چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

آن روزهای کودکی که رفتند


آن روزهای کودکی که رفتند

بزرگ شده ایم و هیچ کدام از آن اتفاقاتی که در کودکی هایم آرزویشان را داشتیم, رخ نداده اند

آن روزها، تازه پای تلویزیون رنگی به خانه‌مان باز شده بود و از شر آن تلویزیون سیاه و سفید قدیمی، خلاص شده بودیم. یادم هست که بابا با چه ذوق و شوقی می‌نشست جلوی آن و با دیدن چمن‌های ورزشگاه اولدترافورد که حالا دیگر سبزسبز بودند و خاکستری به نظر نمی‌رسیدند، سر از پا نمی‌شناخت. بعد وارد حال و هوایی می‌شد که من عاشقش بودم.

شروع می‌کرد به تعریف کردن این‌که چطور از بچگی عاشق منچستریونایتد بوده است. برایمان از فوتبال دیدن‌هایش در مغازه دایی می‌گفت که به‌خاطرش تنبیه شده بود، از سانحه سقوط هواپیمای منچستری‌ها در ۱۹۵۸ و از خاطرات دیگرش... من خاطره تعریف کردن بابا را دوست داشتم، همانقدر که خودش را... و او از راز بزرگ من خبر نداشت! بابا نمی‌دانست که من ـ وقتی که بزرگ شدم ـ قرار است او را به اولدترافورد ببرم تا بازی‌های تیم پر خاطره‌اش را از نزدیک ببیند. او نمی‌دانست که من یک روز، که چشم‌های او از خوشحالی می‌درخشیدند، این تصمیم را گرفته‌ام و حالا، با هر بار به یاد آوردن این تصمیم بزرگ، چشم‌های خودم هم برق می‌زنند.

فقط این نبود. کارهای زیادی بود که قرار بود من ـ وقتی که بزرگ شدم ـ انجامشان دهم! روزی که خانه دوران کودکی‌ام را ترک می‌کردیم، خیلی گریه و زاری کردم... آخر دلم برای نخل خرمای کوچکم تنگ می‌شد، اما هیچ‌کس توجهی نکرد. من هم چاره‌ای نداشتم، همه‌اش را حواله دادم به وقتی که بزرگ شدم. رفتم و کنار باغچه ایستادم، شاخه‌های نخل خرمایم را نوازش کردم و آرام توی گوشش گفتم که نگران نباشد، که من یک روز بزرگ می‌شوم و به آن خانه برمی‌گردم و او را دوباره مال خودم می‌کنم... .

اتفاقات زیادی بودند که قرار بود توی بزرگی‌های من رخ دهند. یک عالمه سفر دور و دراز بود که باید می‌رفتم، یک عالمه کوچه که باید از آنها عبور می‌کردم، یک عالمه برج که باید از بالایشان دنیا را می‌دیدم. یک عالمه کتاب و داستان و کتابخانه بود که انتظار مرا می‌کشیدند.آن روزها، من دختربچه ساده و بی‌دست و پایی بودم که از به سر گذاشتن کلاه پشمی توی زمستان‌ها ـ به این دلیل که باعث می‌شد با پسرها اشتباه گرفته شوم ـ بیزار بودم و بعد، شب‌ها که مامان قصه آنائیت* را برایم می‌خواند، با این رویا به خواب می‌رفتم که ـ وقتی بزرگ شدم ـ مثل آنائیت، شجاع و زیبا خواهم شد و آخرش هم با مردی مانند واچاگان* سالیان سال بخوبی و خوشی زندگی خواهم کرد! هیچ تصوری از عشق نداشتم... هزار بار از مامان پرسیده بودم که چرا شاهزاده‌ای مثل واچاگان به این راحتی قصر به آن بزرگی را رها می‌کند؟!... او هر بار جواب داده بود به خاطر آنائیت و من چقدر دوست داشتم این همه از خودگذشتگی واچاگان را... لابد پیش خودم فکر می‌کردم که دنیا پر است از چنین ماجراهایی!

حالا من ـ دست‌کم با تصوراتی که آن روزها درباره ۲۰ سالگی و سن‌های دور و برش داشتم ـ بزرگ شده‌ام... حالا بزرگ شده‌ام و به بابا فکر می‌کنم که در تمام این سال‌ها همه‌اش نگران ما بوده و به خاطر ما دویده است، به این‌که هیچ‌وقت نتوانستم باری را از دوشش بردارم و حالا آن راز بزرگ، چقدر مسخره به نظر می‌آید... به خانه‌ای فکر می‌کنم که سال‌هاست آن را ندیده‌ام، شهرها و کوچه‌هایی که ازشان نگذشته‌ام و برج‌هایی که از فرازشان دنیا را ندیده‌ام... و البته حالا خوب می‌فهمم که تنها توی قصه‌هاست که آدم‌ها مثل واچاگان عاشق می‌شوند.

حالا بزرگ شده‌ام و هیچ‌کدام از آن اتفاقاتی که توی کودکی‌هایم آرزویشان را داشتم، رخ نداده‌اند... قرار هم نبوده که رخ دهند... به جایش توی سال‌های بزرگی‌ام، تا توانسته‌ام شکست ‌خورده‌ام، احساس ضعف کرده‌ام و خیلی وقت‌ها نتوانستم راهی را که می‌خواستم، بروم.

حالا هم از این همه قدرت زندگی متعجبم، از انگیزه‌هایم برای ادامه دادن و این همه امید که آخرش هم نمی‌دانم به کجا می‌رسد. حالا دیگر نمی‌گویم «وقتی که بزرگ شدم» ولی... شاید به خاطر تاثیر قصه‌های کودکی است که هنوز هم فکر می‌کنم آخرش بخوبی تمام می‌شود...

اشاره به داستان آنائیت (افسانه‌های مشرق زمین)

از: وبلاگ سرزمین هرگز