سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

دومیهمان, دو میزبان


دومیهمان, دو میزبان

تقدیم به مادران صبور شهدا

چادرش را جابه جا کرد و خواست دوباره زنبیل را بلند کند، اما نتوانست. می دانست پیرتر از آن شده که بتواند این همه بار را بردارد.

بار دیگر سعی کرد، اما گویا زنبیل به زمین چسبیده بود. تعجب کرد که پس چگونه آن را تا این جا آورده و تنها همین دو کوچه مانده به منزل نمی تواند بلندش کند.

«یا علی» گفت و زنبیل را بلند کرد. ناگهان به یاد محمود افتاد که در دو سالگی، وقتی چیزی را از زمین بلند می کرد «یا علی» می گفت: وقتی می خواست از بالای رختخواب ها بپرد، می گفت: «عزیز جون، بیا!» آن وقت او خودش را به محمود می رساند و قربان صدقه اش می رفت.

محمود با فریاد «یا علی» خود را از آن بالا پرت می کرد در آغوشش و او با عشق و محبت می بوسیدش. اما محمود سال ها بود که دیگر نبود و او برای «یا علی» گفتن هایش دلتنگ شده بود.

چند قدم که برداشت، کمرش تیر کشید. ناگزیر شد باز هم زنبیل را زمین بگذارد. از بس عجله کرد، زنبیل دهان باز کرد و نایلون های گوجه و بادمجان روی زمین ولو شدند. به هر زحمتی که بود آنها را جمع کرد تا نکند مردم متوجه ضعف و سستی او شوند، اما دیگر نمی توانست زنبیل را بلند کند. چند بار آزمایش کرد اما فایده ای نداشت. ناگهان نوجوان یازده- دوازده ساله ای که چند قرص نان در دست داشت، نزدیک شد. خواست از او کمک بگیرد، اما خجالت کشید. اگر محمود می شنید خیلی ناراحت می شد. این را خوب می دانست و به همین خاطر از کمک خواستن منصرف شد.

مانده بود چه کند. نزدیک ظهر بود و باید زودتر می رفت تا برای دو میهمان عزیز و نازش غذا درست کند.

نوجوان به سمتش آمد. سلام کرد و او به گرمی سلامش را خرید. اجازه خواست تا زنبیل را برایش به منزل برساند. تشکر کرد.

چند لحظه بعد زنبیل در دست پسر بود و او در حالی که نان های پسر را در دست داشت پشت سرش به طرف منزل می رفت.

به منزل که رسیدند، کلید را به در انداخت و تشکر کرد، اما پسر خواست که آن را تا داخل ببرد.

پسر زنبیل را تا دم آشپزخانه برد و می خواست خداحافظی کند که او گفت: «ممنون پسرم. خدا حفظت کند. بیا آبی. شربتی بخور!» اما نوجوان بعد از تشکر خداحافظی کرد و رفت.

ساعتی بعد در خانه به صدا درآمد. با خود گفت: «آمدند!»

خود را به سرعت به دم خانه رساند. در را که باز کرد، محسن چهار ساله خودش را انداخت در آغوش مادر بزرگ. عروسش سلام کرد. چشمش روشن شد و دلش شاد. آنها را تا توی خانه همراهی کرد؛ روی رف محمود، با آن لباس بسیجی، از داخل قاب به آنها لبخند می زد.

● نامه

دلش گرفته بود. نمی دانست چرا اهل خانه خوابیده بودند ولی او نمی توانست بخوابد. حوصله هیچ کاری را نداشت. نه مطالعه کتاب، نه تماشای برنامه های تلویزیون و نه حتی فکر کردن. دوست داشت با کسی حرف بزند، اما در این ساعت شب با چه کسی با خودش اما اینکار هم آرامش نمی کرد. کاغذ و قلم برداشت و ...

نامه اش که تمام شد، آن را دوباره خواند تا کمی سبک تر شود؛ مبادا غلط نوشته باشد، مثل چند سال پیش که نامه ای برایش فرستاده بود و او با گرفتن چندین غلط املایی نامه را برگردانده و نوشته بود: «آخه مرد حسابی! چقدر بهت بگم برو کمی فارسی یاد بگیر »

از آن زمان تا حالا سال های زیادی گذشته بود، ولی او دوست داشت این نامه اش دیگر بدون غلط باشد.

به نظرش نامه هیچ غلطی نداشت. آن را تا زد که یک دفعه چیزی به یادش آمد. مثل این که برق گرفته باشدش.

روی به روی قاب عکس که رسید، لبخندی زد و گفت: «محسن! نشانی ات کجاست »

محسن که روی موتور گل مالی شده ای سوار بود، فقط برای او دست تکان می داد.

سید حبیب حبیب پور