پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

ولی دل به پائیز نسپرده ایم


ولی دل به پائیز نسپرده ایم

حکمتی داشته این «عین» عدالت که همان «عین» علی ع است شاید یعنی هر کاری بکنی باز هم عدالت با علی ع معنا می شود و تنها هم اوست که توانسته برای مدت کوتاهی هم که شده طعم حقیقی عدالت را در کام مردمان دوره حیاتش بچشاند

حکمتی داشته این «عین» عدالت که همان «عین» علی(ع) است. شاید یعنی هر کاری بکنی باز هم عدالت با علی(ع) معنا می شود و تنها هم اوست که توانسته برای مدت کوتاهی هم که شده طعم حقیقی عدالت را در کام مردمان دوره حیاتش بچشاند. حالا کمی دورتر از کوفه کفرانگیز نالایق، به فاصله ۱۴ قرن، انقلابی به نفس و دم مسیحایی ابراهیم زمان در شرقی ترین جغرافیای عالم طلوع کرده که کمی رنگ عدالت را به کام پابرهنگان چشانده اما... بی جهت نیست که حکیم مکتب ابراهیم، ۳۱ سالگی یا همان دهه چهارم انقلاب عزیزمان را به عطر عدالت علوی همراه با پیشرفت معطر می کند...« عین» عطر عدالت حالا دیگر به عین عدالت علوی نزدیک می شود آن هم وقتی عدالت طلبی را جوان هایی از جنس شعور در جای جای کشور جستجو می کنند و خود به تنهایی کمر همت می بندند و... باید باشی و ببینی شیرینی لبخند مردمانی را که بعد از سالها جماعتی را می بینند که از جنس خودشان نیستند و محرومیت را با تک تک نفس هاشان درک نکردند اما آمده اند تا دلداری بدهند به آنها...

دلداری بدهند که پدرم، مادرم، برادرم و خواهرم؛ باور کنید کسی شما را فراموش ... کرده یا نکرده؟! و در میانه این جمله می مانند؛ همه مان می مانیم! سی سال فرصت کمی نیست! سریع جمله شان را عوض می کنند و احوال گرمی می پرسند و می گویند: آمده ایم کنارتان باشیم... بعد از نگاه مردم می فهمند که باز هم بی جهت خود را برای آنها لوس کردند! فوق فوق اش ۱۰روز، ۲۰ روز ، اصلا ۲ماه؛ بعدش چه؟ اصلا قبلش چه؟ کجا بودیم وقتی این مردمان صبور در سرمای کمرشکن فرزند به دنیا می آوردند... کجا بودیم که توی سیل تنهایی با گچ و خاک سیل بند درست می کردند... کجا بودیم وقتی بچه هاشان الفبا که آموختند مجبور شدند بروند توی آغول به جای مدرسه راهنمایی که نداشتند... چقدر شرمنده شدیم؛ گفتیم می آییم کمی وجدانمان را خلاص می کنیم، بدتر شد، سرطان وجدان گرفتیم...همین می شود که خیلی ها زیاد دوام نمی آورند !

صفحه امروز تقدیم به دل آسمانی تمام نسل سومی هایی که برای ثانیه هایی غبار غفلت مسئولان را از پیشانی بلند مردمان عزیز سرزمین مان برمی چینند؛ همانا که آه دلشان بدجوری پیش صاحب این روزها و شب ها خریدار دارد...همان ها که هیچ گاه دست بر قضا آه نمی کشند؛ آهشان همان «الحمد لله»ی است که ما فراموش کرده ایم در شرجی شلوغ شهر... جمعی از دوستان وبلاگ نویس ما برای زیارت ناب ترین بچه های ایران به سرزمین های دور افتاده رفته اند؛ اردوی جهادی بوده اما نه از جنس خاک و گچ! تازه نه کسی برایشان نوشابه باز کرده و نه پس از بازگشت به منزل از بزرگداشت و تجلیل و سکه خبری بوده؛ از جیب خرج کرده اند برای تولد یک مشت لبخند از پشت تار و پود فرهنگ... حالا در این سحرگاه یتیم شدن امت اسلام که سیاهپوش حضرت خرماهای شبانه کوچه های مهتاب خورده هستیم، نوشیدن این سطرها شاید کمی شکاف و ترک کاسه های شکسته شیر در کوفه را التیام باشد؛ آن هم ۱۴ قرن بعد... سلام و صلوات خدای دوست داشتنی ما بر اول یتیم پرور دنیا که خودش به تنهایی یک دنیا اردوی جهادی بود!

راستی یادم رفت بگویم که عین عزت هم از جنس عدالت و علی(ع) است که مردمان محروم خوب درکش می کنند که هیچ گاه غم هاشان را فریاد نکنند و شکایت نکنند از... به قول قیصر دوست داشتنی شعر ایران؛ سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پائیز نسپرده ایم...

مسافر از اتوبوس پیاده شد. «چه آسمان تمیزی». و امتداد خیابان غربت او را برد...

مینی بوس جلوی قله نگه می دارد. اینجا حیات مدرسه ای است که بر بلندای کوه بنا شده و خوش دارم بگویم مردم آبادی، علیرغم زور بولدوزرها، قله را برای خودشان نگه داشته اند. مدرسه قله را قاب کرده است. پیاده می شویم. هوا خیلی زود با دستهای گرمش به استقبالمان می آید.

صورتمان را با آبی آسمان می شوییم. آسمان را از الک رد کرده اند؛ صاف و یکدست. بی حضور مزاحم گردی، غباری، دودی.

نه پای هواپیمایی از اینجا رد شده، نه دست کارخانه ای به اینجا رسیده و نه هنوز آنقدر ماشین هست که جای نفس آدم ها تنگ بشود. انگار در خود آسمان پیاده شده ایم. غروب شده و خورشید مهربان تر می تابد. کیف ها را برمی داریم و به اتاقمان می رویم. بچه ها برای مهمان های تازه شان سلام و لبخند می آورند. دیدار اول است و چشم ها هنوز غریبه. خوشحالم. با خودم می گویم: آخیش! راحت شدیم!

□□□

و راه دور سفر از میان آدم و آهن. به سمت جوهر پنهان زندگی می رفت...

هواپیما هنوز دور از زمین نشده که دلش تنگ تهران می شود و به سمت پایین میل می کند! خنده های اول سفر به فریاد استغاثه تبدیل می شوند تا هواپیما به خودش بیاید و مثل بچه هواپیما(!) به راه خودش ادامه بدهد. روزهای آخری با خودم می گفتم اگر قرار است هوایی باشد، خب اصلا نباشد (چقدر من با خودم حرف می زنم!) به خیر می گذرد اما تا ترمز نهایی هواپیما بر روی باند مقصد، همه ساکت می شوند.

نمی شود تا بندرعباس رفت و دریای زنده فارس را ندید. ملاقات با دریا، کوتاه است و راه سفر بلند. جاده را به سمت میناب و از آنجا تا مقصدمان، دنبال می کنیم. راه بشاگرد را باید در روز آمد که شب، فقط به مردم منطقه راه می دهد. با آن همه پیچ و خم ها و بلندی و پستی ها که در دامن خودش دارد. سر راه، یک ساعت مانده به مقصد، کوه های جنوب آنتن موبایلت را امانت می گیرند تا کسی مزاحمت نشود! تو باشی و مهمانی ساده و کوتاهت. بلبل آباد است و ما باید جاده را به خدا بسپاریم. رسیده ایم. رسیده ایم؟!

□□□

● حیات روشن بود. و باد می آمد...

صبح اینجا واقعی است. خورشید سر وقتش بالا می آید و بالا آمدنش یعنی روشن شدن هوا. نه مثل صبح های شهر، که خورشید باید هزار و یک دیوار و خانه را رد کند تا برسد بالای شهر. سر ظهرش بشود طلوع آفتاب. که صبح ها به هوای تاریکی هوا نمازهای صبحمان قضا شود!

بچه های مدرسه همه نمازها را به جماعت می خوانند. چه صبح خنک باشد. چه ظهر داغ. ما آمده ایم شاگردی کنیم نه معلمی! نماز صبح که تمام می شود بچه ها بیدارند. ما که می خوابیم! صبحانه درست صبحانه است. کلاس ها بعد از اعلام وجود آفتاب، شروع می شوند. سرعت گرم شدن هوا مثل شدت آن، بالاست و باید ظهرها را در پناه سایه به سر برد. بچه ها اما به این حرف ها کاری ندارند و فوتبال خودشان را بازی می کنند. آب آنقدر گرم می شود که حمام و دستشویی را باید برای اول صبح یا غروب آفتاب گذاشت.

دم صبح و غروب، باد مدرسه را دستش می گیرد. انگار صبح می رود سر کار و غروب برمی گردد به خانه. آمد و رفت باد آنقدر هست که بند لباس را بی قرار خودش کند و من را چند بار مجبور به شستن دوباره لباس ها. روزگار خوبی است و یادی از خدمت سربازی زنده می شود!

□□□

● زندگی رسم خوش آیندی است...

کلاس ها شروع می شود. بچه ها آرامند. شیطنتی هم اگر هست، شیرینی معصومی است که در پشت آن، رد هیچ قصد و غرضی نیست. خنده ای کوتاه، عوض شدن فضای کلاس و ادامه درس. گنج های پیدایی پشت میزهای کلاس نشسته اند. آدمهایی سرشار از توان و استعداد. پر از انرژی و غریبه با خستگی. نه گلایه ای از زمان، نه دشمنی ای با زمین. کاش توانایی ما به قدری بود که می توانستیم برای نشان دادن این سرمایه ها و بکارگیری شان، آستین همتی بالا بزنیم. نقشه گنج برای آنها که می خواهند، پیداست. منتها ماندن در اینجا و کار کردن و ساختن، مرد می خواهد. مردهایی از جنس عبدالله والی که از زندگی آسوده خود گذشتند، دست از بی تفاوتی شستند و کمر کار را محکم بستند تا برای اینجا، آبادی بیاورند. حالا دقیق تر که بشوی، جوانه های امید و زندگی را می بینی که دارند سر از خاک بشاگرد درمی آورند.

□□□

● وسیع باش و تنها و سر بزیر و سخت...

بیرون از مدرسه، سایه ها را باید زیر نخل های بلند و استوار آبادی پیدا کرد.

سبزی آبادی به نخل های آن است. درآمد بیشتر مردم آبادی هم. کشاورزی یعنی داشتن چند تا نخل که قانع اند و سربلند. از دامپروری تنها می شود بز داشت. گوسفندهای تنبل برای علف های آماده خوبند! روزی مردم حلال است که جز با عرق ریختن و تلاش، نانی بدست نمی آید. سختی ها، مردم را هم سخت و محکم کرده است. غیبت امکانات، خم به ابروی کسی نیاورده. زندگی، ارزش بیشتری دارد. صداقت و پاکی، بخشندگی و خلوص، رسم همیشگی مردم است. با تمام داشته هایشان، مهمانپذیری می کنند. اگر مهمانی باشد البته! مردم آبادی، همه خودی هستند. لابد غریبه ها برای مهمانی به جاهای بهتری می روند!

□□□

● کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش . و بی خیال نشستن . و گوش دادن به . صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور...

خانه، یعنی یک اتاق چهارگوش. دیواری به نام دیوار حیات وجود ندارد و این گونه است که تمام آبادی، حیاط مردمش است. کسی برای خودش مرزی نکشیده. کسی نمی گوید اینجا حیاط ماست. حیاط برای همه هست. اکثریت با کپرها است. هنوز کپرها با همان در و دیوار حصیری شان، با همان سقف گنبدی شان، جلوی خانه های سیمانی با دیوار و سقف های منظم و خشک ایستاده اند. طبیعت کماکان در جریان است. ماشین ات هر چه می خواهد باشد، باشد. بارانی اگر ببارد، باید به احترام رد شدن آب، پشت رود بایستی. بعضی ها اسمش را می گذارند سیل. سخاوت مخابرات در حد یک آنتن ماهواره ای است. اگر برق باشد و هوا خوب و مشترک مورد نظر در دسترس، می شود با کمی انتظار تلفن زد. تلفن که نباشد، برای پرسیدن حال همسایه باید راه بیفتی و رفتن یعنی دیدار. یعنی نشستن در کنار هم و بودن با هم. این زندگی با برکت، بی دلیل نیست.

□□□

● ماه بالای سر آبادی است . اهل آبادی در خواب...

آفتاب که از دیوار مدرسه پایین می آید، شب، مثل سیاه چادری است که روی کپر آبادی، کشیده باشند. آرام و آهسته. بچه ها زیر نور تک چراغ حیاط، روی موکتی ساده و روبروی هم، شام می خورند؛ ما آدمهای عادتی در اتاق جلوی تلویزیون! اعتیاد به تلویزیون، به روزنامه، به کامپیوتر، به اینترنت، به موبایل، به بازار، به ماشین، به چشم و هم چشمی، به حسادت، به نامردی، به منیت، به خیانت، به... (آه...!)

شب، ماه مطلق است. ستاره های خدا، ریخته اند بر سر آبادی. دارایی مردمشان، نور است. تاریکی هوا، خنکی می آورد. مردم به خانه هایشان می روند. زمان بروز ساکنان دیگری است. شب نشینی قورباغه ها، هم نوازی جیرجیرکها، قدم زنی عقرب ها، گردش رتیل ها، پرواز ملخ ها، فرود پشه ها و...

شب، آبادی تازه ای است.

برای ما شهری ها که رد شدن سوسک، حنجره مان را پاره می کند، شب جز درد سر چیزی ندارد.

هر چه دعا بلدی می خوانی تا خدای نکرده، گذر عقربی یا هوس رتیلی، دامن تو را نگیرد که تا میناب راه دور است و ماشین برای رفتن، کم.

برای آن آبادی ها، شب یعنی حنجره هایی باز. یعنی دراز کشیدن درکپرهایی که پاچه های دیوارش را بالا داده اند. بی خیال همه ترس هایی که ما را به درگاه خدا نزدیکتر کرده!

خدای مردم آبادی، کنارشان است. همیشه و همه جا. آچار فرانسه نیست تا هروقت کارشان گیر کرد سراغش بروند. خدای مردم آبادی توی خونشان است.

آبادی، زود خوابش می برد. همانطور که زود بیدار می شود. همه چیز روال طبیعی خودش را دارد.

□□□

● عبور باید کرد. صدای باد می آید . عبور باید کرد...

روزهای بودنمان را انگار به دست باد داده بودیم که اینقدر سریع گذشتند. تازه داشتیم اهل آبادی می شدیم که زنگ بازگشتمان خورد. باید دل می کندیم از پنجره هایی که رو به تجلی باز است. باید جدا می شدیم از شهری که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.

□□□

در نامه اش نوشته بود:

«یا علی ابن موسی، یا امام رضا (ع)، آنقدر دلم می خواهد که ضریح و گنبد قشنگت را ببینم، که در خیال خود، انگار با دیدن سیمای حرم مطهرت، به همه آرزوهایم می رسم، یا امام رضا (ع) آنقدر زیارت حرم مطهرت فکر ما بشاگردی ها را به خود مشغول کرده، که انگار با زیارت آن بهشت را به ما داده اند. آخه حرم تو انگار خود بهشت است. یا امام هشتم، ما همه گناهکاریم ما همه رو سیاهیم، آقا ما همه مان بد، آقا بخاطر آن انسان های خوبی که با وجود مشقت های زیاد، به طور داوطلبانه، محل زندگی خود را رها کرده اند و به بشاگرد آمده اند تا ما را با تو آشنا کنند، کاری کن به مقصودمان برسیم و ضریح و گنبد طلایی ات را زیارت کنیم. یا علی ابن موسی یا غریب الغربا»

از خودم می پرسم: کدام مشقت؟ کدام خوبی؟ ما و آشنا کردن شما با خدا؟!

پیش شرمندگی، شرمنده ام! درسی اگر بوده، معلمش شما بودید. بشاگرد جای شاگردی کردن است. خانه دوست است. آمدن به اینجا نعمت است. شکرش واجب.

□□□

دور می شویم. ضمانتی نیست که آیا باز فرصتی باشد تا به آفتاب اینجا سلامی دوباره بکنیم یا نه. روزگار به کسی تعهد ندارد. کاش دیدار تازه ای باشد.

بر می گردیم. دور شدن برابر است با زخمی شدن دوباره آدم در هجوم همه اضطراب ها و نگرانی ها.

کوه سرجایش است. آنتن را پس می دهد. سراسیمگی پیامک ها، سر و صدای گوشی را در می آورد. دوستان نگران شده اند که کجا بودی؟ می نویسم: شهر آرزوها!

گوشی را خاموش می کنم. می خواهم خاطره آنجا روشن بماند. هنوز برای فراموشی، زود است...

مصطفی حسن زاده