دوشنبه, ۱۳ اسفند, ۱۴۰۳ / 3 March, 2025
چزاره پاوزه در سرمای تهران

پرده را کنار میزنم.
باغبان پارک میداند که بارش برف حالا حالاها ادامه دارد و تمام راهی را که بازکرده تا دیگران عبور کنند دوباره سفید میشود و یخ میزند اما باغبان کاری به عاقبت اندیشی من ندارد که مسیر سفیدی را پاک میکند. سپس بدون افسوس بر میگردد و به مسیری که باز هم سفید شدهاست، نگاه میکند. مسیری که باز کردهبود با برف پوشیدهشدهاست. بدون غر زدن بر میگردد و دوباره مسیر را از برف پاک میکند.
پرده را میاندازم. خانه تاریک است انگار نه انگار که روز است و نیازی به روشن کردن چراغها نیست.
بخار روی شیشه نشان میدهد که هوا سرد نیست. خیلی سرد است. سوز دارد. سوز ندارد، تیغ دارد که میخورد به لباس و میرود تا لباسهای زیر و میرسد تا پوست بدن و هنوز قوّت دارد که تا استخوانت هم میرسد.
حالا بیرون که نمیروی هیچ، حتی بلند میشوی و تلویزیون را خاموش میکنی، چراکه مدام میگوید.
« چه هوای گرمی شده است، پس بخاریها خاموش و همه بریم مسابقه آدم برفی.»
خانه سرد است و تاریک. شعله بخاری را بیشتر میکنم و لباس گرمتر میپوشم. مردهها هم میرقصند. در دل سرما هم میتوان گرم بود. لیوان را باز پر میکنم. سرخ سرخ کنار میز تنها مینشینم.
دمای هوا دیروز کمتر بود یا امروز؟ اصلاً میخواهم بدانم بیرون چه خبر است که اینقدر همه را به خود مشغول کردهاست. از جایی سوز میآید. دریچه کانال کولر را میبندم. اما باز ننه سرما با هزار ترفند خودش را از کانال کولر به داخل اتاق میکشد تا این بار او گرم شود. هوای سردی است.
سفیدی برف آدم را بیشتر از سیاهی آسمان جذب میکند.
برف است دیگر، باران و آفتاب که نیست که همیشه ببینیاش. برف است و میخواندت. مدام قلقلکت میدهد که کودک شو، بیا بیرون. شاید به خاطر همین می گویند« ننه سرما» که قدیمی است و قصه گو و نمیتواند یعنی توانش را ندارد که بلند حرف بزند از پشت شیشه.
بهانه میگیرم.
روزهاست میخواهم بروم کتابی بخرم. اسمش را نمیدانم. فقط رفتن به کتابفروشی. آفتاب بود، حوصلهاش نبود و حالا وسط این زمستان و بیسابقه در چهل سال اخیر هوس میکنم کتاب بخرم. اما اگر کتابفروشها نیایند - که نمیآیند - چه ببافم و چه بهانهای بگیرم که بیرون بروم. البته ننه سرما آنقدر تجربه دارد که کتاب فروشها را هم گول بزند تا کودک شوند و بیایند سر مغازههاشان و کنار کتابهاشان با مشتریها.
« عجب! هشتاد درجه زیر صفر؟»
« به جان تو.»
« اخبار اون طرف گفت چهل و نه درجه زیر صفره. اینا همه شایعه هستند. یعنی این هوا فقط یازده درجه زیر صفره؟ شما چرا باور می کنی؟»
« مگه قطبه؟»
یک تفریح خوب و یک روش کسب اطلاعات به سبک ایرانی. همیشه هم همین جوری است که اخبار حواشی چند برابر خود اتفاق هستند. پس برای کسب خبرهای بیشتر هم که شدهاست کتاب فروشها میآیند سر مغازههاشان.
حالا مطمئن هستم که هیچ کتابی نمیخواهم و همه چیز بهانهگیری است.
امروز مرد خبرچین توی اخبارش میگفت که سرما در سی، چهل سال گذشته بیسابقه بوده. نگاهی میکنم توی آینه. بیست و هفت سال گذشتهاست و خوش بینانه هفتاد سال بیشتر عمر نمیکنم و اگر این سرما برود و چهل سال دیگر باز نیاید و اگر من آن روزها در بستر ناتوانی باشم چه کنم و برای فرزندانم از این سرما چه بگویم؟ بگویم سرمای عجیبی بود؟ یک جمله بی حس و یک تشبیه دم دستی؟ بهانهها زیادتر میشوند که حالا لباس پوشیده دم در آپارتمان هستم.
باید بروم و ببینم آن تیغ که میرود تا استخوانم چه شکلی است که درست تصویر کنم برای فرزندانم و آنها بگویند.
« فرمایش درست، اما این هوا سردتر است.»
من باز بگویم.
« آن موقع هوا تمیزتر بود و این همه کارخانه دم هر کوچه نبود که بشود بخاری محله.»
همانطور که پدرم میگفت.
« آن موقع فقط سه، چهار کارخانه اطراف شهر بود، نه مثل حالا که همه اطراف شهر شده شهر صنعتی.»
بیرون میپرم از خیال آینده و شنیده و گذشته و میزنم به خیابان. هنوز صد متری نرفتهام که بیاختیار میرقصم و یک متر بالاتر از برف دستم به دادم میرسد. دستم پایه میشود. نفس راحتی میکشم. دستم که میچسبد به برف، بیست سانتی متری در دامن ننه سرما فرو میرود، تا هم نجاتم دهد و هم بگوید که سرمای بیسابقه چیست و هم شیطنتی کند. دستهایم را تا جلو صورتم میآورم؛ تا کنار لب و ها میکنم توی کف دست. یخ زدهاست که بیحس هنوز منتظر یک های دیگر است. ننه سرما همه را گول زدهاست. دستم تکان نمیخورد. شک ندارم که هیچ جای دنیا به این سردی نیست. کف دستم سرخ است و دانه دانه. برف از پشت سرمان میبارد. سرم را که تکان میدهم. پارک شلوغ است.
شهردار برای بازدید آمده. باغبان میلرزد و شهردار مدام برای بچهها و مادرانشان از برنامههای آینده شهرداری منطقه میگوید و تلاش پیگیر عوامل خدمات برای گشایش راه برای اهالی. به باغبان نگاه میکند که انگشت شستش را به نشانه پیروزی یا هر چیز دیگری سمت شهردار میگیرد. به راه اشاره میکند نه به باغبان. معشوقه باغبان را میبینید؟ ایستادهایم. شهردار که درمیرود از دست تیغهای ننه سرما، باغبان بیلش را میاندازد و بچهها میدوند به بازیشان. مسیر تمیز باغبان باز هم سفید شدهاست. سیگار میکشد. بچهها میخندند. باغبان سرش را سه چهار بار به طرفین تکان میدهد. کام سنگینی میگیرد و با بخار دهانش مخلوط میشود. حجمی غیر قابل باور از ابر بیرون میآید. انگار که توی دهان باغبان غول چراغ جادو بیدار شدهباشد. اگر باغبان بخواهد یک دعا کند تا غول اجابت کند، چه دعایی میکند؟ هوا گرم شود یا آسمان روشن؟ شاید دعا نمیکند چون میداند فردایی در راه است که روشن و گرم است از آفتاب و گلها بیهوده پرپر نمیشوند.
وقتی به ردیف کتابفروشیها میرسم تازه یادم میآید که بیشتر کتابفروشها سنشان بالای چهل سال است. آنها اصلاً بیخیال تعریف کردن شدّت سرما برای فرزندانشان شدهاند. این است که حالا تک و توکی از مغازهها باز هستند.
پیاده رو لیز است. فکرمیکنم توی آسمان میلیونها نفر استخدام کردهاند که موز بخورند و پوستش را بریزند کف زمین تا آدمها سُر بخورند.
سر یک چهار راه خلوت که ماشین کمتری رد میشود مجلس عروسی زورکیای به پاست و همه میرقصند. زن این یکی میافتد توی بغل شوهر آن یکی و دوست دختر این یکی تانگو میرقصد با پسر تنهایی که فقط قرار بود از کنارشان بگذرد. یکی از کمر خم میشود توی دست های دون ژوان انقلابی و لبخند. و دوباره هر زنی کنار شوهر خودش. چه سمفونی ماهرانهای ننه سرما به اجرا در میآورد. در این سرما چیزی باید پیدا شود کسی را گرم کند، مییقصند به زور یا اختیار. باید چیزی پیدا شود که روشنایی بدهد به شهر. مغازهدارهایی که آمدهاند همه چراغها را روشن کردهاند. آنقدر در مغازهها روشن است که کسی که دیده نمیشود یا دوست دارد دیده نشود میگوید.
« ما به این همه روشنایی عادت نداریم.»
وارد اولین مغازه که میشوم احساس خوبی دارم. چشمها برای خودشان میچرخند تا چیزی یا کسی آشنا پیدا کنند. گوش صدایی ملایم را پیدا کردهاست.
کتابها همه خواب هستند و کسی کارشان ندارد. « تمام زمستان مرا گرم کن» تکیه داده به « هاویه» که هنوز گرم است و او افتادهاست روی « بریم خوش گذرونی» و او خودش را تکیه داده است به « آفتاب مهتاب» که ترسیده است و خیره به « اژدهاکشان» است.
چند قدم آن طرفتر لطفعلیخان زند صورت به صورت آغامحمدخان ایستاده است و منتظر که لختی غافل شود تا انتقام نوهاش را بگیرد.
زیر همان ردیف آغامحمدخان، کتابی عطفش رو به دیوار است و چشم فقط صفحاتش را میبیند. جلوتر میروم.، خواجه شیراز است که برای خودش زمزمه میکند.
«المنت لله که در میکده باز است »
که میبیندمان و به سرعت همه چیز را جمع میکند و ادامه میدهد.
« قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت.»
شاعران جوانتر نشستهاند و پیری نکته سنج به آنها میگوید.
« ما که عمری به زهد و تقوا عمر گذراندهایم، چه حرفها پشت سر خودمان و شعرمان که نمیگویند، شما که کافه نشینید، واویلا.»
سعدی است که با سخن افتاده به جانشان.
نمیدانم دنبال چه هستم. هیچ وقت نخواهم فهمید در این گوشه که روشناییاش هرگز نخواهد توانست آسمان را روشن کند دنبال چه هستم مگر اینکه معجزهای رخ دهد.
زیباترین جای کتاب فروشی جایی است که کتابهای دیگر نام دارد. ساکت و آرام است. بوی قهوه و پیپ قاطی میشود. همه کتابها به جایی خیرهاند و دنبال بهانهای که از کاه کوه بسازند. تنها سیمون و ژان پل هستند که هر از گاهی « خاطرات» را به « تهوع» میکشانند. «تاریخ فلسفه» نشستهاست کنار « لذّات زندگی» و میگوید.
« آخه اینم لذت بود، من انتخاب کردم؟»
چند قدم آن طرفتر صدایی میپیچد که همه کتابها نیمخیز میشوند. دعوا شده است بین « شرق بنفشه» و « اسفار کاتبان»، نمیدانم کدام را به خانه ببرم. « دست کش قرمز» میپرد وسط که جدایشان کند که « چوب، خط» از بالا داد میزند.
« داریم می نویسیم، آرومتر.»
نگاهم میرود سمت کتابهایی که چوب، خط عمرم را نشان میدهد که پُر شدهاست. خطی که همیشه سیاه است و چوب که جای زخمش روی شانهام هنوز میسوزد.
دعوا به احترام نوشتن تمام میشود و از کنار همهشان میگذرم. دنبال کتابی هستم که از سرمای شدید بگوید. « جامعه باز» اشاره میکند به « دشمنان آن» و دعوا برای خریدشان بالا میگیرد. این همه انتخاب متفاوت را که میبینم بیخیال میشوم. از کتاب فروشی بیرون میآیم.
ساعتم آن چیزی را نشان نمیدهد که میبینم. تاریک. عدهای جمع شدهاند تا آن رقصهای ناخواسته هم انجام نشود. جمعیت را که میبینم میخواهم مسیرم را عوض کنم.
در سرم هنوز هوای نویسندگان روسی میچرخد که باز میگرداند مرا. تا رسیدن به قفسه کتابهای روسی از کنار کتابهای شاعران خارجی میگذرم. کتابی کزکرده گوشه کتابفروشی. نگاهش میکنم. از جلد کتاب پیداست که یاد روزهای سرد و سیاه دیکتاتوری افتادهاست و آهسته زیر لب زمزمه میکند و آه میکشد و میآید به دستم.
« تا وقتی از نفس نیفتادهام در خیابانها پرسه خواهم زد
تنها زندگی کردن
و چشم دوختن به هر چهره که میگذرد
و همانگونه ماندن
خواهم آموخت.» (۱)
حالا در خیابانهای لیز و تاریک تهران من هستم و چزاره پاوزه که آه میکشد و میگوید سردتر از این هوا را هم دیدهاست. ننه سرما خجالت میکشد که همه در شهر میگویند هوا گرم تر شده است.
داستانی از محمود قلی پور
۱) شعر از کتاب گزینه شعرهای چزاره پاوزه ترجمه کاظم فرهادی و فرهاد خردمند. نشر چشمه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست