چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
در سایه مردانگی
بلوار لندن، تجربه اول ویلیام موناهان فیلم کمادعایی است که در متن و بطنش حرف مهمی میزند. حرفی که ژان پل سارتر سالها پیش زده بود: «دوزخ، دیگرانند». این «دیگران»، در فیلم حضور پررنگی دارند و چنان بر زندگی دو قهرمان فیلم، میچل و شارلوت، سایه افکندهاند که این دو، کوچکترین فضا و مجالی برای تجربه آزادی نمییابند. میچل از زندان آزاد میشود و به شهر (بخوانید زندانی دیگر) وارد میشود که اگرچه وسیع است اما عرصه پرواز را برایش تنگتر میکند؛ آن هم به واسطه حضور کلاغهایی مثل گنت ودار و دستهاش که قدرت فاسد و کاذبشان هوای شهر را آلوده و آزادی را بر همه حرام کرده است. در مقابل میچل، شارلوت نقاش و بازیگر مشهوری است که زندگی خصوصیاش برای روزنامهنگاران و عکاسان پاپاراتزی که کرکسوار بر جنازه شهرتش میرقصند، جذاب است.
او هم برای فرار از لنز هرزه دوربین آنها در خانه زندانی است. همین درد مشترک (کلاغها و کرکسهایی که آزادیشان، آزادی را از آدمهای دیگر سلب میکند) و دغدغه رهایی، باعث میشود که میچل وشارلوت همدیگر را فریاد کنند. شارلوت عاشق مردی میشود که قرار بوده فقط کارمندش باشد؛ محافظش باشد در مقابل عکاسان و خبرنگارانی که برای عکس گرفتن از او حتی از دیوار خانهاش هم بالا میروند. میچل اما چنان مردانگی نشان میدهد و چنان قابل اعتماد است که شارلوت تصمیم میگیرد برای همیشه به او تکیه کند. در ابتدای فیلم، پیش از آنکه میچل عاشق شارلوت شود، با اینکه تلاش میکند آلوده جنایت نشود که مجبور نشود دوباره به زندان برگردد، به اصرار دوستش بیلی نورتون (بن چاپلین) در چند ماموریت با او همراه میشود. اما در ادامه، آن نیروی حیاتبخش عشق است که به میچل جسارت ایستادن در مقابل گنت ودار و دستهاش را میدهد. فهم و درک عمیق ویلیام موناهان از شخصیت و روابط انسانی منجر میشود به خلق شخصیتی چندوجهی و پیچیده به نام میچل که هم انفجار بمب خشونتش برای تماشاگر باورپذیر میشود و هم عاشقی کردنش. هم اسلحه صدا خفهکندار به دست دستکشدار گرفتنش و هم دست پدرانه بر گونه خواهر کشیدنش. البته نمیشود از شخصیت درست ساخته و پرداخته شده میچل گفت و نقش کالین فارل را در شکلگیری آن ندیده گرفت.
کالین فارل چنان مشت میزند توی صورت رقیب که انگار صد سال، از اراذل کوچه پس کوچههای همین لندن بوده و بعد آمده بازیگر شده. چنان هفت تیر به دست میگیرد که انگار قاتل بالفطره بوده و بعد آمده بازیگر شده و چنان میمیرد که انگار صد بار قبلا چاقو خورده و مرده و بعد آمده بازیگر شده. مهارت کالین فارل اتفاقا در بازی همین شخصیتهای پیچیده و چندوجهی است. انتخاب کییرا نایتلی هم به عنوان شارلوت در نقش یک نقاش و بازیگر بازنشسته با آن روح شکننده و تکیهگاهطلب، انتخاب بسیار بجا و درستی بوده. اگر چه تمام شخصیتهای فیلم شخصیتپردازی درست و قابل قبولی دارند (و این از تجربه طولانی و موفق فیلمنامهنویسی موناهان میآید)، اما شخصیت گنت با بازی ری وینستون که اتفاقا بدمن فیلم هم هست و پیچیدگی شخصیت و قدرت و هوش و ذکاوت هر چه بیشترش، به جذابتر شدن کنشها و واکنشهای قهرمان فیلم کمک اساسی میکند، خیلی خوب درنیامده و در حد یک تیپ، تیپ سردسته یک گروه گنگستری باقی میماند. برای روشنتر شدن موضوع مورد بحث به یک شخصیت الگو نیازمندیم و چه شخصیتی بهتر از فرانک کاستلوی «رفتگان» (مارتین اسکورسیزی) با بازی جک نیکلسون که اتفاقا فیلمنامهاش را همین آقای ویلیام موناهان نوشته و برایش اسکار هم گرفته است.
در «رفتگان» فرانک کاستلو یک شخصیت جذاب با رفتارهای شخصیتی پیچیده است که کنشها و واکنشها و تصمیمهایش، در مسیر درام نقش اساسی دارد و زندگی قهرمانان فیلم و در نتیجه مخاطب را دچار شوکهای اساسی میکند. اما در «بلوار لندن» با توجه به اینکه شخصیت گنت آن پیچیدگیها و ظرافتهای رفتاری لازم را ندارد و حتی ارتباط او با بیلی نورتون و جوانک فوتبالیستی که تحت حمایت او هستند عمیق نمیشود، تاثیر بالقوه کنش قهرمانانه میچل در کشتن گنت بالفعل نمیشود. اگرچه همین حالا با بازی خیلی خوب کالین فارل و ری وینستون در آن صحنه و با آن ساوندتراک محشر که هم عجیب روی نماها نشسته است و هم به اندازه است، صحنه کشتن گنت خیلی خوب و جذاب درآمده است. اما همانطور که ذکر شد چنین کنش قهرمانانهیی میتوانست تاثیری بس شگرفتر بر بیننده داشته باشد که بنا به دلایلی که ذکر آن رفت، از پتانسیل موجود در صحنه نهایت استفاده نمیشود. اگرچه میچل در رفتن و رسیدن به آرمانشهرش و یکی شدن با معشوقش ناموفق میماند، اما در پایان فیلم وقتی جوانک فوتبالیست او را با چاقوی خود میچل میکشد، میچل لبخندی آسمانی میزند.
میچل حتی اگر نداند با چاقوی خودش به دست این بچه دارد کشته میشود، حتما میداند که خودش خدایی کرده، ترحم کرده و او را بر نوجوانیاش بخشیده. همین برای میچل کافی است که بداند بازی را اگر باخته نه از قدرت رقیب، که از آوانس دادن به او باخته. اگر باخته باشد؛ که نباخته و کمترین کارش اگر این باشد که شارلوت دیگر احساس دربند بودن نداشته باشد، احساس زندگی و کار را در او دوباره زنده کرده باشد و او را به آرمانشهرشان فرستاده باشد، برنده بازی اوست. برای همین هم هست که در آخرین لحظات زندگیاش، وقتی روی زمین افتاده (و چه زیبا پشت به دریچه فاضلاب دارد) تصویر قطع میشود به نمای نقطه نظر (POV) میچل که ابرهای سفید در زمینه آبی درخشان آسمان است و انگار همه آسمان به این بزرگی و زیبایی مال خود او و معشوقش است برای پرواز و دیگر نهبندی در کار است و نه حبسی. تا بینهایت آزادی است و رستگاری...
مصطفی انصافی
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران آمریکا مجلس مجلس شورای اسلامی بابک زنجانی دولت سیزدهم خلیج فارس دولت لایحه بودجه 1403 شورای نگهبان حجاب مجلس یازدهم
روز معلم سلامت حج تمتع تهران هواشناسی قوه قضاییه شهرداری تهران سیل آموزش و پرورش دستگیری فضای مجازی شورای شهر تهران
بانک مرکزی دلار ارز خودرو قیمت دلار قیمت طلا ایران خودرو قیمت خودرو سایپا مالیات بازار خودرو تورم
سریال تلویزیون سینمای ایران سینما نون خ موسیقی تئاتر کتاب فیلم دفاع مقدس رسانه ملی
اسرائیل جنگ غزه رژیم صهیونیستی غزه فلسطین نوار غزه حماس عربستان یمن نتانیاهو ترکیه افغانستان
فوتبال پرسپولیس رئال مادرید استقلال سپاهان بایرن مونیخ تراکتور باشگاه استقلال لیگ قهرمانان اروپا فوتسال تیم ملی فوتسال ایران بازی
هوش مصنوعی تبلیغات ناسا اینستاگرام اپل فناوری همراه اول آیفون گوگل
داروخانه مسمومیت دیابت قهوه کاهش وزن بارداری خواب سلامت روان آلزایمر