دوشنبه, ۲۴ دی, ۱۴۰۳ / 13 January, 2025
مجله ویستا

ویلهلم دیلتای


ویلهلم دیلتای

ویلهلم دیلتای در سال ۱۸۳۳ نزدیك ویسبادن آلمان زاده شد پدر و پدربزرگش هر دو كشیش پیرو آیین كالون بودند

ویلهلم دیلتای در سال ۱۸۳۳ نزدیك ویسبادن آلمان زاده شد. پدر و پدربزرگش هر دو كشیش پیرو آیین كالون بودند. آموزش او نیز در همین سمت و سو بود. در نتیجه در رشته الهیات دانشگاههای هایدلبرگ (۱۸۵۳) و سپس برلین (۱۸۵۴) نام نویسی كرد. در ۱۸۶۰ مقاله ای راجع به هرمنوتیك یا علم تأویل فردریش شلایر ماخر ـ كه متفكر برجسته ای در الهیات و فلسفه بود ـ نوشت كه برنده جایزه شد. دیلتای به خاطر قدرت و استواری مقاله اش پیشنهادی برای تنظیم و ویرایش نامه ها و یادداشتهای شلایرماخر و نوشتن زندگینامه او دریافت كرد. دیلتای در ۱۸۶۱ تحصیلش در رشته الهیات را رها كرد و به رشته فلسفه روی آورد و در ۱۸۶۴ رساله ای درباره اخلاق در نزد شلایرماخر و نیز اثری در باب آگاهی اخلاقی به رشته تحریر درآورد. از ۱۸۶۶ تا ۱۸۸۲ استاد دانشگاههای بازل، كیل و برسلاو بود. در ۱۸۸۲ كرسی فلسفه در برلین را كه پیشتر هگل در آن تدریس می كرد، برعهده گرفت.دیلتای در اواخر دهه ۱۸۶۰ روی زندگینامه شلایرماخر كار می كرد و در حوالی ۱۸۷۰ نخستین جلد این اثر چاپ شد (مواد و یادداشتهای جلد دوم پس از مرگ وی به چاپ رسید). این كار دیلتای نشان دهنده علایق متنوع او به فلسفه، ادبیات، شعر، موسیقی، تاریخ و هرمنوتیك یا علم تأویل به طور كلی است. دیلتای در راستای همین علایق، در سراسر زندگی اش كوشید بنیانی برای علوم انسانی بیابد. كوششهای اولیه او متكی بر روانشناسی بود و اولین مجلد كتابش در این زمینه در سال ۱۸۸۳ با عنوان مقدمه ای بر علوم انسانی به چاپ رسید. (بار دیگر، بخشهایی از جلد دوم این اثر فقط پس از مرگش منتشر شد. از همین رو، دیلتای به «مرد جلد اول» شهرت پیدا كرد). طی این دوره دهها مقاله درباره ادبیات و اندیشه وران معاصرش نوشت. از زمان چاپ كتاب مقدمه ای بر علوم انسانی تا حدود سال ۱۹۰۰ به صورت كاملتری مشغول تحقیق درباه این موضوعات و نیز موضوعات مشابهی مانند نظریه تعلیم و تربیت (Pedagogy)، اخلاق روانشناسی و به ویژه زیبایی شناسی بود.دیلتای در حدود سال ۱۹۰۰ كانون تحقیقات خود را تغییر داد و به طرح این نظر پرداخت كه تفسیر و تأویل (Interpretation) مظاهر و نمودهای انسانی و نه روانشناسی، شالوده و بنیاد علوم انسانی است. در سالهای پایانی عمرش این پروژه و طرح كاری به صورت نظریه ای راجع به جهان بینی ها (Weltan Schauungen) بسط پیدا كرد. دیلتای در سراسر زندگی اش درگیر مطالعه و پژوهش درباره تجربه های انسانی و بسط و گسترش ابزارهای معرفت شناختی لازم برای انجام چنین تحقیق و پژوهشی بود. علاقه و توجه او به شرایط ضروری برای رسیدن به معرفت، او را از اخلاف كانت و هگل ساخته است. هرچند، به سبب پژوهش اش درباره زندگی های روزمره انسانها قرابتها و شباهتهایی با پراگماتیسم دارد و پیشگام فلسفه های هوسرل، هایدگر و اگزیستانسیالیسم به شمار می رود.

دوره نخست (پیش از سال ۱۹۰۰):

نخستین كار دیلتای متمركز بر مباحثی است كه در كتاب مقدمه ای بر علوم انسانی (۱۸۸۳) مطرح ساخت. نكته اصلی این مساعی فكری این عبارت اوست كه «هیچ خون واقعی در رگهای فاعل شناسای (Knowing Subject) مطرح شده از سوی لاك، هیوم و كانت جریان ندارد.» دیلتای تمایل دارد كه تجربه های انسانی را همان گونه كه در زندگی های روزمره واقعی انسانها وقوع می یابد، بررسی كند. او برخلاف بسیاری از اندیشه وران پیشین آدمها را موجوداتی در درجه اول عاقل و عقلانی نمی داند، بلكه آنها را توأمان موجوداتی صاحب اراده، احساس و فكر به شمار می آورد، گرچه به نسبتهای مختلف در زمانهای گوناگون.این دیدگاه كل گرایانه در تقابل مستقیم با پژوهشهایی قرار دارد كه تجربه های انسانی را مبتنی بر اندیشه ها و اعمالی می دانند كه به نوبه خود از ادراكات یا تصورات بسیط و ساده شكل می گیرند. چنین پژوهشهای تركیبی ای در پی قوانین تبیین گر ثابتی هستند تا فعالیت افراد را پیش بینی كنند یا علل و اسباب آنها را مشخص سازند. این هر دو كوشش مستقیماً از علم طبیعی (یا تجربی) و از تأكیدش بر قوانین عام و اجزای بسیط سرچشمه می گیرند، اما دیلتای انسانها را نه ذراتی بی انگیزه می داند و نه عامل های عاقل بی احساس و بی عاطفه، بلكه آنان را موجوداتی پیچیده تلقی می كند.دیلتای برای آنكه امكان وصول به نگرش درست و دقیقی راجع به انسان را فراهم آورد، رشته های علمی «انسانی» (Humanistic) از جمله تاریخ، روانشناسی و فلسفه را به صورت نظام جدیدی از علوم انسانی صورتبندی می كند. این علوم، یعنی نظام نوین علوم انسانی (Geisteswissens Chaften) باید از علوم طبیعی یا تجربی (Naturwissens chaften) متمایز شوند، اما نباید تابع آنها گردند. علوم انسانی برخلاف علوم طبیعی، كه در پی تبیین (Explain) و پیش بینی سیر رویدادهای طبیعی هستند، جنبه توصیفی (Descriptive) و تحلیلی (Analytic) دارند، یعنی با توصیف روند تجربه های متعارف انسانی آغاز می كنند و سپس به وسیله تحلیل می كوشند اجزا و مؤلفه های خاص درون این مجموعه به هم پیوسته (nexus) را مشخص كنند. به عقیده دیلتای هیچ علم انسانی تركیبی و تبیین گر نمی تواند در باره پدیده های مربوط به تجربه انسانی به طور كامل سخن بگوید. اگر چه علوم انسانی از كل به جزء حركت می كنند كه كار اصلی شان نه تبیین مؤلفه ها و عناصر تجربه بلكه فهم و شناخت آنهاست.دیلتای برای آنكه امكان توصیف مناسبی از تجربه انسانی فراهم شود،رشته جدیدی به نام روانشناسی توصیفی طراحی می كند، در تقابل با روانشناسی تبیین گر متداول كه تحت تأثیر سنگین علوم طبیعی ( تجربی) قرار داشت. در روانشناسی تبیین كننده سعی می شد كه علل و انگیزه ها و سائقه های اعمال آدمی بازشناخته شود اما در روانشناسی توصیفی به تعبیر دیلتای محور كار فهم و توصیف دقیقی از خود تجربه انسانی است و برای آنكه به چنین فهم و شناختی دست یابد همه جنبه های مربوط به اندیشه ها و عواطف و تمایلات انسانی و بسترها و زمینه های اجتماعی تاریخی (sociohistorical) او را مد نظر قرار می دهد.(دوره پس از سال ۱۹۰۰): دیلتای به تدریج دریافت كه یك بنیان كاملاً روانشناختی برای علوم انسانی، رضایت بخش نیست. او در پایان قرن نوزدهم زمینه های اجتماعی تاریخی را بیشتر مورد توجه قرار داد. در دوره نخست عقیده داشت كه این زمینه ها فقط از طریق شبكه به هم پیوسته روانی اكتسابی افراد عمل می كنند و جزو نظریه های «درجه دوم» شمرده می شوند. اما در دوره دوم بر عینیت و استقلال این زمینه های اجتماعی تاریخی تأكید می كرد. بدین ترتیب شبكه یا مجموعه روانی اكتسابی (acquired psychic nexus) فقط یكی از زمینه هایی است كه به زندگی فرد معنا می بخشد. زمینه های بزرگتر، زمینه های اجتماعی تاریخی است. دیلتای این موضوع را به تفصیل در كتاب «شكل گیری جهان تاریخی در علوم انسانی» (۱۹۱۰) و در «فهم و شناخت سایر اشخاص و جلوه های زندگی شان» (۱۹۱۰) مورد بحث قرار داده است. او ابزار این كار را هرمنوتیك یا علم تأویل شلایر ماخر می دانست علمی كه می كوشد اجزای متن را در نسبت با كل یا پاره های بزرگتر و كل یا پاره های بزرگتر را در نسبت با اجزا بشناسد. دیلتای تصور می كرد كه این كاربرد «دور هرمنوتیك» برای فهم و شناخت اعمال و جلوه های زندگی افراد در نسبت با نیروها و عوامل اجتماعی تاریخی نیز مناسب است.با آخرین اثر دیلتای «انواع جهان بینی ها و سیر و تحولشان را در نظامهای متافیزیك» (۱۹۱۱) پرسش درباره جایگاه روانشناسی در فهم و شناخت عینی از نو مطرح شد. دیلتای یك جهان بینی را چنین تعریف می كند: یك رهیافت (attitude) پیچیده و منسجم كه عمیق ترین نظرات یك شخص را در مورد خیر، واقعیت، حقیقت، عالم و جزاینها نشان می دهد.جهان بینی ها (Worldviews) طبیعتاً از نیروهای اجتماعی تاریخی و تجربه های شخصی نشأت می گیرند تا پاسخ هایی برای مسائل اساسی انسانی به دست دهند و مبنا و توجیهی برای ارزش ها و عادات و تأملات آدمی فراهم كنند. جهان بینی ها چون بسیار اساسی و بنیادین هستند بهترین زمینه های روانشناختی را برای فهم و شناخت اعمال و جلوه های زندگی انسان مهیا می كنند. آنها در شكل گیری سنت ها ونهادها نیز نقش مهمی دارند. از همین رو برای رسیدن به شناخت عینی ( objective) حائز اهمیت اند.جهان بینی ها ( به آلمانی: weltanschauungen) با زمان، مكان و حتی اشخاص تغییر می كنند و دیلتای بر آن است كه ادعاهای خاص راجع به مثلاً ارزش ها و آرمانها و كمالات مطلوب (ideals) وابسته به جهان بینی است. اما فلسفه می تواند از جهان بینی های خاص فراتر رود و ذات آنها را بشناسد. این كار مستلزم تحقیق راجع به نقشی كه جهان بینی ها در زندگی انسان ایفا می كنند، طبقه بندی آنها (درقالب طبیعت گرایی، ایده آلیسم آزادی، و ایده آلیسم عینی) و مشخص ساختن این موضوع است كه این انواع در زمانها و مكان های مختلف چه تحققی داشته اند. این پژوهش در جهان بینی ها حاصل بسط و گسترش طبیعی هرمنوتیك دیلتای و تأكید آن بر بسترها و زمینه های اعمال و جلوه های زندگی آدمی است.كیفیت اساسی تفكر دیلتای را با تحلیل و بررسی «فلسفه زندگی» او به خوبی می توان فهم كرد. در فلسفه زندگی او می توان تأثیر كانت، و فلسفه های ایده آلیست و رمانتیك هگل، شلینگ و شلایر ماخر و نیز تجربه گرایی انگلیسی را بازیافت.برجسته ترین یاری او به فلسفه، چنانكه اشاره شد تحلیل معرفت شناختی او از Geisteswissenschaften یا علوم انسانی و نیز تاریخ به طور خاص است .فلسفه زندگی: در نظر دیلتای زندگی صرفاً واقعیتی زیست شناختی نیست كه انسان با سایر حیوانات در آن سهیم باشد بلكه خصلتی متمایز و یكه دارد. برانباشتگی زندگی های فردی بیشمار است كه واقعیت اجتماعی و تاریخی زندگی نوع بشر را تشكیل می دهد. بیم ها و امیدها، افكار و اعمال افراد، نهادهایی كه انسانها ایجاد كردند، قوانینی كه به وسیله آنها اعمال شان را هدایت می كنند، ادیانی كه معتقدند، همه هنرها و ادبیات و همه فلسفه بخشی از آن زندگی است. و چنین است كل علم، زیرا علم اگر چه طبیعت غیر جاندار را مورد كاوش قرار می دهد باز یك فعالیت انسانی است . اگر چنین تعریف فراگیری از زندگی ارائه شود هر فلسفه ای باید یك فلسفه زندگی باشد حتی اگر بریك جنبه زندگی متمركز شود. اما فلسفه زندگی (Philosophi des lebens) دیلتای معنای خاص تری دارد: دیلتای تصریح می كند كه زندگی نه تنها موضوع مناسب فلسفه بلكه یگانه موضوع آن است. او به تعبیر اچ. پی. ریكمن صاحب كتاب ویلهلم دیلتای : طلایه دار مطالعات انسانی (۱۹۷۹) ، درمقام یك تجربه گرا منكر هرگونه استعلاگرایی (transcendentalism) بود. به گمان او در پشت زندگی هیچ چیز وجود ندارد، نه شیء فی نفسه ونه امرغایی متافیزیكی یا عالم مثل (Forms) افلاطونی كه زندگی فقط پدیدار، تقلید یا نسخه و روگرفتی از آن باشد. نتیجه این می شود كه فاعل شناسا وازهمین رو فیلسوف ، جزئی از زندگی است و فقط از درون می تواند آن را بشناسد، هیچ نقطه آغاز مطلقی برای فكر وجود ندارد، هیچ مجموعه ای ازمعیارهای مطلق بیرون از تجربه كه بتوان با تأملات محض به آن رسید نیز وجود ندارد. همه تأملات مربوط به زندگی، همه ارزش گذاریها ومبانی اخلاقی نه محصول یك ذهن شناسنده محض بلكه برآمده از افرادی است كه در زمان ومكانی خاص وتحت تأثیر عوامل مختلف محیطی وآرا و عقاید اطرافشان قراردارند و مقید به افق عصر خویش اند.نكته دومی كه درباره فلسفه زندگی دیلتای می توان گفت این است كه به عقیده دیلتای آنچه ما واقعاً به تجربه درمی یابیم زندگی درغنا وتنوع كامل آن است. او این نظر پوزیتیویستی را كه ما فقط محسوسات وانطباعات را « تجربه می كنیم» یك عقیده جزمی متافیزیكی می دانست كه مجراهای علم وشناختمان را با جدا كردن آنها از تجربه های واقعی مان تنگ می كند. ما اشیا وامور را می بینیم، شعر و موسیقی گوش می دهیم، خشیت دینی یا خرسندی زیبایی شناختی را تجربه می كنیم و بسیاری امور دیگر را . همه اینها ونه صرفاً حس كردن شكل ها ورنگها بخشی از تجربیاتی اند كه تجربه گرای واقعی باید كارش را از آنها شروع كند. دیلتای با وجود توجه اش به تجربه، برخلاف بسیاری از تجربه گرایان فقط به تحلیل وبررسی مسائل فردی بسنده نمی كرد.او می كوشید به نگرش جامع و فراگیری راجع به واقعیت برسد اما فیلسوف درمواجهه با تنوع و كثرت تقریباً نامحدود زندگی وبدون هیچ معیار ومیزان مطلق چگونه می تواند معنا یا طرح والگوی منظمی درآن به تصور درآورد؟ دیلتای پاسخ می دهد كه زندگی توده ای از واقعیت های بی ارتباط با هم نیست. فیلسوف كارش را ازمعنی هایی كه انسانها به دنیایشان داده اند شروع می كند. اینكه فیلسوف جزئی اززندگی است، انسانی است كه مانند همنوعانش تحت تأثیر شرایط زمانه خویش قراردارد یك امتیاز ازكار درمی آید چون جریان هایی كه به مدد آنها زندگی سامان می یابد و معنی دار می شود براساس تجربه ای كه خود فیلسوف دارد برای او آشنا ومأنوس هستند. او از سازو كار ذهن خود خبردارد، می داند كه تصورات واندیشه ها چگونه به عواطف وعواطف چگونه به قصد ها ونیت ها منجر می شوند .او با كیفیت زمانمند زندگی های ما آشناست با توالی لحظاتی كه درآن حال با تجربه پر می شود وبا یادآوری گذشته و نیز پیش بینی آینده رنگ می گیرد.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.