دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

قلمرو روح


قلمرو روح

مفهوم «روح» نزد هگل

هگل را فیلسوفی مؤلف می‌دانند، نه از این جهت که از فیلسوفان مختلف پاره‌های مختلفی گرفته باشد، بلکه از آن جهت که عرصه تأمل خود را تاریخ تفکر قرار داده و سعی نموده نظامی درافکند که هیچ یک از پاره‌های اصلی اندیشه فلسفی از آن بیرون نیامد. وی در سیر خود، کل تاریخ را در تفکر درمی‌نوردد و به تعبیر خود سیر روح در تاریخ را به روش پدیدارشناسی شرح می‌دهد.

روح هگل قلمرویی است که همه کوشش‌های انسان نشأت گرفته از آن است، پرسش از ماهیت و حقیقت انسان در هگل به عناصر بسیاری ربط پیدا می‌کند که شاید مهمترین آن، همین روح باشد، در واقع می‌توان گفت که کلیدی‌ترین مفهوم فلسفه هگل، مفهوم روح است، به گونه‌ای که بدون درک درست تلقی خاص هگل از این واژه بسختی می‌توان برداشتی صحیح از دیگر مفاهیم اساسی فلسفه او ارائه کرد. نکته‌ای که در آغاز با آن مواجه‌ایم این است که آیا روح هگل همان است که ادیان مختلف از آن سخن گفته‌اند و یا اینکه این مفهوم از معنایی واحد و تا حدی انحصاری برخوردار است. در این مقاله سعی می‌شود تا دیدگاه خاص هگل در باب مفهوم روح تبیین گردد.

هگل در کتاب عقل در تاریخ، بارها به واژه روح اشاره می‌کند. در آثار دیگر هگل، روح به عنوان یک واژه مکرر و کلیدی مطرح است، اما اگر از قول خود او در طلب پاسخی به پرسش خود باشیم، باید به درآمد فلسفه روح، مراجعه کنیم:

دانش روح، والاترین و دشوارترین دانش است. دقیقاً از آن رو که انضمامی‌ترین دانش است. این جمله آغازین در فلسفه روح، تکلیف ما را از یک نظر روشن می‌کند؛ روح یک موجود مجرد و مفارق از این جهان نیست. روح به معنایی خاص، امری انضمامی است، هرچند در اینجا مراد از انضمامی الزاماً محسوس نیست، البته این امر که روح نزد هگل با روحی که مثلاً در علم اسپیرتیسم مراد می‌شود، یکسان نیست، برای هگل‌شناسان این امر بدیهی و بی‌نیاز از تذکر است. کانت که هگل وارث بلافصل اوست، آنجا که از روح سخن می‌گوید کمابیش همان مفهوم سنتی آن را که بقا و استمرار پس از مرگ است، در نظر دارد. هگل به عنوان نخستین گام به ما می‌گوید که وی را با این مضمون روح کاری نیست. روح تا وقتی معنی داردکه انسان در زمان و مکان زندگی می‌کند. این روح ممکن است جزئی، فردی و منحصر به فرد یا محدود به زندگی یک انسان خاص نباشد، اما به انسان به ماهو انسان، آن گونه که از نسلی به نسلی در طول تاریخ متجلی شده، ارتباط دارد.

از اینجا می‌توان به پدیده مرگ در نظر هگل رهنمون شد. هگل معتقد است: پدیدار مرگ در نزد انسان، نموداری است از تاریخی بودن او و دلالت بر فردیت و آزادی او می‌کند. مرگ در نزد انسان، امری خارجی نیست. مرگ خود اوست و در درون اوست و به همین دلیل مرگ انسان، همیشه غیرمنتظره و خشن جلوه می‌کند. انسان، انسان است، برای اینکه پدیدار مرگ همراه آگاهی در نزد او ظاهر شده و به همین دلیل، فردیت این موجود نیز ظاهر می‌شود. اگر هر موجود انسانی خود را فرد مشخص و معینی می‌داند و خود را من می‌نامد و از دیگران مجزا می‌کند، برای این است که از فانی بودن خود آگاه است، ولی باید دانست که اگر آگاهی از مرگ، انسان را فردی خاص و جدا از دیگران می‌سازد، در عین حال وقتی به وقوع می‌پیوندد، نموداری از شکست فرد است، زیرا مرگ در واقع رهایی من از زندان جسم مادی نیست، بلکه رهایی روح از من است.

در واقع در موقع مرگ، روح، من را ترک می‌کند نه اینکه من، جسم را ترک کند. مرگ شکست غرور انسان به عنوان فرد معین و مشخص است؛ لحظه دیالکتیکی عدم موفقیت اوست؛ لحظه‌ای است که در وجود او، من نفی می‌‌شود و استقامت آن در طول زندگی، توهمی بیش نمی‌نماید. مرگ، آزادی روح کلی و مطلق است از قید شخص معین و جزئی. آزادی روح و خروج آن از بیراهه فردی و شخصی است برای بازگشت به راه اصلی... .

شاید پرسش مهمی که در مورد روح به ذهن می‌‌رسد، سرانجام آن باشد که آیا روح ساخته یا برآمده از ذهن انسان و اذهان انسانی در طول تاریخ است؟ یا اینکه به خودی خود وجود دارد؟ ظاهراً پاسخ هگل، شق دوم را تأیید می‌کند. پاسخ به این پرسش نه تنها مفتاح فلسفه هگل است، بلکه نشان می‌‌دهد هگل در همه آثارش یک مضمون واحد را تکرار می‌‌کند و افزون بر آن در این نظام فلسفی، همه چیز، یک چیز است. به بیانی ساده‌تر، همه چیز همان روح است، حتی ماده روحی است که به ضد خود تطور پیدا کرده است.

روح، دانایی است، ولی دانایی به معنای آگاهی از امری عقلی. وانگهی روح تا جایی آگاه است که از خود آگاه باشد. من خودم و (موضوع) اندیشه‌ام را می‌شناسم. این دو از هم جدایی‌ناپذیر هستند. پس روح از خود و ذات و ماهیت خود تصوری معین دارد. محتوای آن فقط می‌تواند از سرشت روح باشد. پس روح، محتوای خود را بیرون از خود نمی‌یابد، بلکه محتوا و موضوعش را خود می‌آفریند. بدین گونه روح به حکم طبعش همیشه به خود استوار و به سخن دیگر، آزاد است.

هگل روح را با ضدش یعنی ماده مقایسه می‌کند تا ثابت کند که آزادی، تنها حقیقت روح است و آزادی نه به معنای لجام گسیختگی خواست‌ها و هوس‌های فردی که خود عین اسارت است بلکه چیزی قریب و توأم با خودآگاهی است. و به بیان دیگر آزادی، تنها حقیقت روح است.

منابع در دفتر روزنامه موجود است.