شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

اسطوره های سرگردان


اسطوره های سرگردان

سر هیدرا The Hydra Head داستانی است سیاسی تاریخی كه بخشی از آن به زندگی فیلكس مالدونادو در مكزیك می پردازد تا با نگاه به مناسبات سیاسی اجتماعی اقتصادی به لایه های مختلف فرومایگی و توطئه گری چهره های شاخص و به ظاهر درستكار را نشان دهد

● نگاهی به رمان "سَرِ هیدرا" نوشته كارلوس فوئنتس ترجمه كاوه میرعباسی

"سر هیدرا" (The Hydra Head)داستانی است سیاسی - تاریخی كه بخشی از آن به زندگی "فیلكس مالدونادو" در مكزیك می‏پردازد تا با نگاه به مناسبات "سیاسی - اجتماعی - اقتصادی" به لایه‏های مختلف فرومایگی و توطئه‏گری چهره‏های شاخص و به‏ظاهر درستكار را نشان دهد.

این داستان روایت آمیخته دانای كل محدود و دانای كل نامحدود از سازمان جاسوسی مكزیك است كه قصد دارد با سازمان‏های جاسوسی "سیا" و "كا.گ.ب" مقابله كند. اعضای این سازمان جاسوسی به سرِ هیدرا تشبیه شده‏اند؛ سرهایی كه به‏خاطر حفظ منافع ملی، شور مبارزه و مقاومت دارند و هرگاه یكی از آنها قطع شود دو سر دیگر به جایش می‏روید تا با استقامتی پایدارتر مبارزه را ادامه دهد. البته باید دید این امر برساخته می‏شود یا خیر؟

در هر صورت "یك تشكیلات اطلاعاتی، هرقدر هم كه بخواهد به آرمان‏های عدالت‏طلبانه‏اش وفادار بماند، در اثر روش‏هایی كه به آنها توسل می‏جوید، یعنی عوامل ایجاد هراس، به فساد و تباهی كشیده می‏شود، به‏جای آن‏كه در خدمت عدالت قرار گیرد، كه چه بسا هدف اولیه‏اش بود، عامل سركوب می‏شود. جاسوسی كانونی است كوچك با ساختار فاشیستی، كه درنهایت، مثل غده‏ای سرطانی، جامعه‏ای را كه در آن رخنه كرده است، آلوده می‏كند.

"همه قهرمان‏هایش، از اولیس گرفته تا جیمز باند، ارتجاعی هستند." (ص ۳۴۴) این داستان در چهار بخش بیان می‏شود و من از خواننده توقع دارم خلاصه آن را بخواند تا به نقطه‏نظرات نگارنده بیشتر پی ببرد. در بخش مهمان خویش، "فلیكس مالدونادو" در مكزیكوسیتی نزد استادش دكتر "برنشتاین" می‏رود. دكتر او را از ورود زنی به‏نام "سارا كلاین"، كه عشق آرمانی فلیكس است، مطلع می‏كند. سارا از اسراییل می‏آید و قرار است در مهمانی فردی به‏نام "روستی"، رئیسِ دفتر مدیركل فلیكس، شركت كند. دكتر همچنین از او می‏خواهد كه در مراسم اعطای جایزه ملی در كاخ ملی حاضر شود، چون قرار است برنشتاین جایزه اقتصاد را از دست رئیس‏جمهور بگیرد. فلیكس سوار یك تاكسی می‏شود. یك پرستار، یك دانشجو و نامزدش، زنی با سبدی پر و دو راهبه نیز سوار تاكسی می‏شوند.

در هتل پرونده‏هایی را می‏خواهد، ولی منشی هیچ‏یك را نمی‏آورد. منشی از طریق تلفن، فلیكس را به‏عنوان "فردی ناشناس" به آن‏سوی خط معرفی می‏كند. مردی به‏نام "سیمون ایوب" وارد اتاق می‏شود و از فلیكس می‏خواهد كه بعدازظهر نزد مدیركل برود. فلیكس ناهار را با معشوقه‏اش "مری" می‏خورد. در اینجا ما به علت روانی این رابطه پی می‏بریم: فلیكس اولین مردی است كه لذت جنسی را به مری چشانده است، در ضمن "ابی بنجامین" شوهر مری بدجوری زشت است. به هر حال فلیكس عصر به ملاقات مدیركل می‏رود. برای رأی یك جنایت به یك اسم احتیاج دارد. فلیكس موافقت نمی‏كند، بعد می‏خواهد همراه همسرش "روث" به مهمانی شام خانه روستی برود، ولی همسرش به‏دلیل حضور "سارا" با او نمی‏رود. فلیكس یك عاشق‏پیشه است و با زن‏های زیادی رابطه دارد.

از بین‏شان مری مظهر عشق جنسی و سارا مظهر عشق آرمانی و افلاطونی اوست و روث زنی است كه می‏تواند مشكلات عملی زندگی فلیكس را حل كند. به همین دلیل با او ازدواج كرده است و به‏خاطر او تغییر دین داده و یهودی شده است. دكتر برنشتاین، مری و همسرش و سارا نیز یهودی هستند. البته با همین اندك روابط ما به وجهی از شخصیت فلیكس پی می‏بریم: او یك جنس مخالف را برای "جنسیت" او می‏خواهد، یكی را برای "تفكر عالی" و سومی را برای "انجام امور روزمره" - كه در یك متن ادبی حرف تازه‏ای نیست و عقیده شخصی نگارنده این است كه دو مورد از این سه مورد صرفاً در حد ارضای غریزه جنسی است؛ به‏بیان دیگر فقط یك فرد از جنس مخالف هست كه می‏تواند عرصه غالب را در شور و عاطفه كامل روحی - جنسی به خود معطوف كند.

به‏هر حال در جریان مهمانی فلیكس می‏فهمد كه سارا معشوقه دكتر برنشتاین شده است. سارا از یهودیانی است كه مستقیماً مورد شكنجه فاشیست‏های آلمان قرار گرفته بود. او بعدها به‏خاطر تشكیل جامعه اسراییل به فلسطین می رود. دكتر برنشتاین سالی دوبار به آنجا می‏رود. از نظر فلیكس همین ملاقات‏ها سبب شده است كه سارا معشوقه برنشتاین شود. فلیكس گرچه هیچ‏گاه به سارا، به‏خاطر رنج‏هایی كه از فاشیست‏ها كشیده، دست نزده است، ولی پی بردن به رابطه او با دكتر سبب حسادتش می‏شود.

سارا كه از حسادت فلیكس ناراحت شده است، رابطه‏اش را "امری خاص" می‏داند و می‏گوید "قربانی‏های سابق حالا جلادهای آنهایی شدند كه سابقاً آزارشان می‏دادند...حالا خودمان جلادهای جدیدی شدیم برای قربانی‏های جدید." (ص ۸۰ و ۷۹) فلیكس می‏گوید "جلادهای‏تان، بالاخره، همان‏طور كه می‏خواستند به شما غلبه كردند. البته از توی قبر." (ص ۸۰) در اینجا نویسنده امری تاریخی را كه امروزه بچه‏های دبستان هم از آن اطلاع دارند، روایت می‏كند: قدرت، متناسب با مقّدرات تاریخی در پی قربانی است؛ حتی اگر اسپارتاكوس، روم را فتح می‏كرد، خود تبدیل به كراسوس و ژولیوس سزار می‏شد؛ چنان‏كه بازماندگان حسن صباح، یعقوب لیث، سربه‏داران چنین شدند.

نكته دیگر به پدیده "حسادت از پهلو" برمی گردد؛ به این ترتیب كه برای نمونه گاهی دو فاسقِ یك زن متأهل به هم حسادت می‏كنند، درحالی‏كه شوهر زن چندان به آنها حسد نمی‏ورزد. این امر به تحلیل دقیق روانشناختی نیاز دارد كه به دلیل محدودیت امكانش را نداریم. فلیكس به هتل می‏رود. به‏یاد می‏آورد كه به‏خاطر همراه نداشتن كارت نتوانسته بود حقوقش را از حسابداری بگیرد و حسابدار او را نشناخته بود. فلیكس حس می‏كند آنها، منشی، مدیركل و ایوب دارند هویت او را به‏عنوان فلیكس مالدونادو انكار می‏كنند.

در لابی هتل، ایوب را می‏بیند. ایوب از او می‏خواهد كه در مراسم اعطای جایزه ملی شركت نكند. فلیكس صبح روز بعد به‏موقع در مراسم اعطای جایزه ملی شركت می‏كند با این امید كه رئیس‏جمهور هنگام دست دادن با او هویتش را به‏عنوان فلیكس مالدونادو به اثبات برساند، زیرا او عادت دارد هنگام دست دادن با مهمان‏ها اسم و مقام‏شان را برزبان بیاورد. در بخش مأمور مخفی مكزیكی فلیكس در یك كلینیك و در اتاقی كه مخصوص بیماران روانی است با صورتی باندپیچی شده بستری است. مدیركل و ایوب در اتاقش هستند.

مدیركل می‏گوید چون حاضر نشد اسمش را در اختیار آنها بگذارد، حالا از نظر دیگران یك مرده به‏حساب می‏آید، زیرا در كاخ ملی به‏محض این‏كه رئیس‏جمهور به او نزدیك می‏شود فلیكس بی‏هوش بر زمین می‏افتد. كسی به رئیس‏جمهور شلیك می‏كند، ولی تیر به شانه برنشتاین می‏خورد. فردی هفت‏تیر را در دست بی‏هوش فلیكس می‏گذارد و او به‏عنوان سوءقصدكننده به جان رئیس‏جمهور به زندان ارتش فرستاده می‏شود و بعد در حال فرار از پشت گلوله می‏خورد و می‏میرد و مراسم تدفین او با شركت همسر و خویشاوندانش دیروز برگزار شده است. فلیكس می‏خواهد بداند چه كسی به‏جای او كشته شده است؟

مدیركل پاسخ نمی‏دهد. فقط می‏گوید كه روی صورت او عمل جراحی دقیق صورت گرفته است و دیگر كسی او را به‏عنوان فلیكس مالدونادو نخواهد شناخت. مدیركل می‏رود و فلیكس با ایوب تنها می‏ماند. پرستاری به درخواست ایوب باند صورت فلیكس را باز می‏كند. فلیكس بلافاصله پرستار را به‏یاد می‏آورد. او كه "لیچیتا" نام دارد؛ همان پرستاری است كه سوار تاكسی شده بود. فلیكس وقتی با لیچیتا تنها می‏شود، از او می‏خواهد روزنامه برایش بیاورد. در روزنامه هیچ خبری درباره سوءقصد به رئیس‏جمهور یا مرگ فلیكس دیده نمی‏شود.

فلیكس یاد گفت‏وگویش با برنشتاین می‏افتد "وقایع سیاسی حقیقی هیچ‏وقت در مطبوعات مكزیك منعكس نمی‏شوند." (ص ۱۱۶) لیچیتا صفحه حوادث را می‏خواند و فلیكس می‏فهمد سارا كلاین به قتل رسیده است و سفارت اسراییل مسؤولیت تحویل جسد و دفن آن را به عهده نگرفته است. فلیكس از پرستار می‏خواهد در فرار كمكش كند. با آتش‏سوزی عمدی همراه دیگران از بیمارستان خارج می‏شود و به آدرسی می‏رود كه لیچیتا به او داده بود. راننده تاكسی به‏نام "دون ممو"، به او یك دست لباس می‏دهد. فلیكس به آرامگاه می‏رود.

بالای سر جسد سارا می‏ایستد و بعد از طلب بخشش از او، بدن برهنه‏اش را كه هیچ‏گاه ندیده بود، نگاه می‏كند. با خود می‏گوید:" همیشه دوستش خواهد داشت، دور باشد یا نزدیك، پاكدامن یا گناه‏آلود، زنده یا مرده." صدای پا می‏شنود، برمی‏گردد و لیچیتا را می‏بیند. لیچیتا می‏گوید حاضر است به‏خاطر فلیكس، شوهرش "دون ممو" را ترك كند و اعتراف می‏كند ایوب جسد را تحویل گرفته، به آنجا آورده و مطمئن بوده است كه فلیكس پس از فرار به آنجا خواهد آمد. لیچیتا را هم فرستاده كه او را به یك جای امن ببرد. فلیكس بی‏اعتنا به او سوار تاكسی می‏شود و به هتلی می‏رود كه سارا در آن آپارتمانی اجاره كرده بود و آپارتمان او را اجاره می‏كند. تصمیم می‏گیرد صفحه‏ای گوش كند. یك صفحه نو پیدا می‏كند.

آن‏را روی گرامافون می‏گذارد و صدای سارا را می‏شنود. سارا صفحه را برای فلیكس پر كرده است و در آن از خشونت اسراییلی‏ها نسبت به فلسطینی‏ها و غصب سرزمین‏های آنها صحبت می‏كند. اعمال آنها را سبب برباد رفتن امیدهای خود برای تشكیل جامعه‏ای مبتنی بر عدالت و عشق می‏داند. سپس از عشق خود به فردی فلسطینی به‏نام "جمیل" صحبت می‏كند و می‏گوید آشنایی با او سبب شده است كه خود را یك فلسطینی بداند. اما برنشتاین با تأیید و ضروری دانستن اعمال وحشیانه اسراییلی‏ها تبدیل به كارگزار قدرت‏های گذرا شده است و "قدرت چون می‏داند كه ناپایدار است، همیشه بی‏ترحم است" (ص ۱۵۶) سارا برای به‏دست آوردن اطلاعات درباره نقشه‏های اسراییل در مورد فلسطینی‏ها و تحریك فلیكس برای این‏كه از برنشتاین متنفر شود، معشوقه برنشتاین شده است.

و می‏گوید دولت اسراییل به‏خاطر عشق او به جمیل نسبت به او مشكوك شده است، با این حال قصد دارد به فلسطین بازگردد و در كنار جمیل برضد اسراییل مبارزه كند. فلیكس صفحه را در چمدانش می‏گذارد و بعد با رمز با كسی كه "ناخدا" می‏نامد، تلفنی صحبت می‏كند. ایوب می‏آید و می‏گوید چون سفارت اسراییل هر نوع مسؤولیتی را در رابطه با سارا انكار كرده است، او وظیفه خود دانسته كه جسد را تحویل بگیرد، بسوزاند و خاكسترش را برای او كه "عاشق سارا" بوده است بیاورد. ایوب جعبه خاكستر را به فلیكس می‏دهد.

فلیكس شب در یك كافه با پسر دانشجو و دوست دخترش كه سوار تاكسی شده بودند، روبه‏رو می‏شود. خود را به آنها می‏شناساند و بعد درباره قتل سارا از دانشجو كه "امیلیانو" نام دارد سؤال می‏كند. امیلیانو قبلاً درباره قتل سارا تحقیق كرده است. شبِ قتل ماشینی كه چند پسر در آن بودند، جلوی در ساختمان هتل توقف می‏كند و جوان‏ها آواز می‏خوانند. همزمان در ساعت دوازده شب راهبه‏ای به قصد گرفتن صدقه نزد دربان هتل می‏رود. در ضمن امیلیانو به فلیكس می‏گوید دكتر برنشتاین در كاخ گلوله نخورده است، بلكه در منزلش و هنگام تمیز كردن هفت‏تیر، گلوله‏ای از آن دررفته و به شانه‏اش خورده است. امیلیانو و دوست دخترش "روسیتا" از قضیه سوءقصد به‏جان رئیس‏جمهور اطلاعی ندارند.

فتح‏الله بی‏نیاز


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.