یکشنبه, ۳۱ تیر, ۱۴۰۳ / 21 July, 2024
هویجک تنبل
![هویجک تنبل](/web/imgs/16/96/seczm1.jpeg)
یکی بود، یکی نبود. هویجکی بود تنبل و بیکاره. از خانهاش، که زیر خاک بود، بیرون نمیآمد. دست به هیچ کاری نمیزد. از صبح تا شب، میخورد و میخوابید.
یک روز خرگوشی از کنار خانه هویجک میگذشت. بوی هویجک را شنید. نگاه کرد و برگ هویجک را دید. داد زد و گفت: « آهای هویجک! تا کی میخواهی زیر خاک بمانی؟ بیا بیرون، تا چند گاز به تو بزنم و دندانم را تیز کنم.»
هویجک گفت: « نمیآیم، دردم میآید. همین جا میمانم.»
خرگوش گفت: «هر طور که خودت میخواهی.» و رفت. موشی از راه رسید. بوی هویجک را شنید. برگ هویجک را دید. جلو رفت و گفت: « آهای هویجک، چقدر زیر خاک میمانی؟ بیا بیرون، تا ببرمت به لانه خودم، آب جوش بیاورم و تو را توی آن بیندازم. یک آش خوشمزه بپزم و بدهم به بچههایم، بخورند و قوی شوند.» هویجک گفت: «نه، نمیآیم. توی آب داغ گرمم میشود. همین جا میمانم.» موش هم گفت: « هر طور که خودت میخواهی.» و رفت.
سوسک سیاهی که در آن نزدیکی لانه داشت، حرفهای موش و خرگوش و هویجک را شنید. هر چه را که باید بفهمد، فهمید. خودش را به هویجک رساند و گفت: « آهای هویجک، برایت یک کار خوب، در یک جای خوب سراغ دارم.»
هویج گفت: « بگو تا ببینم چه کاری است، چه جایی است؟»
سوسک سیاه گفت: «پادشاه ما برای بچههایش، یک سُرسُره طلایی لازم دارد. حاضری به قصرش بروی و سرسره طلایی بچههایش بشوی؟»
هویجک با خودش گفت: «سرسره طلایی قصر پادشاه؟ چه عالی!» بعد هم داد کشید: «حاضرم، قبول میکنم.
برو خبر بده تا بیایند و مرا ببرند.»
سوسک رفت و خبر داد. مأمورهای پادشاه سوسکها آمدند و هویجک را به قصر بردند. او را گوشه باغ قصر، زیر آفتاب گذاشتند. بچههای پادشاه آمدند و سرسره بازی را شروع کردند. آنها از روی هویجک لیز میخوردند و پایین میآمدند و از خوشحالی شاخکهایشان را تکان میدادند. یک روز گذشت، دو روز گذشت، چند روز گذشت. هویجک زیر آفتاب داغ باغ قصر ماند و گرمش شد.
از گرما پوستش شُل شد و چین خورد. بچه سوسکها مثل هر روز آمدند که سرسره بازی کنند. اما سرسره طلایی دیگر سُر نبود. بچه سوسکها یکی یکی از بالای سرسره افتادند و دست و پایشان شکست.خبر افتادن بچه سوسکها به پادشاه رسید. پادشاه عصبانی شد. دستور داد که سرسره طلایی را ببرند و بیندازند توی آشغالها و یک سرسره تازه برای بچههایش پیدا کنند. هویجک را بردند و انداختند توی آشغالها. یک روز گذشت، دو روز گذشت، چند روز گذشت، پوست هویجک پوسید و بوی گند گرفت. هویجک نگاهی به سرتاپای خودش کرد. آهی کشید و گفت: «کاش به حرف خرگوش گوش داده بودم. اگر او مرا دندان زده بود، حالا تیزی دندانش بودم.
کاش به حرف موش گوش داده بودم، اگر او با من آش پخته بود، حالا قوت تن خودش و بچههایش بودم. وای که چه اشتباهی کردم! «حالا باید میان آشغالها بمانم و بپوسم.» بعد هم به خودش قول داد که اگر یک بار دیگر از زیر خاک سبز شد، هویجک خوب و زرنگی باشد، تنبلی را کنار بگذارد و کاری را بکند که همه هویجها میکنند.
![](/imgs/no-img-200.png)
تعمیرکار درب برقی وجک پارکینگ
دورههای مدیریتی دانشگاه تهران
فروش انواع ژنراتور دیزلی با ضمانت نامه معتبر
ویدیوهای آموزشی هفتم
مسعود پزشکیان دولت سیزدهم ایران مجلس شورای اسلامی دولت چهاردهم رهبر انقلاب پزشکیان دولت محمدجواد ظریف رئیس جمهور مجلس انتخابات
تهران شورای شهر تهران شهرداری تهران تب دنگی هواشناسی سازمان هواشناسی پشه آئدس اربعین وزارت بهداشت قتل پلیس گرمای هوا
خودرو واردات خودرو قیمت خودرو بازار خودرو قیمت دلار ایران خودرو حقوق بازنشستگان مالیات برق قیمت طلا بازنشستگان سایپا
سعید راد رضا کیانیان تلویزیون سینمای ایران عاشورا سینما کربلا دفاع مقدس موسیقی رسانه ملی امام حسین (ع) تئاتر
هوش مصنوعی دانش بنیان فناوری حوزه علمیه دانشگاه آزاد اسلامی اختلال جهانی باتری
رژیم صهیونیستی یمن جو بایدن اسرائیل دونالد ترامپ آمریکا فلسطین غزه روسیه ترامپ تل آویو جنگ غزه
فوتبال پرسپولیس استقلال لیگ برتر نقل و انتقالات سپاهان لیگ برتر ایران باشگاه پرسپولیس نقل و انتقالات لیگ برتر باشگاه استقلال المپیک 2024 پاریس المپیک
تبلیغات همستر کامبت موبایل مایکروسافت فیلترینگ تلگرام گوگل ویندوز سامسونگ ناسا امنیت سایبری تلفن همراه
دیابت خواب فشار خون مغز ویتامین افسردگی بیماری تب دنگی چای قند اضطراب