دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

افسردگی و علل آن


افسردگی و علل آن

مطالعات شخصیت نشان می دهد مردم از لحاظ اهداف فردی به دو دسته تقسیم می شوند یک گروه کسانی هستند که تاکیدشان روی حرکت بسوی اهداف مثبت است و گروه دوم تلاش می کنند از اتفاقات بد دوری کنند

ارسطو یک دیدگاه جاودانی داشت: خوشبختی احساسی جدا از آنچه ما انجام می دهیم نیست.خوشبختی مثل ظرافت در رقص است نه چیزی که رقاص در پایان یک رقص خوب احساس می کند بلکه یک همراه جدا نشدنی از یک رقص خوب است ؛ خوشبختی حالت احساس جداگانه ای از یک عمل خوب نیست.

پژوهش حاضر بررسی کتابخانه ای در رابطه با اختلال افسردگی و عوامل بوجود آورنده آن است. در پژوهش حاضر سعی به عمل آمده تا نظریه های مربوط به افسردگی بطور مختصر شرح داده شود.این پژوهش صرفا یک بررسی و مطالعه کتابخانه ای می باشد و در آن به بررسی و مقایسه ی هیچ مولفه ای پرداخته نشده است.

پژوهش حاضر توسط آقای سیامک احمدزاده برابی انجام شده است.

مطالعات شخصیت نشان می دهد مردم از لحاظ اهداف فردی به دو دسته تقسیم می شوند :یک گروه کسانی هستند که تاکیدشان روی حرکت بسوی اهداف مثبت است و گروه دوم تلاش می کنند از اتفاقات بد دوری کنند .گروه اول گروه رهیافت مدار و گروه دوم گروه اجتناب مدار نامیده می شوند .دانشمندان زیادی همچون الیوت،شلدون و چرچ این مسئله را تایید می کنند که افراد اجتناب مدار از امتیازات کمی برخوردارند و با پی آمدهای نامطلوب بیشتری روبرو می شوند.

نالن –هاک سما و همکارانش (۱۹۹۴)نشان دادند که نشخوار فکری با روان رنجورگرایی رابطه معنادار دارد و حتی پس از کنترل روان رنجور گرایی ،نشخوار فکری پیش آیندی برای افسردگی است .

گرایش به بدبینی و احساس نامیدی با تمایل برای نشخوار فکری رابطه داردبعد از کنترل گرایش به بد بینی یا نامیدی باز هم وجود نشخوار فکری افسردگی را پیش بینی می کند ،به هر حال ترکیبی از بدبینی ،نامیدی و نشخوار فکری یک عامل تقویت کننده و بوجود آورنده برای افسردگی محسوب می شود.

-همانطور که قبلا نیز ذکرآن رفت یکی از نظریه پردازانی که بطور روشن به مبحث افسردگی اشاره داشته و از اعتماد به نفس پایین در بیان علت آن نام برده است ؛آلبرت بندورا است.

در نظریه بندورا ؛میزان برآورده شدن معیارهای درونی از سوی ما احساس خود کارآمدی ما را تعیین می کند.(باید در نظر داشت که خودکارآمدی دومین جنبه مهم خود یا خویشتن در نظریه بندورا است.)

خودکارآمدی به احساس عزت نفس و ارزش خود،احساس کفایت و کارآیی در برخورد با زندگی اطلاق می شود.

بندورا آن را ادراک ما از توانایی خود در تولید و تنظیم رویدادها در زندگی خودمان می داند.

افراد ی که معیارهای بسیار بالا و غیر واقع بینانه ای برای عملکرد وضع می کنند –یعنی کسانی که انتظارهای رفتار ی خود را بر مبنای رفتار سر مشقهای فوق العاده موفق و موثر قرار داده و بطور مداوم می کوشند که علی رغم شکستهای پیاپی ،خود را به آن معیارها برسانند،ممکن است خود رادشدیدا تنبیه کنند.چنین کاری به آسانی می تواند منجر به افسردگی، دلسردی ،خود خوار شماری و احساس بی ارزش بودن شود و همچنین آنها معتقد می شوند که هر کوششی هم که انجام دهند،بی فایده و بی نتیجه است؛جای تعجب نیست که آنان اندهگین و قویا نگران هستند.

وقتی با مانع یا مسئله رو برو می شوند،اگر کوششهای اولیه آنان با ناکامی مواجه شود به سرعت تسلیم می شوند و وامی دهند-بنظر بندورا کسانی که از نظر خود کارآمدی بسیار ضعیف هستند ،حتی کوششی نخواهند کرد که از عهده مسایل برآیند؛زیرا اعتقاد عمیقی دارند که هرکاری کنند تفاوتی ایجاد نخواهد کرد.

از مهمترین فاکتورهای شخصیتی فرد که وجود ان در تحقیقات بسیاری در تمام نقاط جهان و درمورد همه اقشار و نژادها ثابت شده است چیزی است که آنرا با عنوان نظریات و باورهای فردی برای توضیح پدیده ها و علت چیزها می شناسیم.

این نظریات که یک سیستم بسیار پیچیده هستندو نظام باورهای افرا د به آنها ارتباط دارد در طول عمر و از طریق یادگیر ی بدست می آیند.به محض اینکه این باورها یاد گرفته می شوند و ثبت شدند ازآن به بعد انسان مطابق آنها رفتار می کند و هربار که آنها را تکرار کرده و بکار می گیرد آنها را به نوعی درونی می کند.از این روی فرد در شرایط مختلف با پیروی از آنها نسبت به رویدادهای زندگی بطور اتوماتیک وار یک نوع عکس العمل خاص مطابق با آن باورها نشان می دهد. جنس و شکل باورهایی که فرد در طول زندگی آنها را درونی می کند به فرهنگ ،جامعه،تاریخ و چیزهای دیگر ازاین نوع بستگی دارد . ولی یادگیر ی انسانها مانند روبات نیست که هر چیزی سر راهش قرار دهند یاد بگیرد(به همان صورت که هستند)بلکه انسانها چیز هایی را می آموزد که می تواند آنرا انطور بیاموزد و هنگام اموختنش هم به آنها تغییر شکلی می دهد و مود زاید آنرا دفع می کند تا آنچیزها بتوانند با باورها موجود وی پیوند برقرار کنند.

-در کنار سیستم باورها چگونگی و نوع پاسخ فرد به تنشهای زندگی نقش بسیار اساسی دارد. مثلا فردی که در رودر رویی با تنشهای زندگی خانوادگی شیوه دندان رو جگر گذاشتن را یاد گرفته است و یا کسی که بجای راه حل جویی برای حل بحران ها ی زندگی خانوادگی را در داخل یک ظرف می ریزد و انتظار دارد که طرف مقابل تغییر کند تا از عذاب رابطه اش کم شود؛جنین فردی امادگی زیادی برای رسیدن به اختلال افسردگی را نشان می دهد.

مکتب روانکاوی به سردمداری فروید افسردگی را از چهار دید مورد تجزیه و تحلیل قرار می دهد.

۱-افسردگی ناشی از خشم به درون گرائیده ،بطوریکه فرد غریزه خشم و ستیزه جویی (پرخاشگری )خود نسبت به عامل بیرونی را به درون خود متوجه می سازدو این حالت منجر به افسردگی می شود.

۲-از دیدگاه دیگر افسردگی ناشی از جدایی و انقطاع عاطفی بیمار بدلیل از دست داد ن عزیز است که البته می توان هم پوشی بین این گزینه و گزینه اول را استنباط کرد ؛بدین گونه که وقتی شخصی عزیزی را از دست بدهد خشم و عصبانیتی را که در فرد ایجاد شده است (خشم و عصبانیت به هرکس و به هر چیز اعم از خدا ،پزشک و...باشد)را به درون خود متوجه می سازد و این نیز باعث افسردگی می شود به همان ترتیبی که قبلا ذکر آن رفت.

۳-مکتب روان کاوی نقصان حس اعتماد به نفس را که به دلیل عدم توانایی فرد در رسیدن به ایده آل های شخصی است را نیز عامل دیگری در ایجاد افسردگی بیان می کند.البته در این مورد باید خاطر نشان کرد که نظریه یادگیری اجتماعی که توسط آلبرت بندورا مطرح شده است نیز از این عامل باعنوان احساس خودکارآمدی یاد می کندو نبود آن را باعث افسردگی می داند.

۴-نظریه پردازان این مکتب نامیدی را ناشی از اختلال در ارزیابی واقعی و درک امور را نیز عامل دیگری در بوجود آمدن افسردگی می دانند.

● دیدگاه رفتار گرایی

از نقطه نظر دیدگاه رفتارگرایی افسردگی بدلیل درماندگی تلقین شده است و یا شرایط نامساعد و غیر قابل پاداش محیطی .(تحقیقات مارتین سیلیگمن بهترین تشریح برای این عنوان است)

علت دیگری که رفتارگرایان به آن تاکید می ورزند مورد توجه واقع شدن به دلیل قبول کردن نقش بیمار ودر عوض از دست دادن پاداشهای عادی و روزمره است.

● دیدگاه مکتب اجتماعی

اگر بخواهیم ازاین نقطه نظر به افسردگی نگاه کنیم عامل افسردگی عبارت است از :از دست دادن مرتبه و مقام اجتماعی

● دیدگاه مکتب موجودیت(اگزیستانسیالیسم)

از این دیدگاه افسردگی بدلیل از دست دادن معنی و مفهوم واقعی حیات و هستی است.

● دیدگاه مکتب بیولوژیکی

نظریه پردازان این مکتب معتقدند عوامل بوجود آورنده افسردگی بیشتر فیزیولوژیکی هستند،مثل اختلال عصبی ،اختلال در آمینهای حیاتی و اختلال در تحریک پذیری سلسله اعصاب ،اختلال در سیستم پارا سمپاتیک مرکزی و همچنین اختلال در ترمیم پذیری مغز احشایی و...است.دانشجویان فارغ التحصیل "سولومول"در پی کشف این بودند که ترس موجب تقویت رفتار نامناسب خواهد شد.آنها با سگها تجربه شرطی شدن پاولف را انجام دادند .آنچه در این تحقیق مورد نظر بود علامت و رفتار پیش بینی شده ای بود که همراه شوک الکتریکی بروز می کرد،آنها سگها را در اتاقی گذاشتن که دویدن به آنسوی اتاق موجب قطع جریان شوک الکتریکی می شد. دانشجویان وقتی متوجه شدند که سگها از شوک فرار نکردند ناراحت شدند؛سگها فقط در حالت انفعالی و بدون حرکت باقی ماندند .مارتین سیلیگمن عنوان می کند که از نظر من فرار نکردن حیوانات ناراحت کننده ومغایر با فرضیه ام نبود چه بسا که این همان چیزی بود که من می خواستم مورد مطالعه قرار دهم؛چرا که این صحنه نشان دهنده واکنش بشرو آدمی به بسیاری از حوادث غیر قابل کنترل است که برای او اتفاق می افتد،تسلیم شدن بی هیچ تلاشی ؛این مسئله چنان مهم بنظر می رسد که سیلیگمن بر این باور است که روان شناس می توانست این موضوع را درک کند،درمان و حتی پیشگیری از درماندگی آدمی ممکن می گشت. سیلیگمن درماندگی اکتسابی را شکلی از افسردگی می داند و بیان می کند افراد خوشبین در برابر درماندگی مقاومت می کنند و هنگام روبرو شدن با مشکلات غیر قابل حل به آسانی تسلیم نمی شوند.

-نتایج غیر قابل کنترل و بدون احتمال پیشامدها موجب انفعالی شدن و افسردگی می شود. درماندگی نتیجه احتمال پیشامدی است بدون اینکه واکنشی وجود داشته باشد . مهارت نتیجه احتمال پیشامدی بین عمل و نتیجه است.برای توضیح بیشتر ؛این صدای زنگوله نیستد که بچه را می خنداند بلکه حقیقت این است که چون او زنگوله را به صدا در می آورد خوشحال می شود.

-درماندگی اکتسابی نه تنها هنگام پیشامد بد که غیر قابل کنترل هستند افزایش می یابد بلکه متاسفانه هنگام پیشامد خوب هم اگر بدون انجام کاری اتفاق بیفتد درماندگی را افزایش می دهد که به آن درماندگی اشتهاآور گویندهمچنانکه درماندگی حاصل از حوادث بد را که بدون هیچ کاری پیش می آید را درماندگی بیزاری اکتسابی گویند.

● نظریه های روانشناختی افسردگی

-نظریه کمبود تقویت کننده های مثبت: این نظریه به تقویت کننده های مثبت و منفی در طی زندگی یک فرد توجه دارد و علت افسردگی را زا یک طرف در کمبود تقویت کننده های مثبت و ازطرف دیگر در زیاد بودن تقویت کننده های منفی درزندگی وروابط فرد می داند . همانطوری که از نام آن برمی آید،تقویت کننده های منفی یا مثبت پاسخهای بیرونی و یا درونی هستند که فرد در پی انجام کاری از طرف محیط و یا از طرف خود دریافت می کند.در کارهای بالینی نیز ثابت شده است که اولا سهم تقویت کننده ها ی مثبت زندگی افراد افسرده به نسبت تقویت کننده های منفی که دریافت می کنندبشدت کمتر است و از این بابت این افراد رنج زیادی در زندگی روزمره متحمل می شوند و دوما نشان داده شده است که با زیاد شدن تقویت کننده های مثبت در جریان درمان حال این افراد رو به بهبود می گذارد.

اساسا تقویت کننده ها در پی فعالیت شکل می گیرند و یکی از مشکلات افراد افسرده این است که رفته رفته فعالیتهای زندگی خود را کنار گذاشته اند. در رابطه با این نظریه باید توجه کرد که برداشت هرفرد از تقویت کننده های منفی و مثبت متفاوت است و شاید تقویت کننده مثبت برای یکی ،جایگاه خلاف آن را برای دیگری داشته باشد .مثلا ترفیع شغلی می تواند برای یک فرد به حکم یک تقویت کننده مثبت باشد و باعث تغییرات مثبت درزندگی فردی وی بشود ولی ممکن است برای دیگری اساسایک نوع اضطراب را بدنبال بیاورد و یک تقیت کننده منفی باشد.

● الگوهای ناکارآمد شناختی

تحقیقات نشان داده افرادی که در روبرو شدن با چیز ها ،باورهای ناکارآمد ی دارند از آنجایی که این باورها همواره با آنها بوده و در روبرو شدن با فشارها و موضوعات زندگی آنها را به عکس العمل ها ورفتارهای غیر عقلانی و توام با خطاهای فکری مختلف وادار می کنند؛گرایش شدیدی به افسردگی پیدا می کنند. براساس این نظریات افسردگی ناشی از بکارگیری مداوم افکار ناکارآمدی است که بصورت اتوماتیک با روبرو شدن با سائقه های درونی و بیرونی جاری می شوندو خود فرد نسبت به وجود و سهم آن افکار در بوجود آمدن فشارهایی که از سر میگذراند هوشیار نیست . چون جنس و شکل افکار ناکارآمد به نوعی است که همه چیز را عمومیت می بخشد(همه چیز یا سیاه است یا سفید)،چون این افکار بر قضاوتهای غیر واقعی استوارند و اساس غیر منطقی و غیر واقعی دارند . فرد در روبرو شدن با پیش آمدها و موضوعات زندگیش به نحوی عکس العمل نشان می دهد که اثر منفی پیشامدها تقویت می شوند،از آنها عذاب بیشتری می برد و رفته رفته سلامتی روانی اش را به خطر می اندازد. مثلا فرد ی که باور دارد "من بسیار ضعیفتر از آن هستم که در برابر پیشامدها ی زندگی تاب و تحمل داشته باشم "شعارش این است که "دو روز دنیا ارزش این همه مسایل را ندارد "ویا فرد یکه فکر می کند برای رسیدن به هدفی تنها خواست رسیدن به هدف باید وی را به آن هدف برساند و شعار می دهد "خواستن توانستن است و یا فردی که باور دارد آدم باید طوری باشد که همه آدمها وی را دوست بدارند همه این افراد بسرعت می توانند به افسردگی دچارشوند

● مهارتهای نا کافی

این نکته بسیار حائز اهمیت است که بسیاری از افراد افسرده مهارتهای لازم برای روبرو شدن با موضوعات و رویدادهای زندگی را مطابق با سن خود کسب نکرده اند. نداشتن این مهارتها آنها را از دست زدن به کارهای لازم برای خودداری از تقویت کننده های مثبت باز می دارد وبا این کار احساس اعتماد به خود درآنها ضعیف می شود . از طرف دیگر عدم اعتماد به خود؛دوباره آنها را ازدست زدن به کارهایی که به کسب مهارتهای لازم می انجامند دور می کند و این چرخه به همین صورت ادامه پیدا می کند. نتیجه این می شود که فرد رفته رفته در خود احساس سرشکستگی ،ناشادی و ضعف می کند و این احساس رفته رفته تقویت شده و وی را به جایی می رساند که از انجام کارهایی نیز که در آن توانا هست و با اشتیاق آنها را انجام می داده سرباز می زند ورفته رفته به اختلال افسردگی دچار می شود.

● خصوصیات شخصیتی

یک دسته از نظریات دیگر به بررسی رابطه بین افسردگی و خصوصیات شخصیتی افراد افسرده پرداخته اند.ازجمله نشان داده شده است که بین افسردگی و خصوصیات شخصیتی مانند توقع زیاد خود "کمال طلبی"مقید و وابسته بودن به افراد و چیزها بودن"و"حساسیت روانی"رابطه بسیار نزدیکی وجود دارد. به این شکل که هرچه گرایش فرد به چنین خصوصیاتی زیادتر باشد میزان حساسیت روانی فرد زیا دتر و میزان گرایش وی را به افسردگی نیز زیادتر بوده است.

حال این سوال مطرح است که آیا شکست موجب اعتماد بنفس می شود یا اعتماد بنفس پایین موجب شکست؟

در پاسخ باید گفت که اعتماد بنفس تحت تاثیر موفقیت یا شکست در جهان است پس شکست در جهان علت و اعتماد بنفس پایین معلول شناخته می شود.

با توجه به نظر مارتین و همکارانش ،نامیدی از هدف ،علت نشخوار فکری است.

بعضی از نظریه پردازان نشخوار فکری را عامل بوجود آمدن حالت و اختلال افسردگی می دانند. چنانچه الوی و همکارانش (۲۰۰۰)نشخوار فکری واکنش به استرس را افکاری می دانند که قبل از شروع خلق افسرده آغاز می شود؛در حالی که نشخوار فکری در نظریه نالن-هاک سما هیجان مدار بوده و پاسخی به خلق افسرده است.الوی و همکارانش و آبرامسون نشخوار فکری و واکنش به استرس را یک عامل مهم در علت شناسی افسردگی می دانند؛آنها معتقدند که تمایل به سبکهای شناختی منفی و نشخوار فکری واکنش به استرس ،پیش آیندی از دوره های افسردگی اساسی همچنین دوره های افسرده ساز نامیدی است.لوبومیرسکی و تاچ جزءافرادی بودند که نشان دادند نشخوار فکری نتایج آسیب زایی همچون عواطف شدیدا منفی و طولانی ،علایم افسرده ساز تفکر سودار منفی ،حل مسئله ضعیف انگیزش آسیب دیده ،بازداری از رفتارهای موثر ،تمرکز و شناخت آشفته دارد؛همچنین نشخوار فکری ،بهبود افسردگی رادر درمانها ی رفتاری –شناختی به تاخیر می اندازد .حال اینکه چراافراد با وجود آثار مخرب نشخوار فکری آن را انتخاب می کنند؟

مارتین وتسر ،نشخوار فکری را به عنوان عملکرد پیشبرد هدف می دانند ؛آنها نشخوار فکری را عامل مهمی در دستیابی به اهداف می دانند. نالن –هاک سما نشخوار فکری را شیوه ای می داند که افراد به منظور کسب بینش نسبت به مشکل خود ،از آن استفاده می کنندو از طریق آن بر درون خود ،موقعیت مسئله ساز و احساسات خود متمرکز می شوند.مارتین وتسر نشخوار فکری را پاسخ موثر به ناهمخوانی در دستیابی به هدف می دانندولی شخصیتهایی همچون لوبومیرسکی و تاچ آنرا پاسخی به خلق ملال آور می دانندوآنرا در پاسخ به خلق منفی و کاهش ناهمخوانی چندان موثر نمی بینند.پیزونسکی و همکارانش (۱۹۹۱)معتقدند جنبه هایی ازسبک افسرده ساز روی ناهمخوانی بین خود واقعی و ایده آل متمرکز است که پس از شکست رخ می دهد،نتیجه نشخوار فکری ملال آور که توسط پژوهشهای گسترده ثابت شده ،خلق منفی است.

نالن-هاک سما و همکاران و باندر و همکاران نشان دادند افرادی که یکی از عزیزان خود را از دست دادند و از سبک پاسخ نشخواری در مقابل این حادثه استفاده می کنند شش ماه بعد از آن اتفاق هنوز افسرده اند.فرمول بندی نالن-هاک سما از نشخوار فکری افسرده ساز به عنوان تمرکز مزمن روی هیجانات ،علل ونتایج حالات هیجانی در پاسخ به خلق افسرده ،نقش اساسی در مفهوم سازی نقش نشخوار فکری در علت شناسی افسردگی ایفا می کند . نالن-هاک سما (۱۹۹۱)تاکید دارد که نشخوار فکری ممکن است زمانی رخ دهد که خلق افسرده قبلا ایجاد شده است. فراوانی شواهد تجربی پیرامون ارتباط نشخوار فکری متمرکز باخلق و افسردگی ،باعث ایجاد این سوال می شود که آیا نشخوار فکری قبل از خلق افسرده به افسرده شدن کمک میکند ؟رابینسون و الوی (۲۰۰۳) پیشنهاد می کنند که نشخوار فکری روی شناختهای منفی به هنگام روبرو شدن با حوادث منفی به خلق افسرده ختم می شود و طبیعتا به شروع دوره های افسردگی کمک میکند.

بر طبق دیدگاه درماندگی (آبرامسون و همکاران -۱۹۸۹)افرادی که معمولا حوادث منفی درزندگی را به علل کلی و ثابت نسبت می دهندو نتایج و ویژگی های خودشان راپس از یک حادثه ی بد ،منفی تعبیر می کنندبرای دوره های افسردگی آسیب پذیر ترند،به همان ترتیب طبق نظریه بک افرادی که طرحواره منفی درباره خودشان دارند(مانند:ارزشمندی من وابسته به تایید دیگران است)احتمالا به هنگام مواجهه با فشارهای زندگی بیشتر افسرده می شوند.

رابینسون و الوی (۲۰۰۳)فرض کرده اند افرادی که سبکهای شناختی منفی دارند و مایلند تا پس از حوادث پر استرس زندگی نشخوار فکری کنند به احتمال بیشتر افسرده می شوند.

با توجه به این یافته ها ، نشخوار فکری واکنش به استرس ،که قبل از شروع خلق افسرده رخ می دهد و نشخوار فکری هیجان مدار نالن-هاک سما که در پاسخ به خلق افسرده رخ می دهد ،هر دو در افسرده شدن نقش مهمی داشته باشند .

لازم بذکر است که رابرتس و همکاران معتقدند که نشخوار فکری بعنوان مقابله هیجان مدار به معنای انتقاد کردن و مقصر دانستن خود در مقابل مشکلات است.

مک کون و همکاران (۲۰۰۳)اظهار می کنند که همه افراد پس از تجربه استرس وارد چرخه ی خود نظم دهی می گردند اما افرادی که از لحاظ شناختی آسیب پذیرند به سختی از این چرخه خارج می شوند. باتوجه به دیدگاه خود نظم دهی کارور و شی یر(۱۹۹۰)زمانی که افراد با یک حادثه منفی در زندگی روبرو می شوند به جای آنکه توجهشان به سمت مش کل معطوف شود ،توجهشان را روی ناهمخوانی بین حالت موجود و وضعیت مطلوب متمرکز می سازند(چک کردن)؛بطور طبیعی توجه به ناهمخوانی باید به پیدا کردن راه حل ،رها کردن اهداف یا پرت کردن حواس ختم شود. همه این راه ها ،شیوه ای موثر برای خروج از چرخه خود نظم دهی است.افرادی که آسیب پذیری بیشتری دارند به سه دلیل برای خروج از چرخه خود نظم دهی مشکل دارند :اول آنکه اسنادهای کلی و ثابت می دهند (من احمقم)و راه حل پیشنهاد نمی کنند و دوم آنکهچنین افرادی تمایل دارند تابین پیامدهای منفی و اهداف مهمتر رابطه برقرار کنند (اگر من احمقم پس در رشته پزشکی قبول نمیشوم)سوم آنکه آنها احتمالااز برخی اهداف یا تمایلاتشان صرف نظر نکرده و یا حواسشان را از محتویات منفی پرت نمی کنند.

-نالن هاک سما و دیویس (۱۹۹۹)بر این باورند که مردم ممکن است از نشخوار کنندگان فکر یکمتر حمایت کنند،زیرا آنان مکررا از احساسات و علایم ناراحت کننده خود صحبت می نمایند،بدون آنکه پیشرفتی در حل مشکلاتشان داشته باشند.(البته باید توجه داشت که در دیدگاه نالن-هاک سما افشای احساسات مربوط به غم برای دیگران قسمتی از نشخوار فکری محسوب می شود.)

به عبارت دیگر به قول مارتین سیلیگمن"بدبختی همراه می طلبد اما همراه بدبختی را دوست ندارد."

باید در نظر داشت که غیر اجتماعی بودن فرد را در معرض افسردگی قرار نمی دهد بلکه تنها نشانی ازافسردگی است و این افسردگی اوست که موجب منزوی و غیر اجتماعی شدن او می شود.

بک نیز که در رابطه با این اختلال و خطاهای شناختی تحقیقاتی انجام داده است،عنوان می کند که این افکار مصیبت آمیز است که ریشه تمام نمونه های افسردگی است.

-همانطور که عنوان شده است ،در بعضی نظرات آمده است که عوامل ژنتیکی در بوجود آمدن افسردگی تاثیر گذارتر هستند ولی باید عنوان کرد که عوامل ژنتیکی شاید در شکل گیری افسردگی موثر باشند ولی هیچ گاه به تنهایی موجب افسردگی نمی شوند؛یعنی افرادی که پدر یا مادر افسرده ای داشته باشند از یک زمینه برای ابتلا به افسردگی برخوردار هستند ولی هر کسی که زمینه ژنتیکی افسردگی را دارست(پدر یا مادر افسرده)اتوماتیک به افسردگی مبتلا نمی شود.اساسا این مطلب مورد تاکید است باور داشتن به نقش فاکتور ژنتیک در افسردگی چیزی نیست که از طریق دست آوردهای خاص ژنتیکی بدست آمده باشد؛یعنی ژنی که افسردگی را بوجود آورد به هیچ شکلی شناخته نشده است. همچنین تحقیقات جدیدی که میزان دخالت عوامل ژنتیکی را در شکل گیری اختلالات افسردگی را بررسی کرده اند تاثیر عوامل ژنتیکی را بسیار کمتر از مقداری می دانند که قبلا فرض می شده است. باید در نظر دالشت که تحقیقات متخصصین امر این را بیان می کند که ساختار مغز و حتی ژنهای انسان در تمام طول زندگی فرد ثابت نمی ماند و تحت تاثیر عوامل متعددی همواره تغییر پذیر هستند،هر انسانی با یک نوع ساختار مغزی بدنیا می آید ولی با همان مغزی که به دنیا آمده از دنیا نمی رود.

-مغز فرمانده بدن است. همانطور که پیام های صادره از مغز حرکات ما را کنترل می کند. پیام های دیگر عواطف و احساسات ما را کنترل می کنند. سلول های عصبی اصلی ترین واحد های مغز هستند؛این سلول های عصبی به وسیله فواصلی که سیناپس نامیده می شوند از هم جدا می شوند. مواد شیمیایی موسوم به ناقلان عصبی پیام ها یا علایم صادره از مغز را از بین این سیناپس ها عبور داده به سلولهای عصبی مختلف می رسانند.

حال اگر در یک ناقل عصبی نقص یا عدم توازن و تعادل وجود داشته باشد اختلالات گوناگون ممکن است رخ دهد. ناقل های عصبی سروتونین ،دوپامین و نور اپی نفرین پیام رسانهای شیمیایی هستند که گفته می شود مسئول کنترل عواطف و روحیه هستند. مخصوصا سروتونین که در افسردگی نقش دارد. اعتقاد براین است که وجود هر گونه نقصی در سروتونین یا اختلال در شیوه عمل آن اثرات منفی عمیقی در روحیه و عواطف شخص برجای می گذارد.

یک نظریه دیگر بنام هیپو الاموس –هیپوفیز –غده فوق کلیوی به اختلال هورمونی در هنگام واکنش نسبت به تنیدگی(استرس)توجه کرده و توضیح می دهد که افزایش ترشح هورمون کورتیکوتروپین هیپو تالامیک از غده هیپو تالاموس در افراد افسرده سبب افزایش هورمون آدرنوکورتیکوتروپیک از غده هیپوفیز شده و در نتیجه ترشح گلوکوکورتیکوئید از غدد فوق کلیوی را افزایش می دهد.این نظریه بدکاری سیستم هیپوتالاموس-هیپوفیز-غددفوق کلیوی را بوجود آورنده افسردگی می داند.

نظریه تنیدگی ارثی بر احتمال به ارث بردن اختلال در سیستم مونوآمین و بدکاری سیستم هیپوتالاموس –هیپوفیز-آدرنالین"تکیه می کند و بیان می کند که فرد از ابتدای زندگی با به ارث بردن عدم توانایی در مقابله با تنیدگی در هنگام روبرو شدن با محرکهای تنش زا نسبت به آنها عکس العمل شدید نشان می دهد(مثلا با هر صدایی به گریه می افتد)و با این کار نظام روبرو شدن وی با تنشها دائما حساس است و از این روی در طول زندگی حتی نسبت به تنشهای ملایم نیز واکنش شدید نشان می دهد.

-نظریه های "کاته خولامین"و "سروتونین"از شایعترین نظریاتی هستند که مدتهای زیادی است برای توضیح کارکرد افسردگی و همچنین ساختن دارو های ضد افسردگی به آنها استناد می شود.

براساس این نظریه ها ،افسردگی با کارکرد سیناپس ها (نقاط ارتباط دو عصب)و تحریک آنها توسط انتقال دهنده های عصبی مانند سروتونین و نور آ؟درنالین ارتباط دارد . نظریه کاته خولامین بیان می کند که افسردگی بخاطر کم ترشح شدن انتقال دهنده عصبی نور آدرنالین بوجود می آید چرا که کم ترشح شدن نورآدرنالین باعث اختلال در جذب و باز جذب پیام آورهای (پیش و پس سیناپسی در سلول های عصبی می شود. نظریه سروتونین افسردگی را به علت کمبود غلظت پیام آور عصبی سروتونین توضیح می دهد که مانند کمبود نورآدرنالین برروی ارتباط سلولهای عصبی تاثیر می گذارد؛از طرف دیگر در تحقیقات بر روی افراد افسرده دیده شده است که تعداد جذب کننده های عصبی روی سیناپس ها که برای جذب نوراپی نفرین و سروتونین بکار می روند در افراد افسرده زیادتر از افراد غیرافسرده است. به این دلیل غلظت سروتونین در نقاط اتصال دو عصب با یکدیگر افزایش یافته و این کار از ترشح بعدی آن ممانعت می کند این پدیده را این طور توضیح می دهند که وقتی در سیناپس ها انتقال دهنده های عصبی به مقدار کم تر از حد لازم آزاد می شوند باعث ترشح کمتر مواد انتقال دهنده مونوآمین شده و ازاین روی بر تعداد جذب کننده های عصبی که سئول باز جذب انتقال دهنده های عصبی هستند افزوده می شود. از این روی سلولهای عصبی برای کمتر کردن غلظت سوتونین در پایانه های پیش سیناپسی تعداد گیرنده های نور اپی نفرین و سروتونین را افزایش می دهندو این پدیده خود نیز عاملی است برای افسرده شدن و تغییر خلق.

سیامک احمدزاده