳ / 28 June, 2024
مجله ویستا

ذهنت را به من بسپار


ذهنت را به من بسپار

وقت هایی هست که هیچ در و تخته ای در زندگی کنار هم درست نمی نشینند وقت هایی هست که فکر و خیال, حتی در خواب هم دست از سرت برنمی دارند و خواب تمام آن چیزهایی را می بینی که در هوشیاری به آنها فکر کردی

● توکجایی خود من

وقت‌هایی هست که هیچ در و تخته‌ای در زندگی کنار هم درست نمی‌نشینند. وقت‌هایی هست که فکر و خیال، حتی در خواب هم دست از سرت برنمی‌دارند و خواب تمام آن‌چیزهایی را می‌بینی که در هوشیاری به آنها فکر کردی. وقت‌هایی هست که می‌خواهی تمام جهان برای یک لحظه بایستد تا تو دوباره خودت را پیدا و راهی به زندگی باز کنی و دقیقا در همین وقت‌ها می‌بینی نه تنها جهان نمی‌ایستد بلکه اتفاق‌ها همین‌طور از گوشه و کنار به سرت می‌ریزند. از اینجور وقت‌ها همه ما در زندگی زیاد داریم، وقت‌هایی که یک مشکل می‌آید و هزار مشکل دیگر هم می‌سازد. با دقت که نگاه کنیم در چند سال گذشته، دردمشترک همه ما، همین وقت‌های سخت و سهمگین بوده که در هرکدام از ما، نشانه و ردی تلخ به جا گذاشته. خیلی‌ها ناامید و عصبانی از زندگی، چهره‌ای همیشه غمگین و سخت به خود گرفتند، خیلی‌های دیگر، در شوخی و خنده از فراموشی عجیب و بی‌منطق خود می‌گویند، خیلی‌ها آدمی دیگر شده‌اند و تن به اتفاق‌هایی داده‌اند که قبل‌تر دوستش نداشتند و دسته‌ای هم به این نتیجه رسیدند که بیمارند و برای کمک سراغ اتاق‌های روان‌شناسان و روان‌پزشکان رفتند. این دسته آخر، در یک لحظه خاص، به این نتیجه رسیده‌اند که دیگر نه خودشان و نه آنهایی که پای درددلشان می‌نشینند، کاری از دستشان برنمی‌آید و بهتر است سراغ کسانی بروند که برای کمک آماده هستند. این دسته آخر براساس آنچه روان‌پزشکان و روان‌شناسان می‌گویند، سالم‌ترین و بهترین راه‌حل را برای گذر از سختی‌های زندگی انتخاب کرده‌اند و آنچه که تجربه می‌گوید، تعداد زیادی از آنها از این انتخاب راضی بوده‌اند و به نتیجه رسیده‌اند اما همیشه آدم‌هایی هم پیدا می‌شوند که بعد از نشستن در یک اتاق مشاوره به آن نتیجه دلخواه نمی‌رسند و همین تجربه‌های مشترک است که دهان به دهان نقل می‌شود و گاهی فرد را برای نشستن روبروی غریبه‌ای روانشناس می‌ترساند. مطلبی که می‌خوانید، درباره همین تجربه‌های عجیب است که باید نقل شود تا وقتی برای انتخاب سالم‌ترین راه قدم برمی‌دارید، درست‌ترین را انتخاب کنید.

● تجربه اول؛

روانشناسی که به روانشناسی نیاز دارد

۵ سال پیش، مریم گرفتار رابطه‌ای عجیب و غریب می‌شود. پسری می‌گوید دوستش دارد، مریم هم باور می‌کند و رابطه عاشقانه، شکل می‌گیرد اما کمتر از ۴ ماه، ناگهان پسر رابطه را قطع می‌کند و مریم متوجه می‌شود تصمیم گرفته با دختری که آشنای قبلی‌اش بوده ازدواج کند. در آن حال پریشان و هزار سوال بی‌جواب در ذهن مریم اتفاقی می‌فهمد که پسر و دختر، پیش روان‌شناس می‌روند. مریم آدرس را پیدا می‌کند و وقتی می‌گیرد تا روان‌شناس موردنظر هم جوابی به سوال‌های بی‌جوابش بدهد و هم راهی پیدا کند برای خروج از این بحران عاطفی پیش‌آمده. قدم اشتباه اول را مریم برمی‌دارد. اصلا با خودش فکر نمی‌کند روان‌شناسی که حاضر باشد اطلاعات بیمار دیگرش را به او بدهد، قابل‌اعتماد نیست. او بعد از چند جلسه جواب سوال‌هایش را می‌گیرد، اما آقای روان‌شناس به شکل ناگهانی تغییر رویه می‌دهد و روزی از مریم می‌خواهد مشاورش شود و به او بگوید با دختری که عاشقش هست چه?کار کند و در آن جلسه احساس ترس و ناامنی از حرف‌های مشاور به حدی می‌رسد که مریم فقط از دفتر مشاور بیرون می‌آید و تا ۲ سال بعد همچنان در افسردگی آن دوران سخت می‌ماند و از ترس سراغ مشاور دیگری نمی‌رود. بعد از ۲ سال یکی از دوستانش تصمیم می‌گیرد به او کمک کند، مشاوری امین پیدا می‌کند و حالا که مریم اینها را تعریف می‌کند، قصه غصه افسردگی، یک خاطره است و می‌داند اگر بار دیگر با موردی مشابه برخورد کرد، می‌تواند از شکست حریم بیمار و مشاور شکایت کند و جایی برای ترس نیست.

● تجربه دوم؛

مشاوری که رابطه دوست ندارد

سعید تعریف می‌کند ۴ سال پیش ناگهان احساس کرد تحمل شرایط اجتماعی، از توانش خارج است و برای خروج از بحران باید با یک نفر صحبت کند. تا قبل از نشستن در اتاق مشاوره، بلد بود با خواندن کتاب‌های روان‌شناسی و گوش دادن به حرف‌ها و تجربه‌ها، گلیمش را از آب بیرون بکشد اما ناگهان شرایط شکلی گرفت که از قدرت تحملش خارج بود. آقای مشاور هم مردی با اطلاعات کافی بود. جملات سعید و اشاره‌اش به اوضاع اجتماعی را درک می‌کرد و جلسه پشت جلسه سعید را به این نتیجه می‌رساند که قدرت تحملش بالاتر رفته و راهی برای خودش پیدا کرده. همزمان با بهبود سعید، دوستانش هم متوجه شدند و آرام‌آرام و یکی‌یکی از آقای مشاور وقت گرفتند. ناگهان تمام دایره آدم‌های اطراف سعید پیش یک مشاور می‌رفتند و هرکس هم یک بهانه‌ای داشت؛ دو دوستش که قصد ازدواج داشتند، می‌خواستند زندگی محکمی بسازند و دنبال یک مشاور خوب بودند، دوست دیگرش در زندگی خانوادگی بحران داشت و در مرز طلاق بود، یک دوست مجردش مشکلات خودش را داشت و دنبال یک گوش شنوا بود و... بعد از چند ماه سعید متوجه شد آن دو دوستی که قصد ازدواج داشتند و همه‌چیز هم به خوبی و خوشی برگزار می‌شد و همه می‌دانستند که این دو نفر چقدر کنار هم شاد هستند، دیگر رابطه قبلی را ندارند. دوست مزدوج در مرز طلاقش، چندتایی راه‌حل برای زندگی داشت که بعد از مشاوره‌ها، آنها را از بین برد و دوست مجرد سعید، از او فاصله می‌گرفت. فکرهای سعید و شنیده‌هایش از آقای مشاور، فقط یک‌نتیجه برایش آورد؛ او همه را از هم جدا کرده. دلیلش را نمی‌دانست، اما اتفاقی که افتاد، سخت بود. سعید به سختی توانست دوباره دوست‌هایش را دور هم جمع کند و از آنها بخواهد از میزان اعتمادشان به آقای مشاور کم کنند و مشاوری دیگر را هم ببینند. آنهایی که به حرف سعید گوش دادند، بعد از مدتی بحران را پشت سر گذاشتند و این روزها با حال بهتری با سعید معاشرت می‌کنند. اگر از سعید بپرسید، درباره این تجربه فقط و فقط یک نتیجه را می‌گوید؛ اینکه مشاوری که به من کمک می‌کند، نشانه‌اش این نیست که مناسب مشاوره با دوستان و آَشنایان من هم هست. برای هر موضوعی مشاوری خاص لازم است و دست به دست کردن کارت مشاور بین دوستان و توصیه‌اش فقط زمانی درست است که بدانی او هم مشکلی شبیه تو دارد.

● تجربـه ســوم؛

مشاوری که مشاورم نیست

گاهی اوقات خانواده و آدم‌های نزدیک هم درگیر مشاوره‌ات می‌شوند. این اتفاقی است که برای سارا افتاده. پدر و مادرش نگران علاقه او به پسری هستند که در حال تحصیل در رشته پزشکی است و صرفا از نظر ظاهری با پسر مشکل دارند و معتقدند به ظاهر دخترشان نمی‌آید. سارا پسر را دوست دارد و در ۴سال آشنایی‌اش با او هیچ‌کس را به این اندازه قابل‌اعتماد، باپشتکار، باهوش و دوست‌داشتنی ندیده. پسر هم بارها به او ثابت کرده دوستش دارد و رابطه‌ای بالغ و درست می‌خواهد. مادر و پدر سارا، با ظاهر پسر کنار نمی‌آیند و بعد از مدتی خانم مشاورشان به آنها پیشنهاد کرده با سارا و پسر در ارتباط باشد و رابطه آنها را شناسایی کند. خانم مشاور در اولین دیدار از پسر خواسته پایش را از زندگی این خانواده بیرون بکشد و به سارا هم ایمیل زده که پدر و مادرش بیمارند و اگر آنها را دوست دارد، باید قطع رابطه کند. سارا هراسان و ناراحت از پدر و مادرش درباره بیماری‌شان پرسیده و پدر و مادر متعجب که بیمار نیستیم و تنها مشکل ما تصمیم ازدواج توست. سارا مدتی با این مسایل درگیر بود تا اینکه بالاخره تصمیم گرفت سراغ مشاور دیگری برود و مشورت کند. مشاور دوم، بعد از چند جلسه از سارا خواست نام مشاور پدر و مادرش را بگوید و کمی بعد معلوم شد پدر و مادر سارا پیش مشاوری می‌روند که صلاحیت مشاوره خانواده را ندارد و از اول باید مشاور دیگری انتخاب می‌کردند.

● تجربه چهارم؛

مشاوری که خاطره تعریف می‌کند

علی فکر می‌کند یکی از معدود افرادی است که هرمدل مشاوره‌ای را یک بار امتحان کرده. او از دوران نوجوانی گرفتار افسردگی شده و تا الان که ۳۰ساله است، نزدیک به ۲۰ مشاور مختلف را می‌شناسند. او خودش را یک متخصص خوب در پیدا کردن یک مشاور می‌داند و معتقد است جلسه اول مشاوره، مهم‌ترین جلسه است و آدم باید حواسش را جمع کند و همان جلسه اول تصمیم بگیرد می‌خواهد ادامه دهد یا نه. علی از مشاوری تعریف می‌کند که سال‌ها اسمش را می‌شنیده اما نمی‌دانسته چرا تمام افرادی که سراغش می‌روند، همچنان در زندگی مشکل دارند و بعد از سال‌ها باز هم در خانه اول هستند. بالاخره بعد از مدتی تصمیم می‌گیرد این مشاور را هم امتحان‌کند. در اتاق مشاوره، به محض اینکه علی با دسته‌بندی مشکلاتش شروع به حرف زدن می‌کند، مشاور خاطره صحبت تلفنی‌اش با یکی از دوستانش را تعریف‌می‌کند و اینکه او چه مشکلاتی داشته. از جلسه ۴۵ دقیقه‌ای، مشاور نیم‌ساعت درباره دوستان و موردهایش حرف می‌زند و علی هم ۱۵ دقیقه‌ای لبخند می‌زند و بیرون می‌آید. حالا اگر اسم آن مشاور بیاید، علی لبخند می‌زند و می‌گوید تقصیر او نیست، خیلی‌ها آنقدر خودشان و بیماری‌شان را انکار می‌کنند که وقتی در اتاق مشاور، مشاور مبحث دیگری را باز می‌کند و خاطره تعریف می‌کند، در ناخودآگاه راضی می‌شوند از اینکه کسی کاری به کار آنها ندارد و همین گول زدن خود است که کار را خراب می‌کند. علی معتقد است، مشاوره خوب در جلسات اول چنان اساس ذهن آدم را به هم می‌ریزد و آدم را درگیر سوال‌های تازه می‌کند که دیگر وقتی برای فکر کردن به دیگران باقی نمی‌ماند. مشاوری که شما را از خودتان دور کند و بعد از یک‌ماه همچنان همان آدم سابق باشید، مشاور خوبی نیست.

● تجربه پنجم؛

مشاور خوب دقت می‌کند

سحر از ۲ سال پیش تا الان آدم دیگری شده. دوستان نزدیکش معتقدند این روزها او را سالم و شادتر از روزهای دیگر می‌بینند و باور نمی‌کنند این همان سحری است که ۲ سال پیش در آستانه طلاق با زندگی از هم پاشیده بود. از سحر که بپرسید، خودش هم تایید می‌کند و همه‌چیز را به آن لحظه‌ای مرتبط می‌داند که یک مشاور خوب، به او توصیه کرد شوهرش را پیش روان‌پزشک ببرد تا مورد معاینه بیماری اختلال دوقطبی شخصیتی قرار بگیرد. سحر تعریف می‌کند که در اتاق مشاور چندان درباره شوهرش حرف نمی‌زده، اما آقای مشاور مرد باهوشی بوده بعد از ۶ ماه مداوم صحبت با او، از خلال حرف‌هایش علایم بیماری همسرش را که تا آن لحظه هیچ‌کس درباره آن خبر نداشته، پیدا می‌کند. مراجعه سحر و شوهرش به روان‌شناس، واقعیت تلخ بیماری را روشن می‌کند. شوهر سحر خودش هم نمی‌دانسته با این بیماری درگیر است و بعد از این مراجعه، تحت‌مراقبت قرار می‌گیرد. سحر معتقد است بزرگ‌ترین کمک دنیا را از مشاورش گرفته؛ از تشخیص خوبش و دوران سخت بعد از آن که زن و شوهر هردو تحت‌مراقبت قرار می‌گیرند. بعد از چند ماه آرام‌آرام تمام مشکلات حل می‌شوند و آقای مشاور هم برای تحصیل از ایران می‌رود، اما سحری که در ایران مانده، آنقدر از این تجربه خوب استفاده کرده که این روزها، همچنان سالم و پابرجاست و فقط به دوستانش توصیه می‌کند، مشاوره‌هایتان را جدی بگیرید، خجالت نکشید و حواستان باشد باید مراقب خودتان باشید.

نازنین متین‌نیا