جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

همسانی یا اینهمانی سوژه و ابژه


همسانی یا اینهمانی سوژه و ابژه

برای درک این مسئله نسبتا پیچیده ـ و در عین حال بنیانی ـ فلسفی لازم است قدری به عقب برگردیم به زمانی که انسان تبدیل به انسان شد یا به عبارتی حیوان تبدیل به انسان شد

برای درک این مسئله نسبتا پیچیده ـ و در عین حال بنیانی ـ فلسفی لازم است قدری به عقب برگردیم؛ به زمانی که انسان تبدیل به انسان شد یا به عبارتی حیوان تبدیل به انسان شد.

میدانیم که حیوان بخشی جدایی ناپذیر از طبیعت است ـ همانگونه که انسان نیز هست. تفاوت اما در اینجاست که حیوان برای ادامه ی بقاء خود و نسل خود، نیازهای خویش را به طور مستقیم و بی واسطه از طبیعت به دست می آورد. به سخن دیگر مواد خوردنی و آشامیدنی لازم برای ادامه حیات خود را بدون آنکه تغییری در آنها بدهد یا در طبیعت "دست بُرُد" میخورد و می آشامد و از این جهت به دیگر هم نوعان خود نیازی ندارد. تنها برای ادامه ی نسل است که نیاز به جفت دارد. مسکنِ خود را نیز یا با انجام تغییراتی ساده و غریزی در طبیعت، یا بدون انجام چنین عملی تهیه میکند . پس حیوان، نه جامعه ای دارد و نه نیاز به آن دارد.

تنها پس از آزاد شدنِ "دست ها"ی یک بخش از پیشرفته ترین انواع میمونها، تازه این موجود شروع به "دست بردن" در طبیعت میکند. نخستین شیوه ی دخالت در طبیعت البته توسط دستهاست. در واقع ابتدایی ترین "ابزاری" که مورد استفاده ی این موجودات قرار میگیرد"دست"های اوست. به عبارت دیگر ابزارِ این موجودات ادامه ی طبیعیِ جسم آنهاست(این ابزار بخش ارگانیکِ(انداموار)جسم آنهاست).

ده ها هزار سال طول میکشد تا این موجودات نخستین ابزار واقعی مانند یک سنگِ تیز (برای بریدن چیزی)، یک چماق یا نیزه(برای شکار حیوان) یا یک سنگ آتشزنه (برای روشن کردن آتش) درست کنند. در واقع تأثیر کشف سنگ آتشزنه و درست کردن آتش برای "پختن" گوشت حیوانات اهمیتی به مراتب بالاتر از کشف اتومبیل و کامپیوتر داشته است چرا که تغییری کیفی در شیوه ی غذا خوردن انسان و رسیدن مواد لازم ـ بویژه پروتئین هاـ به مغز، برای "رشد فکری" داشته است.

این موجود، طی ده ها هزار سال، به تدریج ضمن دست و پنجه نرم کردن با طبیعت برای رفع نیازهای خود و ادامه ی بقاء خود، ابزار خود را نیز تکامل میبخشد؛ مواد بیشتری از طبیعت میگیرد و آن را تنوع میبخشد. این ها نخستین "گله"های انسانی را تشکیل میدهند که برای ادامه ی بقاء خود(مانند بسیاری حیوانات) به طور جمعی زندگی میکنند، مواد لازم خوردنی و آشامیدنی و مسکن را به طور جمعی تهیه میکنند و رابطه ی جنسی آزاد میان آنها وجود دارد.

با پیشرفت ابزار و تنوع این ابزار، دست بردنِ هرچه بیشتر در طبیعت و ایجاد مواد بیشتر نیاز به تبادل این مواد و ابزار به وجود می آید. از اینجاست که لزومِ برقراری نشانه ها یا علائم صوتی (signals) برای اشیاء مختلف به وجود می آید. ده ها هزار سال طول میکشد تا این نشانه ها و علایم بتوانند در مغز این موجودات جایگاه خود را در مراکز بینایی، شنوایی، لامسه، چشایی و بویایی پیدا کنند و نخستین کلمات توسط این موجودات ادا شوند.

ادای کلمات، نخستین گام در راه سخن گفتن یا نخستین قدم در راه تجرید(abstraction) است. تجرید یعنی جدا کردن یا انتزاع یک مفهوم از یک شئی ملموس(concrete) است.

انسان نخستین موجودی است که این قدرت را به دست می آورد و همین قدرت است که او را از حیوان جدا میکند. منشاء تفکر انسان در قدرت تجرید اوست.

بدین ترتیب آزاد شدن "دست"، "دست بردن" در طبیعت، تغییر طبیعت از این طریق و بویژه با ابزار تولید شده توسط دست ها، منشاء سخن گفتن است و سخن گفتن که در ابتدا چیزی جز "ابداع" نشانه هایی برای اشیاء، ابزار و مواد مورد لزوم بشر و تبادل آنها میان انسان ها نیست، خود، منشاء تفکر و شعور و اندیشیدن انسان است. قدرت تجرید، انباشت تجربه در مراکز حافظه ی بینایی، شنوایی، لامسه، چشایی و بویایی، ارتباط گیریِ دایم میان این مراکز و محک زدن به هر تجربه ی جدید در برابر تجربیات انباشته شده ی قبلی در قشر مغز، قدرت قیاس، تخمین، ارزیابی، راه یابی، طرح ریزی، تصمیم گیری، پیش بینی و برنامه ریزی به انسان میدهد و شعور و ذهن انسان چیزی جز مجموعه ی پیچیده و درهم تافته ی این عوامل و اثر متقابل این تجربیات انباشته شده با عوامل بیرونی نیست.

حال با این مقدمه ی کوتاه میتوان گفت سوژه و ابژه یعنی چه : سوژه (subject)، انسان فاعل و اندیشنده است که برای رفع نیازهای خود، روی طبیعت(یا در مراحل پیشرفته تر، روی ابزار و وسایل بسیار پیچیده تر) کار میکند. مجموعه ی طبیعت (زمین، جنگلها، رودخانه ها، کوه ها، معادن و ...) و ابزار و وسایل انسان در هر مرحله معین از تکامل این ابزار و وسایل، شرایط معین شیوه ی تولید نیازهای انسان های آن جامعه و انجام کار توسط انسان را به وجود می آورد. همه ی این عوامل بیرون از انسان که بخشی غیرارگانیک از جسم انسان هستند ابژه به حساب می آیند. ابژه شرایط عینی کار انسان یا موضوع کار انسان در دنیای واقعی بیرون از اوست. کار عمل آگاهانه ی انسان روی طبیعت برای رفع نیازهای خود است. تا زمانی که موجود، اندیشنده نباشد، فعالیت او را نمیتوان کار نامید. تا زمانی که کار روی طبیعت نشود، نمیتوان تغییر آگاهانه و فعال در طبیعت به وجود آورد و تا زمانی که این روند تکمیل نشده باشد، موجودات نامبرده را نمیتوان "هوموساپینس" یا انسان متفکر نامید. از این مرحله است که انسان اندیشنده (سوژه) از موضوع کار خود (ابژه) جدا میشود و دیگر هیچگاه با آن همسان، یکسان و اینهمان نمیگردد. در واقع همسانی یا اینهمانی(Identity)سوژه و ابژه دیگر هیچگاه به وجود نمی آید.

در عوض اما، سوژه و ابژه هنوز با هم وحدت (Unity) دارند. تفاوت میان اینهمانیِ سوژه و ابژه و وحدت میان آن دو تفاوتی ظریف اما بسیار پراهمیت است.

موضوع سوژه و ابژه در مورد حیوانات صادق نیست چرا که حیوانات در طبیعت دست نمیبرند و از این رو سوژه نیستند. به سخن دیگر فعالیت حیوان روی طبیعت با فعالیت انسان روی طبیعت تفاوتی ماهوی دارد. فعالیت حیوان روی طبیعت فعالیتی است غریزی که از قوانین انعکاسات شرطی تبعیت میکند. فعالیت انسان روی طبیعت فعالیتی است که از سیستم علایم ثانوی یعنی سخن گفتن بهره میجوید و بنابرین فعالیتی است آگاهانه. انسان آنچه را میسازد ابتدا در ذهن خود طرح میریزد و بعد این طرح را پیاده میکند. در حالیکه حیوان آنچه را میسازد بی میانجی و بی واسطه است و صرفا از غرائز خود پیروی میکند. از اینجاست که انسان اندیشنده تبدیل به یک سوژه میشود که روی طبیعت بیرون از خود ـ ابژه ـ کار میکند و از این رو سوژه و ابژه از هم جدا میشوند. در حالیکه در حیوان چون چنین پدیده ای موجود نیست؛ این دو همسان هستند.

وحدت میان انسان و طبیعت، وحدت میان انسان و انسان (به عنوان بخشی از طبیعت) به مدت ده ها هزار سال پس از تکوین شعور انسان وجود داشته است. مالکیت در این ده ها هزار سال به معنای توانایی استفاده (appropriation) از طبیعت، لذت بردن از طبیعت و "ثروت"های نهفته در آن است. و بنابرین مالکیت همگانی است.

با ایجاد مالکیت خصوصی به این وحدت، لطمه ای کاری وارد میشود و جدایی میان انسان و طبیعت و ابزار تولید او به وجود می آید ـ یا به عبارتی آدم و حوا از بهشت بیرون رانده میشوند.

این جدایی اما در دوران برده داری و فئودالیسم شکلی نسبی دارد چرا که مالکیت در شیوه ی تولید برده داری و فئودالیسم تفاوتی بنیانی با شیوه ی مالکیت در سرمایه داری دارد. برده، در نظام برده داری و سرف در نظام فئودالی در واقع جدا از زمین و وسایل تولید نیست بلکه بخشی از آن است. با برده و سرف همچون یکی از وسایل تولید (همچون چارپایان) رفتار میشود. برده و سرف اگر از این جهت "آزاد" نیستند اما مطابق سنت و عرف (قانون زمان) هنوز حقوقی در برابر برده دار، فئودال و صنف و نسبت به زمین و ابزار تولید دارند. در مورد اول، برده دار در عین حال داشتنِ حق تحمیل سخت ترین رنج. وارد کردن سخت ترین درد جسمی بر برده و حتی کشتنِ او اما، تا زمانی که برده زنده است "موظف" به تأمین غذا، پوشاک، مسکن و حتی سلامت جسمی اوست و اینها حقوقی است که برده در برابر برده دار دارد.

در دوران فئودالیسم، گرچه سرف میتواند با زمین فروخته شود اما حقی نیز بر زمین و وسایل تولید دارد، (حق نسُق). به سخن دیگر در شیوه های تولید پیش سرمایه داری، مالکیت، از تولیدکنندگان واقعی به طور حقوقی، قانونی و قطعی هنوز سلب نشده است. در واقع برده و سرف و صنعتگر و پیشه ور هنوز از داشتن هرگونه حق بر وسایل تولید "آزاد" نشده اند.

سلبِ کامل مالکیت از تولیدکنندگان واقعی از نظر حقوقی و قانونی، یعنی سلب مالکیت قطعی تنها در نظام سرمایه داری شکل واقعی به خود میگیرد. به همین دلیل چه دهقانان، چه صنعتگران، چه تولیدکنندگان خرد، و چه کسبه و پیشه وران خرد، با از دست دادن هرگونه مالکیت یا حقی بر وسایل تولید، هرگونه وابستگی به زمین و صنف (Guild) را از دست داده و تبدیل به انسانهایی "آزاد" میشوند که حق تصمیم گیری و سرنوشت آنها به دست خودشان می افتد. "آزادی" که نظریه پردازان اولیه و اصلی بورژوایی از آن صحبت میکنند در اساس همین است. این انسان ها گرچه به ظاهر از هرگونه وابستگی به برده دار، به فئودال، به زمین ، به وسایل تولید، به صنف و رسته آزاد شده اند و حق تعیین سرنوشت آنها به دست خودشان افتاده، اما برای ادامه بقاء خود وسیله امرار معاش باید پیدا کنند، و پیدا میکنند. زمین و ابزار و وسایل تولید که اکنون توسط اقلیتی تصاحب شده اند نیاز به نیروی کار برای تولید دارند. تولیدکنندگان سلب مالکیت شده اکنون "آزاد"اند که در بازار کار، نیروی کار خود را بفروشند، یا نفروشند. نکته اما در اینجاست که اگر نفروشند خود و خانواده شان به نیستی کشیده خواهند شد. بنابرین اجبار اقتصادی آنان را وامیدارد نیروی کار خود را بفروشند. پس آنچه نظام سرمایه داری به عنوان "آزادی" با یک دست به آنان داده بود، با دست دیگر از آنها میگیرد. از دست رفتن آزادی و حق تعیین سرنوشت این انسانها اما به همین جا خاتمه پیدا نمیکند. چرا که این سلب مالکیت شدگان (ناداران) اگر شانس داشته باشند کسی را پیدا کنند تا نیروی کار آنها را بخرد، بلافاصله و از آن لحظه به بعد، آنچه از "آزادی" آنها باقی مانده بود از آنان گرفته میشود چرا که با ورود به سطح کارگاه و کارخانه(یا مزرعه ی نوع سرمایه داری)، او باید از قوانین خودپایا و خودوند سرمایه تبعیت کند و زیر سیطره ی "استبداد کارگاه" قرار گیرد. سرمایه، دارای قوانین خویش است که بنیانی ترین آن کسب بالاترین نرخ سود و تداوم انباشت در مقیاسی هرچه فزاینده تر است. سرمایه اگر از این قوانین تبعیت نکند سرمایه نیست یعنی به حیات خود نمیتواند ادامه دهد. نه تنها کارگر که کارفرما و صاحب سرمایه نیز ناچار به تبعیت از این قوانین اند. وجود آزادی در قلمرو سیاسی ربطی به قلمرو اقتصادی، اجبار اقتصادی و استبداد کارگاهی سرمایه ندارد. و به همین دلیل است که نظام سرمایه توان دادنِ آزادی در قلمرو سیاسی را دارد اما در قلمرو اقتصادی به هیچ رو قادر به این کار نیست.

در این فرآیند است که تولیدکننده واقعی یعنی انسانِ فاعل و اندیشنده (سوژه) از موضوع کار خود (ابژه) جدا میگردد و از آن بیگانه میشود. نیروی کار این انسان، ارزش اضافی (surplus value) ایجاد میکند که تبدیل به سرمایه میشود. سرمایه در هیأت ابزار تولید و دانش و تکنولوژی نه تنها دیگر ازآنِ انسان تولیدکننده نیست، بلکه در برابر او می ایستد و بر او مسلط میشود. به سخن دیگر، در نظام سرمایه داری جای سوژه و ابژه عوض میشود و اهمیت و قدرت این دو شکلی وارونه به خود میگیرد(که تجسم آن در ذهن انسان ها شکل وارونه و ازخودبیگانه ای به خود میگیرد). سوژه واقعی (تولیدکننده واقعی) تبدیل به ابزاری در دست سوژه دروغین(سرمایه) ـ یا نمودهای شخصی سرمایه (سرمایه داران) که اکنون تبدیل به "فاعل" گردیده اند ـ میشود و ماحصلِ کار تولیدکننده واقعی نیز شکلی بتواره به صورت ارزش مبادله ای (کالا) به خود گرفته و جای رابطه انسان با انسان را میگیرد یا به سخن دیگر رابطه انسانها باهم شکلی شیئی وار (Reified) به خود میگیرد.

بدین ترتیب در نظام سرمایه داری نه تنها جدایی و بیگانگی سوژه از ابژه کامل میشود بلکه انسان از خود نیز بیگانه میشود. بدین معنا که کار و تولید به جای آنکه وسیله عینیت بخشیدن (objectification) به خواستها، نیازها و آرمانهای انسان باشد به بیگانه شدن جوهر انسان(نیروی کار او) از هستی او منجر میشود و از این رو انسان دچار ازخود بیگانگی میگردد. مارکس پروسه ازخودبیگانگی و جدایی افتادن میان سوژه و ابژه را چنین میبیند. در حالی که برای هگل ازخودبیگانگی معنایی دیگر دارد. از نظر هگل ازخودبیگانگی به معنای عینیت یافتن ابژه (دنیای واقعی بیرون از انسان) یا جدا شدن و بیگانه شدن آن از ذهن انسان است.

مراحل آگاهی بر عینیت بیرونی (پروسه خودآگاهی)، مراحل تکامل انسان است که اوج اعتلای آن در دولت(آنهم در اروپا و بویژه در دولت پروس) منتهی میگردد. از این رو به نظر هگل در واقع عینیت یافتن (objectification) و ازخودبیگانگی (Alienation) باهم یکسان اند و یک مفهوم دارند. بنابرین از نظر هگل، همسانی یا اینهمانی سوژه و ابژه نه تنها وجود دارد بلکه در قلمرو ذهن است و آنهم با خودآگاهی (self-consciousness) انسان یا جذب عینیت بیرونی به درون ذهن آگاهِ خویش صورت میگیرد. پس با از میان رفتن عینیت بیرونی، ازخودبیگانگی نیز از میان میرود. بنابرین از نظر هگل زمانی ازخودبیگانگی از میان میرود که دیگر عینیت بیرونی وجود نداشته باشد. این همانی سوژه و ابژه برای هگل، در عالم واقعیت وجود خارجی ندارد بلکه صرفا در قلمرو ذهن است.

مارکس، گرچه این جدایی و این ازخودبیگانگی را یک پروسه تاریخی، گذرا و لازم از نظر تکاملی میبیند، اما آینده را در وحدت( و نه اینهمانی یا همسانی) آن دو میبیند. بشر در مرحله بسیار بالاتری از رشد نیروهای مولد (در مقایسه با وحدت میان سوژه و ابژه در جوامع اشتراکی اولیه)، دوباره با موضوع کار خود وحدت پیدا میکند. هدف بنیانی سوسیالیسم چیزی جز تحقق این وحدت نیست. وحدت سوژه و ابژه ، از خودبیگانگی انسان و تمام پیامدهای نابودکننده آن بر جامعه انسانی را از میان خواهد برد. آزادی انسان، تنها در آن جا تحقق مییابد.

لوکاچ در کتاب "تاریخ و آگاهی طبقاتی"، مسئله اینهمانیِ سوژه و ابژه را به شکلی متفاوت با هگل اما شبیه آن میبیند. به این معنا که بدون اشاره به بیگانه شدن و جدایی موضوع کار(ابژه) از انسان تولیدکننده و اندیشنده (سوژه)، یکی شدن آن ها را در آگاهی طبقه کارگر آنهم از طریق چکیده ی این آگاهی و سرچشمه آن یعنی حزب میبیند. بدین ترتیب برای او هم نه وحدت سوژه و ابژه که اینهمانیِ آن دو، آنهم نه در واقعیت بیرونی و در عالم خاکی بلکه در آگاهی و ذهن طبقه کارگر و تازه از طریق رهبر فکری او یعنی حزب تحقق پیدا میکند. (لوکاچ پس از دسترسی به دستنوشته های اقتصادی سیاسی ۱۸۴۴ مارکس، در نوشته های بعدی خود، در این موضع گیری تغییر میدهد)

به طور خلاصه اگر بخواهیم تشابه میان دیدگاه لوکاچ (در کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی) و هگل را در مورد "یکسانی سوژه و ابژه" بیان کنیم، باید گفت: از نظر هگل، ازخودبیگانگی یا بیگانه شدن (Alienation) در واقع همان عینیت یافتن (objectification) است. به سخن دیگر عینیت بیرونی جهان نه واقعی و حقیقی بلکه در اثر بیگانه شدن ذهن و روح انسان است. پروسه از میان رفتن این بیگانه شدن واقعیت، از ذهن انسان پا به پای خودآگاهی انسان صورت میگیرد و با از میان رفتن عینیت بیرونی، از خودبیگانگی نیز از میان میرود. به دیگر سخن، زمانی از خودبیگانگی انسان از میان میرود که عینیت بیرونی نیز از میان رفته باشد.

لوکاچ این چارچوب "عینیت / ازخودبیگانگی" هگل را در کتاب "تاریخ و آگاهی طبقاتی" در اساس حفظ میکند. به این معنا که "پیروزی پرولتاریا بر فلسفه و فرهنگ بورژوازی در چارچوب تئوری و از رهگذر عینیت زداییِ مفروض "عملِ آگاهی" به سرانجام میرسد، بدون اینکه لازم باشد در دنیای واقعی هیچ چیز را عوض کنیم"(فراسوی سرمایه ـ چاپ انگلیسی ، صفحه ۳۶۲ـ۳۶۱). از این طریق است که لوکاچ در کتاب "تاریخ و آگاهی طبقاتی" میتواند ادعا کند که پیش از یافتن راه حلی برای بحران اقتصادی جهان، ابتدا باید "بحران ایدئولوژیک" پرولتاریا حل گردد. بدین ترتیب لوکاچ اولویت نسبی عامل مادی نسبت به عامل ذهنی و جنبه تعیین کننده نهایی آن را در رابطه دیالکتیکی میان هستیِ اجتماعی و آگاهی اجتماعی کاملا وارونه میکند.

مرتضی محیط ـ نیویورک



همچنین مشاهده کنید