جمعه, ۱۵ تیر, ۱۴۰۳ / 5 July, 2024
مجله ویستا

بیناترین عاشق


بیناترین عاشق

ابن زیاد از جای برخاسته از قصر بیرون آمد؛ وارد مسجد شد و به منبر رفت و گفت: سپاس خداوندی را که حق و اهل حق را پیروز کرد و امیرالمؤمنین یزید و پیروانش را یاری کرد، و دروغگو و فرزند …

ابن زیاد از جای برخاسته از قصر بیرون آمد؛ وارد مسجد شد و به منبر رفت و گفت: سپاس خداوندی را که حق و اهل حق را پیروز کرد و امیرالمؤمنین یزید و پیروانش را یاری کرد، و دروغگو و فرزند دروغگو و پیروانش را کشت...

در این هنگام، عبدالله بن عفیف ازدی که از بزرگان شیعیان امیرالمؤمنین علی(ع) و از زهاد و عباد بود، و چشم چپش در جنگ جمل و چشم دیگرش را در صفین از دست داده بود و همواره ملازم مسجد بود و اوقات خود را با نماز و روزه می‌گذرانید، از جای برخاسته و گفت: ای دشمن خدا! همانا دروغگو تو و پدرت هستی و آن کس که تو را فرمانروا کرده و پدرش...، ای پسر مرجانه! فرزند پیغمبر را می‌کشی و بالای منبر به جای صدیقین می‌نشینی و هر سخن زشتی که می‌خواهی بر زبان می‌رانی!

ابن زیاد، خشمگین شد و گفت: این سخنگو کیست؟ عبدالله گفت: منم ای دشمن خدا! تو خاندان پاکی که خداوند، پلیدی را از آنها برطرف نموده می‌کشی و گمان می‌کنی که مسلمانی! کجایند مهاجرین و انصار که از امیر سرکش تو ـ که خود و پدرش به زبان رسول خدا(ص) ملعونند ـ انتقام بگیرند... ابن زیاد به حدی خشمگین شد که رگ‌های گردنش پر از خون شد و گفت: این مرد را نزد من بیاورید...

خواستند او را بگیرند، اشراف قبیله اَزُد با هفتصد تن از ایشان مانع شدند، او را از مسجد بیرون بردند و به خانه‌اش رساندند.

چون شب شد، ابن زیاد گروه زیادی را به فرماندهی محمد بن اشعث به در خانه عبدالله فرستاد... در را شکستند و وارد شدند... با اینکه نابینا بود شمشیر به دست گرفت و با راهنمایی دخترش مدتی از خود دفاع کرد، تا او را محاصره کرده و نزد عبیدالله بردند.