یکشنبه, ۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 26 January, 2025
مجله ویستا

فیلسوفان و سبک نوشـتاری, برایان مگی


فیلسوفان و سبک نوشـتاری, برایان مگی

برایان مگی این پرسش را مورد بررسی قرار می دهد که آیا سبک نوشتاری در فلسفه اهمیت دارد اگرچه تنی چند از فیلســوفان بزرگ نویسندگان ضعیــفی بودند, اما پیچیدگی متن نباید هرگز با فکری عمیــق و نکته یی حکیمانه برابر دانسته شود

برایان مگی این پرسش را مورد بررسی قرار می دهد که آیا سبک نوشتاری در فلسفه اهمیت دارد؟ اگرچه تنی چند از فیلســوفان بزرگ نویسندگان ضعیــفی بودند، اما پیچیدگی متن نباید هرگز با فکری عمیــق و نکته یی حکیمانه برابر دانسته شود. لیکن حرفه یی کردن فلسفه و نیاز برای تاثیر گذاشتن بر دیگران روشن می کند که چرا بسیاری از فیلســـــوفان اکنون نـثـــرهای غیرقابل فهم می نویسند.

در گذشته بسیار بیشتر از امروز به این پندار برمی خوردم که فلسفه شاخه یی از ادبیات است. در حقیقت وقتی جوان بودم اغلب با انسان های روشنفکر و تحصیلکرده اما بی تجربه در فلسفه روبه رو می شدم که فکر می کردند فیلسوف کسی است که در مجموع نگرش خود در برابر سایر چیزها را در همان طریقی ابراز می کند که ممکن است یک مقاله نویس یا حتی یک شاعر انجام دهد، اما او این عمل را به طرزی حساب شده تر و شاید در مقیاسی وسیع تر، یعنی با تعصبی کمتر از یک مقاله نویس، کمتر عاطفی و احساسی نسبت به یک شاعر، با جدیتی بیشتر از هر دو آنها و شاید با بی طرفی بیشتر به انجام می رساند. کیفیت آثار مکتوب نزد فیلسوف همچون مقاله نویس و شاعر بخشی ضروری محسوب می شد و از همه چیزهای دیگر واجب تر بود. فیلسوف نیز مانند شاعر و مقاله نویس سبک نگارشی متمایز و مشخص برای خود داشت و بخش تفکیک ناپذیری از آنچه بیان می کرد محسوب می شد و همان گونه که آشکارا بی معنی خواهد بود گفتن اینکه شخصی نویسنده بدی است اما مقاله نویسی خوب، یا نویسنده یی بد و شاعری خوب، این سخن نیز یاوه است که بگوییم فردی نویسنده بدی بود اما فیلسوف خوبی.

البته این نگرش کاملاً بی مورد است، زیرا توسط بعضی از بزرگ ترین فلاسفه ابطال شده. ارسطو به عنوان یکی از بزرگ ترین فیلسوف تمامی ایام شناخته شده است، اما همه آنچه از آثارش باقی مانده، یادداشت هایی است برای سـخنرانی که یا توسط خودش یا یکی از شـاگردانش به نگارش درآمـده است و همان اندازه که ممکن است از یادداشت هایی برای سخنرانی انتظار داشته باشیم همگی آنها ثقیل و بی بهره از ارزش ادبی هستند، اما به رغم همه اینها جملگی فلسفه یی هستند بی نظیر که ارسطو را به یکی از چهره های کلیدی تمدن غرب تبدیل کردند. عقل سنتی برای مدت های مدید بر این باور بود که برجسته ترین فیلسوف از زمان یونان باستان امانوئل کانت است، اما من باور ندارم که کسی کانت را به عنوان نویسنده یی خوب و چیره دست مورد توجه قرار داده است تا چه رسد به یک نویسنده صاحب سبک؛ برای آن کس که در واقع اثری از او را خوانده باشد چنین تصوری به دشواری درک بعضی از بخش های استنتاج استعلایی مقولات اوست. پایه گذار تجربه گرایی و نظریه سیاسی لیبرالی جدید یعنی جان لاک شخصیت برجسته دیگری در فلسفه غرب است. اما او به نحوی می نوشت که اغلب انسان ها به نظر می رسد آن را کسل کننده و بی روح می یابند.

این مثال ها که هرکدام شان از یکی از سه زبان غنی در فلسفه انتخاب شده اند برای اثبات این نکته کافی خواهند بود که کیفیت نثر آثار فلسفی ارتباط ضروری با ارزش آن متن از جهت فلسفی بودن ندارد. قانونی وجود ندارد که بگوید فلسفه نمی تواند به خوبی به رشته تحریر درآید، و بعضی از فلاسفه نویسندگان خوبی بوده اند، حتی نیم دوجین از آنها نویسندگان بسیار بزرگی. اما این موضوع باعث آن نمی شود که ادعا کنیم آنها فلاسفه بهتری هم بودند. افلاطون توسط بسیاری از صاحب نظران به عنوان عالی ترین نویسنده نثر زبان یونانی که تا به امروز باقی مانده، شـناخته شده است، با این وجود سبک نوشتاری بهتر او نتوانست وی را به فیلسوف بهتری از ارسطو تبدیل کند و کسانی که ارسطو را به این عنوان قبول دارند، او را صرفاً به خاطر سبک نوشتاری اش مورد تحسین قرار نمی دهند. از قضا آثاری از ارسطو که در زمان حیاتش منتشر شد در سراسر دنیای باستان به سبب زیبایی اش مورد ستایش قرار گرفت. سیسرو متن ارسطو را به عنوان «نهری از طلا» توصیف می کند اما همه آنچه به دست ما رسیده یادداشت هایی از مجموع یک چهارم کل آثار او هستند. با این حال محتوای آن یادداشت ها دارای اهمیت بی حد و حصری است. در جهان آلمانی زبان شوپنهاور و نیچه جزء نویسندگان بسیار خوب نثر در میان سایر نویسندگان خوب آلمان شناخته شده اند و حتی شاید به استثنای گوته از جمله بهترین آنها هم باشند اما همه اینها باعث نشد که این فیلسوفان در جایگاهی بالاتر از کانت ارزیابی شوند.

این البته طبیعی است که کیفیت نوشتار برای خوانندگان مهم باشد. مطالعه آثار بعضی از فیلسوفان خود نوعی مایه وجد و شعف است؛ علاوه بر آنها که نام شان را آوردم ما در زبان انگلیسی بارکلی و هیوم را داریم، در زبان فرانسوی دکارت، پاسکال و روسو و در لاتین سنت آگوستین. مطالعه آثار تمامی اینها حتی در متنی که ترجمه است مایه مسرت و انبساط خاطر است. در قرن بیستم ما فلاسفه یی داریم که بحق موفق به دریافت جایزه نوبل در ادبیات شده اند؛ برتراند راسل، ژان پل سارتر و هنری برگسون. روشن است تحقیق و پژوهش در آثار این فیلسوفان جالب توجه تر است تا فیلسوفی که مطالعه آثارش به کندی به جلو می رود اما آنها را نمی توان تنها به همین دلیل فیلسوفان بهتری دانست.

آیا از آنچه گفتم چنین نتیجه گرفته می شود که سبک نوشتاری در فلسفه اهمیتی ندارد؟ من نمی توانم خود را به گفتن چنین چیزی راضی کنم. دلیل آن این است من هم وضوح و هم مفاهمه را به عنوان موضوعاتی بسیار پراهمیت می دانم. این به نظر من یک فاجعه است که آثار کانت توسط چنین تعداد اندکی از انسان ها به استثنای البته دانشجویان و استادان فلسفه خوانده می شود. آن آثار راه رسیدن به عرصه های بالاتری از فلسفه هستند، نه چندان بی شباهت به حساب دیفرانسیل که مدخلی است برای رسیدن به عرصه بالاتری در ریاضیات. اما حتی خواننده یی که به طور استثنایی باهوش است، غیرمحتمل به نظر می رسد از آنها مطلب زیادی دستگیرش شود، مگر آنکه او پیشینه سرشاری در فلسفه داشته باشد. زمانی که برای مکوالی (Macualay) اولین ترجمه انگیسی از نقد عقل محض کانت فرستاده شد او در خاطراتش چنین اظهار نظر می کند؛ «سعی کردم آن را بخوانم، اما آن را کاملاً غیرقابل درک یافتم، انگار که در زبان سانسکریت نوشته شده بود... باید تبیین نظریه حقیقی از متافیزیک در کلماتی که من آنها را بفهمم ممکن باشد. من می توانم لاک و بارکلی، هیوم و راید و استوارت را بفهمم. من می توانم آکادمیای سیسرو را بفهمم و اغلب آنچه افلاطون نوشته... »

هر کس که زمانی دانشجوی جدی فلسفه بوده باشد با وضع بغرنج مکوالی همدردی نشان خواهد داد و این توضیح می دهد چرا ما هرگز نباید بر این نظر باشیم که فلسفه کانت باید بخشی از اسباب ذهنی هر انسان فرهیخته باشد، آن هم به همان ترتیبی که فلسفه دکارت بخشی از وسایل ذهنی هر انسان فرهیخته فرانسوی است.

در چنین مفهومی از روشنی و قابلیت درک به نظر می رسد در فلسفه چرخه ها یا نوسانات آونگی وجود دارد. پس از دوره یی که در آن پیچیدگی و ابهام مد روز است، به طور معمول عکس العملی در برابر آن ظاهر می شود و نسل جدیدی از فلاسفه تلاشی آگاهانه برای نوشتن با روشنی و وضوح بیشتر به خرج می دهند اما پس از آن و با گذشت زمان، وضوح و روشنی به سوی پیچیدگی و ابهام زوال می یابد تا آنکه برای بار دیگر واکنش بعدی ظاهر شود. بیشتر زندگی بزرگسالی من در یکی از همین چرخه ها سپری شده است. البته می دانم که انگلستان جزیره کوچکی بیش نیست و اینکه مثال آوردن از یک کشور به تنهایی کوته نظرانه خواهد بود اما محدود بودن چنین تمرکز و دیدگاهی شاید مطلب را آشکار تر سازد. هنگامی که من در سال ۱۹۴۹ دانشجو بودم، فیلسوفانی که در انگلسـتان زندگی می کردند و آثارشـان توسط کسانی که به موضوعات فلسفی علامند بودند، خوانده می شد شامل برتراند راسل، جی ای مور، ویتگنشتاین، کارل پوپر، آیزایا برلین، جی ال آستین، گیلبرت رایل و ای جی ایر بود. همه اینها به استثنای ویتگنشتاین و آستین در سبکی می نوشتند که طرف توجه و علاقه هر شخص فهیم و آگاه قرار داشت و اغلب آنها بیشتر در خارج از جهان دانشگاهی خوانده می شدند تا در درون آن. به خصوص راسل بر نظرات لیبرالی تاثیرات عظیمی گذاشت و در سال های بعد به سمبلی برای جوانان تندرو تبدیل شد. راسل و ایر هر دو مقالات بسیاری در روزنامه ها منتشر کردند و به معروفیت مجریان تلویزیونی درآمدند، نه فقط برای بیان نظرگاه هایشان درباره مسائل و موضوعات کلی روزگار خود که همچنین برای حمایت از شیوه به خصوصی برای برخورد به موضوعات مورد بررسی. مور احتمالاً بزرگ ترین نفوذ فردی و آگاهانه بر گروه Bloomsbury را داشت. پوپر نفوذ زیادی بر نسل بعدی از سیاستمداران داشت و همچنین بر بسیاری از دانشمندان مشغول به کار تحقیقاتی که از میان آنها بعضی نیز موفق به دریافت جایزه نوبل شدند.

امروز جانشینان این فیلسوفان، یعنی دارندگان همان کرسی ها و بورسیه ها ابداً نقشی با چنان دامنه گسترده یی به عهده ندارند. نوشته های آنها در مجموع نه گیرا و جذاب است و نه حتی برای غیرفیلسوفان قابل درک. اگر قرار باشد بی طرفی را رعایت کرده باشیم باید مد نظر داشت که گسترش بسیار متنوع در تعلیم و تربیت بالا که طی پنجاه سال گذشته در سراسر جهان پیشرو به وقوع پیوسته است، به آنها شنوندگان حرفه یی اعطا کرده که چندین برابر وسعت آن چیزی است که سابق بوده است. اما این واقعیت همچنان پابرجا است که به نظر نمی رسد آنها انتظار داشته باشند یا اصلاً علاقه مند باشند که نوشته هایشان توسط هر کس به غیر از همکاران حرفه یی و دانشجویان جدی و پیگیر خوانده شود. افزون بر آن، کسانی از میان ما که قادر به فهم آن چیزی هستند که آنها می نویسند به عبث به دنبال ویژگی های سبک شناختی مانند آثار افلاطون یا هیوم هستند. حقیقت این است که بسیاری از فیلسوفان برجسته و مطرح در روزگار ما به جهت عدم استقبال از نوشته هایشان به طور خصوصی مورد انتقاد همکاران حرفه یی خود قرار می گیرند. آن گونه که دانیل دنت (Daniel Dennet) در دایره المعارف فلسفه که هنوز به طور رسمی انتشار نیافته اما به طور گسترده دست به دست شده، می گوید، یکی از همان فیلسوفان نام خود را روی روشی از نوشتن قرار داده که در آن هر چقدر نویسنده درون یک جمله پیش می رود، به همان نسبت به نظر می رسد که پایان آن دورتر می شود.

از طریق تجربیات شخصی خود می دانم که وقتی بیان چنین گرایشاتی به محفل های حرفه یی برسد، تقریباً همیشه این واکنش را برمی انگیزاند که چنین تغییراتی در شیوه نگارش فلسفه توسط تغییرات در خود موضوع است که تحمیل شده و اینکه طی پنجاه سال گذشته تحلیل های مفهومی به چنان درجاتی از ظرافت و تحلیل های منطقی به چنان جایگاه بالایی از ریزه کاری و تخصص رسیده است که امروزه انتظار اینکه آنها شنوندگان و خوانندگان غیرحرفه یی داشته باشند، واقع بینانه نیست. اگر صرفاً آن کسانی که در این امور از تخصص کافی برخوردار هستند قادر به خواندن مطالب شما باشند این به هر حال برای شما و برای آنها به مقدار قابل توجهی در زمان و در دشواری درک موضوع صرفه جویی می کند، آن هم چنانچه شما توان و حد آمادگی فنی آنها را در آنچه می نویسید مورد توجه قرار داده باشید.

من این استدلال را ابداً موجه نمی دانم. چنین تصوری فرض را بر دیدگاه کوته بینانه و غیرقابل توجیه فلسفی می گذارد اما حتی اگر ما چنین دیدگاهی را بپذیریم هنوز هم به عقیده من فاقد اعتبار است. هنگامی که من نام های پیشگامان نسل گذشته را فهرست کردم فقط دو نفر از آنها را به عنوان اشـخاصی که نوشتارهایشان بر حسب عادت و در روشـی که برای غیرمتخصصان غیرقابل درک بود، شاهد آوردم. این دو نفر آستین و ویتگنشتاین بودند. من آنها را با وجود همه آنچه آمد به این عنوان که هر کدام شان در شیوه یی متفاوت نویسندگان خوبی هستند به شمار می آوردم. آستین در تحلیل های مفهومی اش، تمایزاتی از ظرافتی کمیاب در نثر قائل شد که همیشه قابل فهم و روشن بود و البته گاهی هم مطایبه آمیز. این صرفاً عمل متهورانه او بود و نه سبک نوشتاری اش که برای همه مگر حرفه یی ها ناخوشایند بود. همچون در مورد ویتگنشتاین، وسوسه شدم آستین را هم فردی صاحب سبک لقب دهم. من متکلم و ناطقی بومی در زبان آلمانی نیستم، اما در تراکتاتوس برخی از درخشان ترین و مهم ترین نثرها در زبان آلمانی را یافتم که پیشتر به آن برنخورده بودم. آن جملات گیج کننده در ذهن شما زبانه می کشند و بسیاری از آنها برای بقیه عمرتان در همان جا می مانند. برای فرد غیرمتخصص دشواری، یافتن معنای صحیحی برای آنها است، اما خود نثر به تنهایی فروزان است. در تحقیقات فلسفی جملات دارای همان هیجان شدید تراکتاتوس نیستند، هرچند سبک نگارش آنها کاملاً متمایز است. برای من این روشن نیست که آیا مسائل موردتوجه فیلسوفان پیشگام امروز ما به همان اندازه دغدغه های ویتگنشتاین موشکافانه و پیچیده اند یا نه، زیرا چنین مسائلی را فقط می توان در جملاتی بیان کرد که شدیداً پیچیده اند و غیرگوش نواز.

هنگامی که به گذشته تاریخ فلسفه نظری بیفکنیم درمی یابیم که پیوسته طی دوره های ادواری که در آنها فلسفه دور از دسترس بوده دفاع و حمایت مشابهی ابراز شده است. در نیمه اول قرن نوزدهم این در جهان آلمانی زبان بود که بیش از هر جای دیگر اروپا فلسفه عرض اندام کرد. این جایگاه به طور متوالی در سیطره فیشته، شلینگ و سپس هگل و آن هم در شیوه یی بسیار فراگیر قرار داشت. هر کدام از این سه فیلسوف تا به امروز به عنوان نمونه و مظهری از پیچیدگی و ابهام باقی مانده اند. در آن زمان دفاع رایج از آن پیچیدگی و ابهام این بود که آثار آنها بسیار عمیق است و اینکه آنها مشغول حل تمامی معماهای جهان هستند. انتظار اینکه نوشته های آنها واضح باشد عقیده یی ساده لوحانه بود و نشانه یی از نافرهیختگی روشنفکرانه محسوب می شد. تمامی نسل معاصر از فیلسوفان حرفه یی آن زمان در روشی مشابه می نوشتند و به همان نحو از پیچیده نوشتن خود دفاع می کردند.

به بعضی از این شخصیت های فراموش شده و البته در زمینه و شرایطی غیرفلسفی نظری اجمالی خواهیم افکند. یکی از آنها زندگینامه خودنوشت ریچارد واگنر هنگام تحصیلش در شهر درسدن بین سال های ۱۸۲۰ و ۱۸۳۰ است. وی در یکی از آنها چنین می گوید؛ «من در دروس زیبایی شناسی که توسط یکی از استادان جوان تعلیم داده می شد، شرکت کردم، مردی با نام وایس... که او را در منزل عمو آدولف ملاقات کردم... در آن مراسم به گفت وگوی بین این دو مرد درباره فلسفه و فیلسوفان گوش فرا دادم، صحبت هایی که مرا سخت تحت تاثیر قرار داد. من می توانم سخنان وایس را به خاطر آورم... او فقدان روشنی در نوشته هایش را که به شدت مورد نقد قرار گرفته بود با این اظهارنظر موجه جلوه می داد که برای حل ریشه دار ترین مسائل روح انسانی نمی توان به فکر توان و قدرت درک افراد عادی بود. من فوراً این اندرز حکیمانه را به عنوان یک اصل آموزنده برای هرچیزی که می نوشتم، پذیرفتم. من برادر بزرگ ترم آلبرت را به خاطر می آورم که در مورد نگارش نامه یی که یک بار برای او و به نمایندگی از طرف مادرم نوشتم به خشم آمده بود و برایم بیمش را در این باره آشکار کرد که گویا من ظرافت طبع خود را از دست می دهم.» قطعه دیگری که آن هم مربوط به واگنر است درباره زندگینامه خودنوشت نقاشی است با نام فردریش پشت. او در آن زمان از خودش و روزگاری که با واگنر در شهر درسدن در ۱۸۴۰ داشت، می نویسد؛ «یک روز هنگامی که من واگنر را ملاقات کردم او را در حالتی یافتم که تحت تاثیر کتاب پدیدار شناسی هگل از هیجان می سوخت و با حالت مبالغه آمیزی ادعا می کرد که این بهترین کتابی است که تا به امروز نوشته شده. برای اثبات ادعایش برایم قطعه یی از آن را که تاثیر ویژه یی بر او گذاشته بود، خواند. از آنجا که نتوانستم به طور کامل از آن سر درآورم، خواستم آن را برای بار دیگر بخواند که متعاقب آن هیچ کدام از ما نتوانست چیزی از آن بفهمد. او برای بار سوم آن را خواند و باز برای چهارمین بار تا آنکه سرانجام به یکدیگر نگریسته و زیر خنده زدیم.»

سرانجام عکس العملی بین فیلسوفان علیه نوشتن فلسفه در چنین روش هایی به وجود آمد. کتاب شوپنهاور دارای قطعات بسیاری است از دشنام های تند نسبت به فیشته، شلینگ و هگل. شوپنهاور در جایی درباره یکی از فیلسوفان حرفه یی و معمولی آن روزگار به نام وایس می نویسد؛ «برای مخفی کردن فقدان اندیشه های واقعی، بسیاری برای خود اسبابی با ابهت از سخنان به هم بافته شده طولانی سرهم می کنند. ادا و اطواری بغرنج و پرطول و تفصیل و عباراتی جدید و ندیده و نشنیده که همگی آنها روی هم زبانی شدیداً مغلق و دشوار فراهم می کند که به گوش بسیار فرهیخته می آیند. با همه اینها، آنچه برای گفتن دارند دقیقاً هیچ است.» او نه در طبیعت فلسفه و نه در ویژگی زبان آلمانی چیزی نمی یابد که چنین طرز نگارشی را موجه قلمداد کند و از آنجا که به عقیده او هیچ گونه الگوی قابل قبولی برای نگارش فلسفه در زبان آلمانی وجود ندارد، خود او مصمم به نوشتن در روشی می شود که هیوم در زبان انگلیسی مسائل فلسفی خود را می نوشت. پس از ایده آلیست های بزرگ آلمانی تمامی فیلسوفان برجسته از اواسط قرن نوزدهم- کی یرکگارد، شوپنهاور، مارکس (که به هر حال تا حدودی یک فیلسوف به حساب می آید) و نیچه- آگاهانه شیوه نگارش هگل را سرمشق قرار نمی دادند و البته همگی آنها نویسندگان برجسته و بزرگی بودند. من نمی توانم درک کنم چگونه کسی که حتی چنانچه اطلاعات اندکی با نوشته های کی یرکگارد و شوپنهاور داشته باشد این گونه استدلال می کند که روشنی و وضوح آنها و ویژگی سبک شان عمق، ظرافت یا باریک بینی را غیرممکن می سازد (هرچند البته می توانیم بپذیریم که چگونه چنین ادعایی ممکن است علیه مارکس و نیچه عنوان شود).

ترجمه: علی محمد طباطبایی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.