دوشنبه, ۱۸ تیر, ۱۴۰۳ / 8 July, 2024
مجله ویستا

سوم شخص حاضر


سوم شخص حاضر

از این پله ها که بروم بالا, می رسم به یک محوطه ی میدان شکل که دور تا دورش نیمکت گذاشته اند نیمکت ها هنوز همان ها هستند که بودند, فقط بعضی هاشان را رنگ زرد زده اند با حاشیه ی سیاه بقیه همان جور یک دست سبز هستند سبز سیر یا به قول تو لجنی

از این پله‌ها که بروم بالا، می‌رسم به یک محوطه‌ی میدان شکل که دور تا دورش نیمکت گذاشته‌اند. نیمکت‌ها هنوز همان‌ها هستند که بودند، فقط بعضی‌هاشان را رنگ زرد زده‌اند با حاشیه‌ی سیاه. بقیه همان‌جور یک‌دست سبز هستند؛ سبز سیر یا به قول تو لجنی. از راهِ باریکِ سنگ‌فرش باید بگذرم تا برسم به آبخوری و بایستم شیر آب را باز کنم و خم بشوم صورتم را بگیرم زیر آب و خیال کنم دو قدم آن‌ورتر، تو ایستاده‌ای و مثلاً اخم کرده‌ای و می‌گویی: «دست نداری؟» و من بخندم، بگویم: «این‌جوری کیفش بیشتره» و مشتم را پر آب کنم که مثلاً بپاشم به تو و تو خیلی جدی دست‌هات را ببری بالا و با ابروهای درهم نگاهم کنی و من باز بخندم و آب را بزنم به صورتم.

شیر آب را باز می‌کنم. دستم را می‌گیرم زیر آب. گرم است. صبر می‌کنم تا کم‌کم خنک می‌شود. با خودم قرار گذاشته‌ام صورتم را بگیرم زیر آب، ولی انگار نمی‌شود. نمی‌توانم. گلوم گرفته. نمی‌توانم.

از آبخوری که دور می‌شوم، باید اول بروم بنشینم پشت میز شطرنج سنگی و بگذارم بایستی، تکیه بدهی به درخت و از بالای عینک نگاهم کنی و سر تکان بدهی. بعد که راه می‌افتی بی‌خیال بروی، باید بدوم از کنارت بگذرم، خودم را برسانم به جای بازی بچه‌ها و بنشینم روی تاب و صبر کنم بیایی، مثلاً خودت را بزنی به آن راه، بخواهی از کنارم بگذری و همین که رسیدی جلوم، بروم عقب و بی‌هوا خودم را ول کنم تا مجبور بشوی زنجیر و تاب و من را با هم بگیری که محکم نخورم توی پا و کمرت. آن‌وقت است که چه بخواهی چه نخواهی، می‌خندی و تند دور و برت را نگاه می‌کنی که نکند کسی دیده باشد یا ببیند که مرا گرفته‌ای؛ دست‌هام را یا شانه‌ام را. و من عین خیالم نیست و خودم را ول کرده‌ام و اگر کسی باشد که ببیند، حتا دست‌هام را دور کمرت حلقه می‌کنم و سرم را می‌چسبانم به شکمت و تکان می‌دهم تا بزنی زیر خنده و از دستم فرار کنی.

پشت میزهای شطرنج کسی نیست. جای بازی بچه‌ها هم خالی‌ست. سر ظهر است. می‌ایستم کنار تاب و زنجیر را با دست می‌گیرم. داغ است. دستم را می‌سوزاند. می‌گذارم بسوزاند. می‌خواهم بنشینم روی تاب. نمی‌توانم. زنجیر را ول می‌کنم. برمی‌گردم از کنار دیواره‌ی سیمانی می‌گذرم و می‌روم تا یک‌راست برسم به نیمکتمان. جلوتر از من پسر و دختری جوان به همراه یک زن راه می‌روند. طرز راه رفتنشان نگرانم می‌کند. دو سه قدم مانده تا برسند به نیمکت و سرعتشان دارد کم‌تر می‌شود. پسر حالا درست جلوی نیمکت ایستاده و دارد چیزی را با آب و تاب برای دختر و زن تعریف می‌کند. دختر می‌خندد و می‌زند به بازوی پسر. زن هم لبخند می‌زند. پسر با دست نیمکتی را نشان می‌دهد. نفس راحتی می‌کشم. تند می‌روم می‌نشینم روی نیمکت. داغ است. خنده‌ام می‌گیرد. آفتاب درست بالای سر نیمکت است. هیچ‌کس برای نشستن این نیمکت را انتخاب نمی‌کند. هیچ‌کس جز من.

باید سُر بخورم بیایم بنشینم گوشه‌ی نیمکت و بگذارم خیالم برود به آخرین باری که با هم روی این نیمکت نشسته بودیم. قرار همین است. درست است؛ نه صورتم را گرفتم زیر شیر آب، نه رفتم پشت میز شطرنج بنشینم نه تاب خوردم. اما حالا می‌نشینم این سرِ نیمکت و طرح نیم‌رخت را نگاه می‌کنم با چشم‌هایی که خیره شده‌اند به چیزی در نمی‌دانم کجا و لب‌هایی که جمع شده‌اند؛ مثل همه‌ی وقت‌هایی که از چیزی دلخوری یا می‌خواهی حرف مهمی بزنی. می‌گویی: «تاریخ را قوم پیروز می‌نویسد.» می‌خندی؛ عصبی و خشک. می‌گویی: «تاریخ را قوم پیروز اول تحریف می‌کند، بعد می‌نویسد.» بهت بر خورده که گفته‌ام چهار سال از عمرم را حرام کرده‌ای. که گفته‌ام اصلاً کاش وارد زندگیم نمی‌شدی. منظورت این است که تو نبوده‌ای که وارد زندگی من شده‌ای. که اصلاً از اول هم نمی‌خواسته‌ای بشوی. که من بوده‌ام که شروع کرده‌ام. که اگر من به تو اظهار عشق نمی‌کردم، تو هزار سال حاضر نبودی چیزی بروز بدهی یا پیش‌قدم بشوی. راست می‌گویی. حاضر نبودی، چون اصلاً دوستم نداشتی. هیچ‌کس را دوست نداشتی. جز خودت. جز خودت که همیشه به دروغ می‌گفتی بیشتر از همه ازش متنفری.

آفتاب تند است. کف دست‌هام عرق کرده. باید حواسم به جزئیات باشد. غروب بود. آفتاب رفته بود، اما کف دست‌هام عرق کرده بود. صدای ماشین چمن‌زنی از نمی‌دانم کِی می‌آمد و حالا نزدیک شده بود. صداش پشت سرم بود؛ درست پشت سرم. بوی چمن می‌آمد؛ از پشت سرم بوی تندِ چمن می‌آمد. سعی می‌کردی منطقی باشی. سعی می‌کردی. آرام بودی و من نمی‌دانم چرا حالم از صدات که بم بود و گرم بود و آن‌همه دوستش داشتم، به هم خورد وقتی گفتی: «با خودت فکر کن، ببین کی چهار سال از عمر کی را حرام کرده!» نه، عصبانی نبودی. کاش بودی! کاش مثل همان اوایل بودی که صدات را می‌بردی بالا و رگ گردنت می‌زد بیرون و بی‌این‌که نگاهم کنی، مثل یک جسد تشریحم می‌کردی و بدی‌هام را یکی‌یکی و به دقت ردیف می‌کردی می‌گذاشتی جلوم و آخرش هم راه درست فکر کردن، درست زندگی کردن را نشانم می‌دادی و هیچ هم رعایت این را نمی‌کردی که کجا هستیم. پارک باشد یا خیابان یا کتاب‌فروشی یا نمایشگاه عکس دانشگاه که چند تا از عکس‌های من هم به دیوارش آویزان بود. برات فرقی نمی‌کرد. گفتن حرف‌هات مهم بود. حرف زدن و خط و ربط نشان دادن و تحلیل شخصی و طبقاتی من، برای تو مثل دستشویی رفتن بود. وقتی بهت فشار می‌آورد، باید زود خالیش می‌کردی. وقتی هم بعد از ده بار و صد بار، بهت گفتم من توالت سیار تو نیستم که هر وقت خواستی خودت را توش خالی کنی، خندیدی. فقط خندیدی. اما باز خوب بود. عصبانیت و اخمی که توی صورت و صدات بود، خوب بود. چون معنیش این بود که برای تو من هنوز وجود داشتم. اما حالا با این صورتِ سنگی و صدای گرمِ نفرت‌انگیزت به من می‌گویی فکر کنم کی چهار سال از عمر کی را حرام کرده. و این یعنی دیگر کار از کار گذشته. یعنی دیگر من نیستم. تو هم نیستی. یعنی به قول خودت از آن خط نامرئی گذشته‌ایم. من این‌ور خط، تو آن‌ور خط.

درست می‌گویی. همیشه درست گفته‌ای، فکر کرده‌ای، بوده‌ای. تاریخ را قوم پیروز می‌نویسد. اما تاریخِ من و تو را من نمی‌نویسم. تو هم نمی‌نویسی. تاریخِ من و تو را نمی‌شود نوشت، چون هر دو باخته‌ایم.

هیچ‌کس نیست. هیچ‌کس جز من که این‌جا روی این نیمکت زیر آفتاب نشسته‌ام و این پسر و دختر که کمی بالاتر، زیر سایه‌ی درخت کوچکی تنگِ هم نشسته‌اند. زن حالا نیست. دختر با دست می‌زند پشت پسر و با صدای بلند می‌گوید: «خب... چه خبر؟» بعد می‌زند زیر خنده. انگار خودش هم توقع نداشته صداش این‌همه بلند باشد. پسر می‌خندد و زیرچشمی مرا نگاه می‌کند. زن از پشت درخت پیدا می‌شود. بطری آب معدنی را به دختر می‌دهد و قوطی آب‌ میوه را به پسر. دختر با همان صدای بلندش می‌گوید: «خودت چی؟» زن آرام جواب دختر را می‌دهد و کنارش می‌نشیند. لابد می‌گوید تشنه نیست. صدای استارت موتور ماشین چمن‌زنی از دور می‌آید. چند بار پت‌پت می‌کند و خاموش می‌شود. با استارت دوم روشن می‌شود. کم‌کم بوی چمن توی فضا می‌پیچد. دختر خودش را جمع می‌کند و به زن می‌چسبد، بعد بازوی پسر را می‌گیرد و به طرف خودش می‌کشد. تکه‌ای آفتاب افتاده روی پسر و دختر می‌خواهد پسر را با خودش به سایه ببرد. زن انگار می‌گوید بروند جایی که هم سایه باشد، هم لازم نباشد این‌جور به هم بچسبند. دختر نمی‌گذارد زن تکان بخورد و بلند می‌گوید همین‌جوری خوب است. حالا هر سه چسبیده‌اند به هم و دختر وسط است. زن سر تکان می‌دهد و با لبخند نگاه می‌کند به من که زیر آفتاب، نشسته‌ام روی این نیمکتِ داغ و می‌گذارم پیشانی و زیر بغل و کف دست‌هام حسابی عرق کند تا اگر قرار است بعداً چیزی یادم بیاید، فقط همین باشد که ظهر بود، آفتاب داغ بود، بوی چمن می‌آمد و من تنها نشسته بودم روی نیمکتِ همیشگی. این هم آخرین بار. همه‌چیز تمام شد.

حالا تو اسمش را هر چه می‌خواهی بگذار. ترس یا کوچکی یا کم‌آوردن یا هر چی. مهم نیست. دیگر هیچی مهم نیست. فرقی هم ندارد. مگر خودت نبودی که هی می‌گفتی توی این دنیا هیچی با هیچی فرق ندارد؟ مگر تو نبودی که می‌گفتی همه‌ چی توی این دنیا گه است، گه هم با گه فرقی ندارد؟ برای من فرق داشت. داشت. دیگر اما ندارد.

چه‌کار می‌توانستم بکنم با آن چشم‌های طلب‌کارِ تو که چهار سال هر جا می‌رفتم بالای سرم بودند و هر کاری می‌کردم، جوری نگاهم می‌کردند که انگار باز دارم اشتباه می‌کنم و باید کار دیگری بکنم و جور دیگری حرف بزنم، بروم، بیایم، بخندم، باشم؟ چقدر بزرگ بودند چشم‌هات وقتی نبودی و من فکر می‌کردم اگر باشی، چطور نگاهم می‌کنی. آن‌قدر بزرگ بودند که من دست و پام را گم می‌کردم و همیشه هر جا بودم، احساس گناه می‌کردم. احساس کوچکی، کثیفی می‌کردم و خنگی و خامی. می‌خواستم جور دیگری باشم. هر جور تو بخواهی باشم. که جور دیگری نگاهم کنی و وقتی نیستی، من مطمئن باشم همان جوری هستم که تو می‌خواهی و چشم‌هات دیگر طلب‌کار و ناامید نیستند؛ خوشحالند و می‌خندند. چهار سال تمام چشم‌های طلب‌کارت بالای سرم بودند و فقط همان چند ماه اول بود که وقتی نگاهم می‌کردی، اگر می‌کردی، چشم‌هات نجیب و سربه‌زیر بودند و یواشکی می‌خندیدند. و من خودم را می‌کشتم و هزار جور بازی درمی‌آوردم تا تو نگاهم کنی و زود نگاهت را بدزدی و خودت را مثلاً با کیفی کتابی چیزی مشغول کنی.

چقدر دور بودی! چقدر دور بودی و چقدر دوست داشتی حتا یک قدمِ کوچک جلو نیایی! و من زجرکش می‌شدم وقتی حس می‌کردم تو آن دورهایی و من بیخودی خیال کرده‌ام نزدیکی، پیش منی. حتا وقتی بغلت می‌کردم و سینه و دست‌های استخوانیت را به خودم فشار می‌دادم، باز آن دورها بودی و یک‌جوری نگاهم می‌کردی. بعد که ولت می‌کردم، می‌خندیدی، می‌گفتی: «چه زوری داری دختر! گردنم درد گرفت.» و این مال آن‌وقت‌ها بود که چشم‌هات دو تا دایره‌ی قهوه‌ای درخشان بودند که حتا وقتی مثل بیشتر وقت‌ها جدی و عبوس بودی، خوشحال بودند و می‌خندیدند.

وصال خلوت بود. از شب شعر دانشگاه می‌آمدیم. عجله داشتیم که زودتر برسیم به آپارتمانِ زیر همکفِ آن‌روزهای تو. دو سه ساعتی بیشتر وقت نداشتیم، چون هم‌خانه‌ی تو داشت از شهرستان می‌آمد. از انقلاب آمده بودیم تا وصال و حالا داشتیم وصال را پیاده می‌آمدیم بالا. توی پیاده‌رو تندتند راه می‌رفتیم و درباره‌ی شعری که تو خوانده بودی حرف می‌زدیم. نمی‌دانم بحث از کجا شروع شده بود، اما یادم هست داشتی می‌گفتی مرد ایرانی، زن را دو جور بیشتر نمی‌تواند ببیند؛ یا اثیری یا لکاته. یا دور و دست‌نیافتنی و خیال‌انگیز و الهام‌بخشِ هنر و لایق عشق، یا زمینی و دم دست و مصرف‌شدنی و پیش پا افتاده. و من فکر می‌کردم که کدامم. اثیری که نیستم. لابد لکاته. پرسیدم: «برای تو من چی هستم؟» خندیدی. مثل همیشه که در جواب حرفی عمیق و مهم سؤالی پرت می‌کردم، نگاهم کردی و گفتی: «هر چی هستی، به هر حال من را بدجوری گرفتار خودت کرده‌ای.» حالا اما می‌دانم که تو گرفتار من نبودی. گرفتار فکرهای درهم‌ات بودی و خیالات دور و درازت. حتا وقت معاشقه، چنان از خود بی‌خود می‌شدی که حس می‌کردم به جای من که از پوست و گوشت و خون بودم، با کسی دیگر در خیالت معاشقه می‌کنی و من تا چشم‌هات را باز کنی و به خود بیایی، گردنت را فشار می‌دادم یا با ناخن‌هام پشتت را چنگ می‌زدم.

گناه من این نبود که پدرم پولدار بود و بد تربیت شده بودم و بی‌سواد بودم و نمی‌فهمیدم دور و برم چی می‌گذرد و نمی‌دانستم دانشگاه و روزنامه و کتاب و فیلم یعنی چی و سطحی بودم و فقط دوست داشتم الکی شلوغش کنم و روشنفکر نبودم. همه‌ی این‌ها را گفتی، اما گناه من هیچ‌کدامِ این‌ها نبود. گناه من این بود که من بودم. تو نبودم. چهار سال تمام مثل یک تکه گِل گذاشتیم روی چرخ و چرخاندی‌ام و دست‌هات را خیس کردی و گذاشتی روم و من به فشار دست‌های تو تن سپردم تا کاسه‌ای، کوزه‌ای، گلدانی بشوم که تو می‌خواستی. چرخیدم و چرخیدم و لای انگشت‌هات کش آمدم. اما انگشت‌های تو کم‌کم عصبی شدند و سخت فشارم دادند. شاید آن‌جور که دست‌های تو می‌خواستند، کش نمی‌آمدم و مقاومت می‌کردم. یا شاید تو حوصله‌ات کم بود. هر چه بود، دست‌هات را از تنم برداشتی و ناامید نگاهم کردی. من تکه‌ای گِل بودم که جاهاییش تو رفته بود و جاهاییش بیرون زده بود؛ تکه‌ای گلِ بی‌شکل که هیچ‌جوری نمی‌شد هیچ شکلی بهش داد. کاسه‌ای یا کوزه‌ای که تو می‌خواستی، از آب درنیامد و تو خیلی ساده به این نتیجه رسیدی که اشکال کار از گل بود؛ گِلی که لیاقت شکلی زیبا شدن نداشت. آن‌همه چرخیدن و چرخیدن و چرخیدن و هیچ‌چیز نشدن. تنها سرگیجه و سرگیجه و سرگیجه و حتا فراموش کردن اینکه پیش از چرخیدن چه بوده‌ام. و حالا که تو نیستی، فراموشی همه‌چیز. و تنها سرگیجه. و تنها سرگردانی.

بوی چمن می‌آید. صدای ماشین چمن‌زنی حالا درست رسیده است پشت سرم. هیچ‌کس نیست. هیچ‌کس جز من و این پسر و دختر که حالا دارند پا می‌شوند که بروند و زن که نشسته و نگاهشان می‌کند. می‌گذارد چند قدم جلو بیفتند، بعد بلند می‌شود و با کمی فاصله دنبالشان راه می‌افتد. پسر و دختر از جلوی نیمکت می‌گذرند. دختر خودش را برای پسر لوس می‌کند و با لحن بچه‌گانه‌ای می‌گوید: «خیلیم رنگش خوبه. اصلاً دوست دارم. چی می‌گی؟» بعد دست می‌کند زیر روسری، موهاش را می‌ریزد به هم و دسته‌ای موی طلایی را که با مهارت لای موهای سیاهش مخفی کرده، بیرون می‌آورد. نگران می‌شوم. پسر نگاهش می‌کند و می‌خندد. دختر چند قدم با موهای به هم ریخته راه می‌رود، بعد موهاش را مشت می‌کند می برد بالا، موهای طلایی را زیر موهای سیاه مخفی می‌کند و می‌گوید: «بیا! حالا خوب شد؟» پسر باز می‌خندد و می‌گوید: «آفرین دختر خوب.» برمی‌گردم. زن لبخند می‌زند و می‌نشیند آن سر نیمکت. نگاهم می‌کند و می‌گوید: «چرا تنها؟» نگاهش می‌کنم. سعی می‌کنم لبخند بزنم. به جاش پوزخند می‌زنم. سعی می‌کنم گریه نکنم. سعی می‌کنم. دستم را می‌گیرد. بعد بیخودی شروع می‌کند به توضیح دادن و می‌گوید زمانه‌ی بدی شده و نمی‌شود به کسی اعتماد کرد و او ترجیح می‌دهد از همه چیز خبر داشته باشد و بداند دخترش با کی می‌رود و کجا می‌رود و برای همین هر وقت دخترش با دوستش قرار داشته باشد، او هم یک جوری خودش را قالب می‌کند. بعد مکثی می‌کند و می‌گوید خیلی نگران دخترش است. می‌گویم نگران نباشد چون پیداست که دخترش می‌داند چه‌کار می‌کند و بلد است گلیم خودش را از آب بکشد. خوشحال می‌شود. پسر و دختر حالا از پله‌ها پایین رفته‌اند. زن وقتی نگاه می‌کند و آن‌ها را نمی‌بیند، تند بلند می‌شود و می‌رود.

گوشی را از کیفم درمی‌آورم، زنگ می‌زنم می‌گویم بیاید دنبالم. می‌گوید اتفاقاً خیلی دور نیست و زود می‌رسد. دم در پارک قرار می‌گذاریم. از پارک که می‌آیم بیرون، ماشینش را می‌بینم که کمی بالاتر کنار خیابان پارک کرده. سوار می‌شوم. با لبخند همیشگی سلام می‌کند و می‌پرسد سر ظهر این‌جا چه‌کار می‌کنم. چیزی نمی‌گویم. پرس‌وجو نمی‌کند. مثل همیشه با یک لبخند کوچولو همه چیز تمام می‌شود. شوهرم مرد خوبی‌ست و خوب می‌داند این‌جور وقت‌ها نباید چیزی بپرسد. شیشه را می‌دهم پایین و می‌گذارم باد بخورد به صورتم. یادم می‌افتد هیچ‌کدام از کارهایی را که قرار بود بکنم، نکردم. نه صورتم را گرفتم زیر شیر آب، نه پشت میز شطرنج نشستم، نه تاب‌بازی کردم. صبح به خودم گفته بودم می‌روم همه‌ی این کارها را می‌کنم و همه‌ی حرف‌هام را می‌زنم تا این بشود آخرین باری که به این پارک می‌آیم و به تو فکر می‌کنم. نشد. مثل بارهای قبل که قرار بود آخرین بار باشند و نشد. شاید بعدی بشود آخرین بار.

علی حدادی