سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

داستان کوتاه «در حوالی گناه»


داستان کوتاه «در حوالی گناه»

سلام نماز صبحش را که داد, گوشی تلفن همراهش را برداشت نوشت «سلام می خوام بیام تو فریزر » و ارسالش کرد چند ثانیه بعد, گوشی تک زنگی زد پیام کوتاه ارسال شده بود

سلام نماز صبحش را که داد، گوشی تلفن همراهش را برداشت. نوشت: «سلام. می‌خوام بیام تو فریزر! » و ارسالش کرد. چند ثانیه بعد، گوشی تک زنگی زد. پیام کوتاه ارسال شده بود.

همسرش گفت: «این وقت صبح برای کی اس ام اس فرستادی؟» یک سال بود عروسی کرده بودند. گفت: «علی مجاهدی. همون جانبازه که تو قطار باهاش دوست شدم.»

از جنوب برمی گشتند. دوره آموزشی «راویان نور» بود. علی مجاهدی همراهشان آمده بود تا برای انطباق نقشه‌های عملیاتها با منطقه، توجیهشان کند. وقت برگشت، توی یک کوپه افتاده بودند. سر کتابی که دست علی مجاهدی بود، زود ایاق شده بودند. آنقدر که از علی مجاهدی کارت ویزیت دفتر تبلیغاتی‌ای محل کارش را گرفته بود تا بعد اینکه کتابش را خواند، پسش بدهد: «استخوان خوک و دستهای جزامی»ِ مصطفی مستور.

همسرش گفت: «این وقت صبح مزاحمش نشوی!» خندید. گفت: «نه بابا! این آدم نه خواب داره، نه یه جا بند می‌شه. از اوناس که دوازده شب می‌ره کوه؛ پنج صبح، سر فرشته کله پاچه می‌خوره. باید ببینیش. مثلا شیمیایی هم هست! تو سفر یا باید می‌رفت این ور و اون ور یا یکی رو پیدا می‌کرد و سرکارش می‌ذاشت.»

همراهش دوباره زنگ خورد؛ بلندتر. علی مجاهدی نوشته بود: «عالیه. ساعت ده بیا.»

نوشت: «اون موقع سر کارم. بعد از ظهر می‌تونم بیام. هستی؟» و فرستادش. اما نشد. نرسید. گزارش ارسال می‌گفت. دوباره تلاش کرد. باز هم نشد.

سر کار رفت. ده و نیم تلفن همراهش زنگ خورد. علی مجاهدی بود. گوشی را که برداشت، سلام کرد؛ با هیجان. اما آن طرف خط یک زن بود.

ـ آقا شما برای من اس ام اس فرستاده بودین؟

جا خورد. گفت: «من برای آقای مجاهدی اس ام اس فرستاده بودم. مگه این همراه ایشون نیست؟» زن گفت: «آقای مجاهدی دیگه کیه؟» گفت: «صبر کنید.» و تند تند سررسیدش را ورق زد تا رسید به کارت ویزیت. شماره را خواند.

ـ این شمارة منه!

چیزی نگفت. زن ادامه داد: «لطفا دیگه مزاحم نشین!» و قطع کرد. لحنش تند بود.

لاله گوشهایش سرخ شده بود. پنجره را باز کرد. سرمای هوای زمستانی دوید داخل اتاق و لرزی به جانش انداخت. نشست پشت میز و سرش را میان دستهایش گرفت و گذاشت سرما از لباسهایش بگذرد و بر تنش پنجه بکشد.

چند لحظه به سکوت گذشت. بعد به صندلی اش تکیه داد؛ دستهایش را باز کرد و نفس عمیقی کشید. بعد زنگ زد به آبدارخانه تا برایش چایی بیاورند.

چایی را خورد. جرعه جرعه و با مکث. جلوی چشمانش سررسید باز بود و کارت ویزیت علی مجاهدی رویش.

تکمه بسته یقه اش را باز کرد. گوشی را برداشت و شماره تلفن ثابت روی کارت را گرفت. زنی گفت: «بفرمایین.» گفت: «دفتر تبلیغاتی مژده؟» زن گفت: «بفرمایین. امرتون؟» گفت: «با آقای مجاهدی کار دارم.»

ـ تو همون یخمکی نیستی که صبح برای من اس ام اس فرستادی؟!

آب دهانش را قورت داد. گفت: «خانم! به خدا قصد مزاحمت نداشتم. آقای مجاهدی به جز شماره همراهشون، این شماره رو هم به من داده بودن.»

ـ چه بامزه!

گفت: « روی کارت ویزیتشون‌م نوشته دفتر تبلیغاتی مژده.» زن گفت: «اما مشکل اینه که ما اینجا آقای مجاهدی نداریم!» گفت: «ولی شماره تلفن دفتر که همینه.» بعد نشانی دفتر را هم خواند.

ـ این ماجرا داره خیلی پلیسی می‌شه آقا پسر! یه ذره سلول خاکستری لازم داره! اگه امروز یک تک پا بیای اینجا، باهم یه ذره فسفر می‌سوزونیم. شایدم یه سرنخی پیدا کنیم.

گفت: «نه. مزاحم نمی‌شوم. من فقط می‌خواستم یه کتاب آقای مجاهدی رو که امانت گرفته بودم، پس بدم.» مدام با شستش، انگشتر عقیقش را بازی می‌داد.

ـ نه بابا! من خواهش می‌کنم که حتما بیایی. آخه برای منم خیلی جالبه بدونم اصل ماجرا چی بوده.

گفت: «سعی می‌کنم.» صدایش انگار از ته چاه می‌آمد.

ـ اگه بعد چهار بیای که اندشه. چون ساعت کارِ اینجام تموم شده و مگس می پرونیم!

گفت: «چشم.» زن گفت: «پس قرارمون ساعت چهار تو همین فریزر! لباس گرم بپوش نچّایی!» و خداحافظی کرد.

جویده جویده کلماتی را پشت سر هم ردیف کرد و گوشی را گذاشت و هوای داخل ریه‌هایش را با صدا بیرون داد.

تا عصر برگه‌های روی میزش تکان نخوردند. حتی یادش رفت قبل نماز ظهر و عصر، وضو بگیرد. همه‌اش پشت پنجره ایستاده بود.

ساعت سه و نیم زنگ زد به همسرش و گفت که دیرتر می‌آید. گفت که می‌رود پیش علی مجاهدی و شاید کارش طول بکشد.

کارتش را زد و پیاده راه افتاد. تا ونک؛ بعد گاندی؛ بعد کوچه نیلوفر؛ بعد ساختمان شصت و شش. عمارتی بلند با سنگهای سیاه و شیشه‌های تیره که نوارهای قرمزی دور تنه ساختمان پیچیده بودند و بالا رفته بودند.

زنگ زد. خود زن بود که گفت در باز است. در باز بود. در آسانسور هم باز بود. مثل یک دهان پرزرق و برق که آماده بود ببلعدش و درون تاریکیها ببردش. رفت داخل و تکمه شش را فشار داد. زنی شماره طبقه را گفت و در باز شد. آمد بیرون. یک لحظه ایستاد. فضای راهرو ساکت و تاریک بود. روی هر در، نور هالوژنی تابانده بودند. دهان آسانسور بسته شد و دوباره پایین رفت.

دستهایش یخ کرده بود. برگشت و تکمه آسانسور را زد؛ چند بار. یک دفعه چراغهای راهرو روشن شد.

ـ بیا تو!

خود زن بود. با مانتوی تیره ای که تنش را قاب کرده بود. از زیر روسری، موهای زن کمی پیدا بود.

برگشت و وارد آپارتمان شد و با تعارف زن، روی مبلی نشست. دیوارها پر بود از نقشه و طرحهای گرافیکی قرمز و زرد و آبی. هرچند که رنگ قرمز بر همه‌شان می‌چربید.

ـ چی می‌خوری؟ قهوه یا نسکافه؟

گفت: «مزاحمتون نمی‌شم. هر چی که دم دستتره.» قلبش تند تند می‌زد. زن گفت: «فکر نمی‌کردم برعکس اس ام اس‌ِت، اینقدر بچه مثبت باشی!» و رفت داخل یک اتاق. از آنجا ادامه داد: «صبح که خوندمش فکر کردم از بچه‌های خودمونی. اما ساعت ده که سر و کله‌ت پیدا نشد دو زاریم افتاد که سوتی شده.» بعد جز صدای جابه‌جا کردن ظرفها، دیگر صدایی نیامد.

خیس عرق بود. گوشهایش سرخ سرخ شده بودند. نگاهش ماسیده بود روی کتاب «استخوان خوک و دستهای جزامی» مصطفی مستور که روی میز زن رها شده بود.

بی سر و صدا بلند شد. دستش را آهسته روی دستگیره در گذاشت.

ـ کجا داری می‌ری؟

برنگشت. به جایش دستگیره در را به پایین فشار داد. خواست بیرون برود اما یک‌دفعه دستی شانه‌اش را فشرد. ایستاد. نفسش بالا نمی‌آمد. سرش را، انگار که بار سنگینی روی گردنش است، برگرداند و نگاه کرد: علی مجاهدی بود.

صدای شلیک خنده علی مجاهدی سکوت راهرو را شکست.

۱ـ رمزی است که مشتریان زن تن‌فروش کتاب «استخوان خوک و دستهای جزامی» به کار می‌برند.

۲ـ راویان نور، تعدادی جوان ـ و عمدتا دانشجو ـ هستند که تاریخ و جغرافیای دفاع مقدس را آموخته‌اند تا راهنمای کاروانهای زیارتی مناطق جنگی جنوب کشور باشند.

۳ـ نام سابق خیابانی در شمال تهران که از خیابان ولی عصر (عج) منشعب می شود.



همچنین مشاهده کنید