جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

از مدرسه تا میدان انقلاب


از مدرسه تا میدان انقلاب

به شاگردانم گفته بودم برای جلسه بعد هر کدام یک یا دو کتاب غیردرسی همراه داشته باشند. به کلاس که رفتم در کنار بچه هایم میهمانان جدیدی گویا و خموش نشسته بودند. از هر ردیف یک نفر را …

به شاگردانم گفته بودم برای جلسه بعد هر کدام یک یا دو کتاب غیردرسی همراه داشته باشند. به کلاس که رفتم در کنار بچه هایم میهمانان جدیدی گویا و خموش نشسته بودند. از هر ردیف یک نفر را ماموریت دادم کتاب ها را جمع کرده و روی میز سنگی شکسته و گچ آلودم بگذارد. احساس خوبی به من دست داده بود.

همیشه خدا دوست داشتم در کنار معلمی در بازار بودم و کتابفروش می بودم. ما معلم ها بازاری هم که می خواهیم بشویم بی رونق ترین و مظلوم ترینش را در سر می پرورانیم.

حیرت و تعجب بچه ها و برقی را که در چشمان شان می درخشید، حس می کردم. دیری نپایید که تعجب شان را پاسخ دادم و از فقیر بودن مردم مان حرف زدم، اما این بار نه از فقر نان و آب، که از فقری اینچنانی؛ فقر مطالعه و فقیر بودن مان در کتاب خواندن. به آنها گفتم نیاز به آمار و ارقام، که امروز واقعی بودن شان را بیشتر از هر زمانی از دست داده اند، نیست.

به چشم هایتان ایمان بیاورید. از مدرسه ما تا میدان انقلاب هر کس آدرس یک کتابفروشی خوب و معتبر را بگوید، جایزه می گیرد. لحظاتی همه در فکر فرورفتند.

احمد از ته کلاس گفت؛ آقا اجازه؛ من هر چه فکر می کنم همش کبابی و ساندویچی و پیتزایی و بستنی مشدی ها و باباها است.

گفتم؛ آری پسرم، این واقعیت عطش، گرسنگی و ذائقه ماست. اما شما باید این ذائقه و عطش ایرانی را عوض کنید.

شاگردی دیگر بدون آقا اجازه پرسید؛ چگونه؟

کتابی را نشان دادم و آرام گفتم با کتاب خواندن.

لبخندی بر لبان شان نقش بست و برق امیدی در چشمان شان درخشید.

کتاب ها را توزیع کردم و همه چشیدن یک طعم جدید را شروع کردیم.

امروز برای یک بار هم که شده من حرف نزدم.

در کلاسم مطهری با داستان راستان کنار سیاوش نشسته بود، اگزوپری با شازده کوچولویش محمد را مشغول کرده بود، بابک با روبرت پستال، مسلسل چی را می خواند، احمد چاق ترین پسرم با ملانصرالدین آرام آرام می خندید.

عیسی با دکتر حسابی استاد عشق شده بود، شاگرد پرجنب و جوشم منصور ۱۰۱ راه برای ذله کردن پدر و مادرها را با لی وارد مرور می کرد. و ناصر رویای جام جهانی در جوادیه را در سر می پروراند.

من و مهدی زاده با هم درباره قصه های خوب برای بچه های خوب حرف می زدیم.

آن روز من حرف نزدم، نمره هم ندادم و بچه ها بی خیال من و نمره، گرم تغییر ذائقه شده بودند.راستی عجب شروعی داشتیم ما و عجب معلمی کردم امروز.

رسول پاپایی



همچنین مشاهده کنید