یکشنبه, ۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 26 January, 2025
آسفالت
ساعت ۶:۳۰ روز جمعه است نیمساعتی میشود که همینطور بیهدف توی این خیابان پهن و خلوت رانندگی میکنم. هنوز نمیدانم چرا حالا که کسی توی خیابان نیست باز هم به چراغ قرمزها اهمیت میدهم ۵۶ ، ۷۰ ، ۱۳۰ ثانیه...
آنطرف چهارراهی که پشت چراغقرمزش توقف کردهام، پسربچهای کنار خیابان ایستاده، شبیه به بچههایی که لابهلای ماشینها گل و آدامس و روزنامه میفروشند. این بچهها عجیب شبیه به هم هستند.
خیابان آرام و خلوت است، چیز قابلتوجهی آنطرف خیابانی که پسر ایستاده نیست. اما اگر بود! پسرک ناگهان برای رسیدن به آن، به این طرف خیابان میدوید، و رانندهای هم که با سرعت از چهار راه عبور میکرد. پسر بچه شدیداً با اتومبیل برخورد میکرد، سرش یا جای دیگرش به چراغ جلو ماشین میخورد. بچهٔ روی زمین افتاده و خون پهن شده روی آسفالت خیابان.
خون روی آسفالت، خونی که بین دانههای سنگریزهٔ آسفالت پخش میشود، قرمزتر و سیاهتر بهنظر میرسد.
اگر خون پیرمردی باشد که با ماشین تصادف کرده، بد رنگتر هم هست. جنازه پیرمردهایی که اینجوری میمیرند، اصلاً شبیه به جنازه آدم نیست، بدنشان انگار همیشه همینطوری بوده سرد، خشک و مرده، مثل یک تکه پاستیل تهوعآور، مثل بدنهای سالن تشریح دانشکده پزشکی، نمیدانم چرا فکر میکنم تمام جسدهایی که برای آموزش تشریح میشوند، پیرمرد هستند، سرد و خشک و انگار همیشه مرده.
هفته قبل وقتی برگشتم، اول به خوابگاه زنگ زده بودم، زن نگهبان خوابگاه گوشی را برداشت پرسیدم خانم «ه» هستند؟ گفت:«نمیدونم هستند یا نه گوشی خدمتتون باشه.» گوشی را که گذاشت کنار تلفن تا میرفت ببیند «ه» هست یا نه صدای غرغرش میآمد:«معلوم نیست این خانم «ه» با چند نفر دوسته! از همهجا بهش زنگ میزنن.» شاید صدای من را با صدای خودم اشتباه میگرفت.
ـ الو سلام... تویی؟... فکر نمیکردم اینجا باشی... امروز عصر؟... کجا بیام؟... پارک نزدیک خوابگاه؟... نه نمیتونم... نه اونجا هم نمیتونم... اصلاً امروز نمیتونم وقت ندارم بیام، نمیشه...
گنجشک له شده و مرده چند متر آنطرفتر روی زمین افتاده بود و خون غلیظ اطراف بدنش. جاروی رفتگر پارک، فیش فیش جسد گنجشک را هم از روی زمین برداشت و خون با حرکت جارو مالیده شد روی زمین، خطی از خون روی آسفالت کشیده شد تا جلو نیمکتی که من و «م» رویش نشسته بودیم. صبح بود.
توی راهروی دانشگاه بعد از کلاس با «م» داشتیم میرفتیم، «ه» و دوستش «پ» را دیدیم. «م» را معرفی کردم که:«آقای «م» از رفقای قدیم هستند و این ترم تازه اومدهن اینجا.» «ه» زیر زیرکی لبخند میزد انگار «م» را از قبل میشناخت، ولی نمیشناخت. اما به نظر می رسید «پ» خیلی از «م» خوشش آمده بود.
ـ الو سلام «م»... خوبی؟... آره تازه همین امروز اومدهم... کجایی؟... کجا؟... اِاِاِ با کی؟... اِهه بگو دیگه بابا... خب نگو... هیچی کارت داشتم میخواستم ببینمت... حالا که میگی وقت نداری... باشه... خداحافظ.
بیست متر مانده به پشت خطکشی عابر پیاده، مستطیلی آسفالته، به عرض این بیست متر و طولی به عرض خیابان، روی آسفالت خاکستری این تیکه تا حالا چه چیزهایی ریخته؟ روغن، آدامس، باران و شاید اولین چیزی که ریخته، عرق پیشانی کارگری بوده که آسفالت را میساخته، ولی روی این آسفالت هم تا حالا خون ریخته؟ خون وسط سنگریزههای این تیکه آسفالت هم پخش شده؟
گفتی:«مطمئنم که «ه» میدونه که چهقدر عاشقشی، نه فقط خود «ه»، با این موجی که تو چشماته همه میدونن که چهقدر دوستش داری اما...
گفتم:«اما! اما چی؟ اما چی؟ کجا رفتی؟ کجا رفتی؟ چرا حرفت رو تموم نکردی؟ اما چی؟...
پشت سر «م» وارد حیاط شدم از پشت شیشهٔ کلاس «ه» را توی حیاط دیده بودم، بسته کوچک کادو پیچی شدهای شبیه به همه هدیههای قبلی همراهش بود، از در راهرو پشت سر «م» که بیرون آمدم «ه» به طرف ما آمد بسته هدیه را خیلی سریع زیر لباسش پنهان کرد به ما که رسید «پ» هم همراهش بود، حتماً «پ» هم هدیهای برای «م» داشت. اما «ه» فقط سلام کرد پس هدیهاش چی شد؟ شاید از «م» خجالت کشیده بود شاید هم...
خیابان هنوز خلوت است، از مقابل چهارراه کامیونی شبیه به ماشین آتشنشانی دارد به این طرف میآید آب با فشار از دو طرفش روی آسفالت خیابان می ریزد و میشوید، به خیال خودشان خیابان را میشورند اما بین چرخهای ماشین چی؟ آب به آنجا که نمیرسد و خط پهن وسط آسفالت خیابان همیشه خشک و نشسته باقی میماند.
گفتی:«احمق چشماتو باز کن. خوب نگاه کن، به نشانهها، به حرکات، همهچی به این سادگی نیست احمق.
گفتم:«به چی؟ به چی نگاه کنم؟ نرو صبر کن...
ـ «م» عجب فندک قشنگیه!... تازه خریدیش؟... نه بابا تو که واسه این چیزا پول نمیدی... نکنه کش رفتهی... چی؟... هدیه است؟... از کی؟... اِهه ناز نکن بگو دیگه بابا... به جهنم! نگو...
با «ه» و «م» جلو دانشگاه سوار تاکسی شدیم، «ه» وسط نشسته بود و من و «م» هم این طرف و آن طرفش («پ» کجاست؟). «ه» خیلی بیحوصله است و نمیدانم چرا حرف هم نمیزند، «م» هم کمحرف و بیحوصله است، چند خیابان پایینتر «ه» پیاده میشود، میگویم:«کجا؟... اما قرار بود با هم...» و میرود.
دو چهارراه بعد هم «م» میخواهد پیاده شود میگویم:«اِ! تو کجا؟ قرار بود با هم...» و میرود.
خندیدی، قاه قاه و از ته دل خندیدی و ریسه رفتی. گفتم:«به چی میخندی؟ چرا میخندی؟ بگو! تو رو خدا بگو!...
از گوشه شیشه ماشینم به حرکت سریع دانههای آسفالت زیر چرخ ماشینها نگاه میکنم، شکل بافت آسفالت همه خیابانها شبیه به هم به نظرمیرسد، اگر فقط یکبار یک تکه آدامس چسبیده به آسفالت یا چند قطره روغن ماشین پخش شده روی آسفالت را دیده باشید؛ حتماً آن را بر روی تمام آسفالتهای دنیا میتوانید تصور کنید.
سه روزی میشود که از «ه» هیچ خبری ندارم چندبار هم به خوابگاه زنگ زدم، آخرین باری که زنگ زدم، زن نگهبان خوابگاه با حالتی که لبخندش را از پشت تلفن میشد تصور کرد گفت:«نه پسرجان خانم «ه» باز هم نیست.» شاید میدانست کجاست شاید...
گفتی:«تقصیر خودته، باید بیشتر از اینها احتیاط میکردی حالا دیگه دیر شده کاریش هم نمیشه کرد.»
گفتم:«چی تقصیر منه؟ مگه من چیکار کردم؟ چرا درست حرف نمیزنی...»
ـ الو «م» سلام... کجایی؟... چرا دیروز نیومدی؟... مسافرت؟... کجا؟... چرا همینطوری یهدفعه؟... سه چهار روزه برمیگردی... مشکلی که پیش نیومده؟... باشه خوش بگذره...
انگار کمکم از شهر خارج میشوم، جاده باریکتر شده و آسفالت همچنان ادامه دارد و با سرعت از زیر چرخهای ماشینم عبور میکند.
عصر بعد از کلاس از دانشگاه بیرون آمدم چند متر جلوتر توی خیابان «م» داشت سوار تاکسی می شد انگار «ه» هم قبلاً سوار شده بود، تاکسی حرکت کرد، من هم دویدم هرچی «م» را صدا کردم نشنید و تاکسی دور شد.
گفتی:«باورش سخته، این وضعیت رو هم نمیشه تحمل کرد باید ازش خلاص بشی.»
گفتم:«باورش سخته، این وضعیت رو هم نمیشه تحمل کرد باید ازش خلاص بشم.»
این خیابانها و جادههای دراز تا کجا ادامه دارند؟ این آسفالت لعنتی تا کجا کشیده شده.
باز هم زن نگهبان خوابگاه:«خانم «ه» نیستن.»
ـ الو «م» سلام... خوبی؟... سفر خوش گذشت؟... میخواستم ببینمت... آره امروز عصر خوبه... نه اگه خونه هستی میام خونه... باشه خداحافظ.
گفتی:«چرا از خودت مایه نمیذاری؟ مگه تاوان بیعرضهگی تو رو دیگران باید بدن.»
آسفالتهای خیابان هم مثل دریای آزاد، مثل اقیانوسها، همه به هم پیوستهاند، مثل یک مدار بزرگ همه از هم خبر دارند هر کجا بروم دست از سرم بر نمیدارند همچنان تعقیبم میکنند.
ساعت حدود هفت عصر روز چهارشنبه است دارم از پلههای آپارتمان «م» بالا میروم «م» منتظر من است وارد آپارتمان که میشوم، ته بوی عطری آشنا اما غریبه با اینجا، هنوز در فضا پراکنده است.
نیم ساعتی با هم حرف زدیم هوا کمکم تاریک میشد، پیشنهاد کردم سیگار را روی تراس بکشیم.
آمدی، اما تو هم اینبار هیچی نگفتی.
دو سه پک سیگار کشیده بودیم، و حرکتی سریع و ناگهانی. به وضوح میتوانم صدای حرکت باد را از کنار گوشهای «م» وقتی از سه طبقه ساختمان سقوط میکرد، حس کنم و لکه بزرگ و بدرنگ خون روی آسفالت خیابان، که به سرعت میان دانههای سنگریزهٔ آسفالت پخش میشد.
خیلی از شهر دور شدهام هرچه به پدال گاز بیشتر فشار میآورم آسفالت هم با سرعت بیشتری تعقیبم میکند. فکر میکنم جایی وجود ندارد که از شر اینها خلاص بشوم تمام خیابانها، جادهها و کوره راههای خاکی را هم به زودی آسفالت میکنند، به هر تکهاش که نگاه میکنم نشانی از لکه بزرگ و بدرنگ خون را با خود دارد خون پخش شده بین دانههای بافت آسفالت.
اما درههای اطراف جاده، هیچوقت اینجا را آسفالت نمیکنند. فقط یک پیچش سریع فرمان ماشین.
قاه قاه خندیدی و گفتی بازم هیچچی درست نشد.
علی فصیحی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست