سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
مجله ویستا

حماسه محبت


حماسه محبت

به سرعت گام هایش می افزاید چند دقیقه بعد به مجلس امام صادق علیه السلام وارد می شود حضرت را به آغوش می کشد و سجدگاهش را بوسه باران می کند

مرد خراسانی، بعد از مدت‎ها راهپیمایی در شهر مدینه گام ‏می‏گذارد. عطش زیارت امام صادق علیه السلام بی‏تابش کرده است. می‏خواهد قبل ‏از زدودن غبار راه به حضور حضرت برسد. کوچه‏های شهر را یکی بعد از دیگری پشت‏سر می‏گذارد. در بین راه، هزاران فکر و خیال به ‏سرش هجوم می‏آورند: دو مرتبه به خراسان برگردم یا ...، شاید امام قبول نکند!

به سرعت گام‎هایش می‏افزاید. چند دقیقه بعد به مجلس امام صادق علیه السلام وارد می‏شود. حضرت را به آغوش می‏کشد و سجدگاهش را بوسه‏باران ‏می‏کند. آنگاه در مقابلش زانو زده محو تماشایش می‏گردد. هماندم ‏از ذهنش عبور می‏کند:

تمام زندگی‏ام فدایش، چه جمال نورانی و چه سیمای درخشانی!

چشمش به غلامی می‏افتد که مودبانه، کمر به خدمت امام بسته است. با خود می‏گوید:

چه سعادتی نصیبش شده، خوش به حالش، حتما سال‎هاست که این وظیفه ‏مقدس را بر عهده دارد!

از مجلس امام بیرون می‏رود. جسمش در کوچه‏های شهر سرگردان است، اما فکر و ذهنش در گرو جمال امام و اسیر محبت او.

لحظات قبل، در ذهنش تداعی می‏شود که: همچنان به سیمای امام زل‏ زده است. به مفهوم جملات امام می‏اندیشد. به علم، فضل، جود و کرمش فکر می‏کند. کرامت و شفاعت ‏حضرت مدهوشش ساخته است. همین‏طور به سعادت ابدی غلام غبطه می‏خورد و با خودش می‏گوید: آخرتش‏ آباد، خوش به حالش.

جرقه‏ای که در ذهنش می‏تابد، افکارش را به هم می‏ریزد:

شاید خسته شده باشد. وقتی تمام اموالم را برایش ببخشم؛ حتما قبول می‏کند.

برمی‏گردد. یک راست ‏خودش را به غلام می‏رساند. خطاب به او می‏گوید:

در خراسان اموال بسیاری دارم. وظیفه‏ات را بده به من، همه ‏اموالم مال تو.

سر تا پای غلام را حیرت فرا می‏گیرد. خودش را پا به پا می‏کند. آب ‏دهانش را جمع کرده قورت می‏دهد. بدون این که شگفتی‏اش را آشکار کند، می‏پرسد:

همه ثروتت را به من می‏دهی؟!

بله، به تو می‏دهم. اکنون نزد امام برو، خواهش کن تا غلامی ‏من را بپذیرد، آنگاه به خراسان برو و تمام اموال مرا ضبط کن.

غلام گیج می‏شود. نمی‏داند چه اتفاقی افتاده است. هم قبول کردن‏ خواسته مرد خراسانی مشکل است و هم رد کردنش. از مرد خراسانی جدا می‏شود، اما سخنان او لحظه‏ای تنهایش نمی‏گذارند. از خودش می‏پرسد:

آیا همه اموالش را به من خواهد داد؟!

سپس به خودش نهیب می‏زند:

نه، نه، خدمت‏ به امام صادق علیه السلام بیش از اموال او ارزش دارد.

بار دیگر ذهنش به میدان تاخت و تاز افکار ضد و نقیض تبدیل‏ می‏شود. از جدال سختی که در درونش ایجاد شده رنج می‏برد. از خودش ‏می‏پرسد: قبول کنم یا نه؟! اول قبول می‏کند و بعد پشیمان می‏شود و همین طور پشیمان می‏شود و بعد قبول می‏کند. ذهنش از شک و تردید آشفته شده است. ناخودآگاه بر زبانش جاری می‏شود:

هرگز! هرگز از در این خانه دور نمی‏شوم.

اما هنوز خیالات پرجاذبه راحتش نمی‏گذارند و بیش از گذشته به سرش ‏هجوم می‏آورند:

سالهاست که پشت این در خدمت می‏کنی، اگر خدا قبول کند هفتادپشتت را کافی است. فرصت ‏خوبی است. قبل از این که از چنگت ‏خارج ‏شود... تو که نباید تا آخر عمر غلام باشی! یک سال، دو سال، سه‏سال و بالاخره غلامی تا کی؟

و پاسخ می‏دهد:

آخر چگونه این در را رها کنم؟ چرا خودم را از شفاعت این‏ خانواده محروم سازم؟

باز همان خیالات پرجاذبه در ذهنش جولان می‏دهند و آن تفکرات مخالف، آسایشش را سلب می‏کنند:

مواظب باش، از دستت نرود. قابل تکرار نیست.

به خود می‏آید. لحظه‏ای به فکر فرو می‏رود. آنگاه به تصورات جنجال‏آفرین ذهنش سر و سامان داده می‏گوید:

اگر امام راضی شود، چه عیب دارد؟ سالهاست که خدمتش می‏کنم. این همه شیعه مخلص، منهم یکی از آنها، مگر همه باید غلام امام ‏باشند؟! امروز غلامی، فردا فرمانروایی، آفرین بر این شانس!

خنده‏اش را می‏خورد و راه می‏افتد. خودش را به امام صادق علیه السلام می‏رساند. با نوعی حیاء و اضطراب، قضیه را با حضرت در میان ‏می‏گذارد:

فدایت ‏شوم، ... می‏دانی که خدمتکار مخلص شمایم. سالهاست که ... حال اگر خداوند خیری به من برساند، آیا ... شما از آن، جلوگیری‏می‏کنید؟

سکوت می‏کند. چشمانش به زمین دوخته شده است. قلبش تندتند می‏زند. منتظر می‏ماند تا امام پاسخش را بدهد. بعد از چند لحظه، امام‏ سکوت را می‏شکند:

نه، اگر آن خیر، نزد من باشد، به تو می‏دهم. اگر دیگری به تو برساند، هرگز از آن جلوگیری نمی‏کنم.

غلام با خوشحالی همه چیز را به امام می‏گوید. حضرت حرف‎های غلامش‏ را گوش می‏کند. چشم از او برنمی‏دارد. در نگاهش یک عالم معنا نهفته است. لبانش از تبسم همیشگی‏اش باز نمی‏ایستد. می‏فرماید:

مانعی ندارد. اگر تو بی‏میل شده‏ای، او خدمت مرا پذیرفته است. او را به جای تو می‏پذیرم و تو را آزاد می‏کنم.

شادی و سرور از چهره غلام خوانده می‏شود. از امام کم کم فاصله ‏می‏گیرد و خودش را به مرد خراسانی می‏رساند. وقتی جریان را با او در میان می‏گذارد، او نیز از خوشحالی بال در می‏آورد. شادمانی‏اش ‏را پایانی نیست. غلام هم خوشحال است ولی نه به اندازه او. خوشحالی غلام بیشتر به این جهت است که دارد به یک ثروت بادآورده ‏نزدیک می‏شود. ثروتی که فکرش را هم نمی‏کرد. از خودش می‏پرسد:

با آن همه ثروت چه کنم؟!

و بعد پاسخ می‏دهد: هر کاری که دلم خواست انجام می‏دهم. خرید، فروش، خانه، زندگی، ازدواج و...

و اضافه می‏کند: پول که باشه، راه خرجش زیاده.

قبل از آن که به سمت‏ خراسان راه بیفتد، خودش را به امام ‏می‏رساند تا با حضرت خداحافظی کند. مقابل حضرت زانو می‏زند. برای آخرین بار به سیمای نورانی امام خیره می‏شود. چهره دلربای ‏حضرت به دلش چنگ می‏زند. انوار معنوی سیمای امام بی‏تابش می‏کند، ولی تمام سعی او این است که مهر امام را از قلبش بیرون کند و با افکار ناخوشایندش مبارزه نماید.

از جایش بر می‏خیزد. دست امام را لای دستانش قرار می‏دهد. گرمای‏ دست امام برایش احساس برانگیز است. لب‎هایش را به دست‏ حضرت‏ نزدیک می‏کند. می‏بوسد و راه می‏افتد. هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که صدای «مهربانی‏» در جا میخ‏کوبش می‏سازد. بار دیگر افکار رنگارنگ، صفحه ذهنش را به بازی می‏گیرند. از خودش ‏می‏پرسد:

چه می‏خواهد بگوید؟ آیا پشیمان شده است؟

و خودش پاسخ می‏دهد:

نه، نه، سالهاست که می‏شناسمش. چیزی که به راه خدا داد، پس‏ نمی‏گیرد.

به پشت ‏سرش نگاه می‏کند. امام با چهره متبسم و نورانی به او چشم ‏دوخته است. صورتش چون ماه می‏درخشد. ناخودآگاه چند قدم سوی‏ امام برمی‏دارد. لبخندی توام با اضطراب، در لب‎هایش گل‏ می‏کند. امام نیز گامی به سوی او پیش می‏آید و با لحن‏ محبت‏آمیزی می‏فرماید:

«به خاطر خدمتی که نزدم کرده‏ای می‏خواهم نصیحتت کنم؛ آنگاه ‏مختاری که بروی یا بمانی. نصیحتم این است که وقتی روز قیامت ‏برپا شود، رسول خدا به نور خدا چسبیده است و علی علیه السلام به رسول ‏خدا و ما امامان به علی علیه السلام چسبیده‏ایم و شیعیان ما هم به ما چسبیده‏اند. آنگاه ما هرجا وارد شویم، شیعیانمان نیز وارد می‏شوند.»

پاهای غلام سست می‏شود. قلبش به طپش می‏افتد. آب دهانش گم می‏شود و لب‎هایش به خشکی می‏گراید. بار دیگر خیالات گذشته به ذهنش هجوم‏ می‏آورند:

فرصت طلایی است. ثروت را از دست نده. شانس زندگی فقط یکبار گل ‏می‏کند... غلام در آخرین لحظات این نبرد، از لابلای فرمان‎های هوی و هوس، تصمیمش را می‏گیرد. در می‏یابد که رابطه‏اش با امام جدا نشدنی ‏است. احساس می‏کند که محبت دل‏انگیز امام، بر دلش افزونی ‏یافته است. محبتی که به اندازه یک دریا شور و هیجان دارد. و شاید هم فراتر از دریاها.

از خودش می‏پرسد:

چرا مرد خراسانی در مقابل به عهده گرفتن خدمت امام، از سرمایه و زندگی‏اش دست می‏کشد؟

آنگاه پاسخ می‏دهد:

عشق، عشق، عشق به امام .

و بعد به خودش نهیب می‏زند:

او به عشق امام، از دنیایش می‏گذرد ولی من برای رسیدن به‏ دنیا، آخرتم را می فروشم؛ وای بر من، وای بر من!!

سپس خودش را به پاهای امام می‏اندازد. بعد از چند لحظه اشک و سکوت و نجوای درونی، چشمانش را به چهره تابناک امام گره ‏می‏زند و می‏گوید:

آقایم! دل از تو برکندن، هرگز و چشم از تو بستن، خیر؛ در خدمتت ‏باقی می‏مانم و آخرتم را به دنیایم نمی‏فروشم.

... چگونه از لطف و حمایتت ‏برگردم، با این که علاقه‏ام به شما مایه افتخارم است؟

بی روی تو خورشید جهان سوز مباد هم ‏بی تو چراغ عالم افروز مباد

بی‏وصل تو کس چو من بد آموز مباد آن روز که تو را نبینم آن روز مباد

مولایم! جانم اسیر کمند عشق و محبت توست. زندگی‏ام بر خاک باد، اگر به در خانه دیگری امید بندم و چشم به آستان کرامت و شفاعت‏ غیر شما دوزم که می‏دانم دیگران را شفاعت و کرامتی نیست.

ماخذ:

داستان دوستان، ج ۴، ص‏۱۶۶، به نقل از منازل الاخره، ص‏۱۶۴.