چهارشنبه, ۱۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 29 January, 2025
امپریالیسم روسیه ـ تناقض و بازسازی
روسیه نیمه فئودال امپریالیست در آستانهی قرن بیستم رفته رفته از لحاظ اقتصادی زیر مهمیز سرمایههای انگلیسی و فرانسوی به یک نیمه مستعمره نیز تبدیل شده بود . بحرانی که با هدف باز تقسیمِ جهان به جنگ امپریالیستی اول جهانی تبدیل شده بود در درجه اول امپراطوریهای کهنی را که پا به عرصه قرن جدید نهاده بودند، چون اطریش - مجار، عثمانی و امپراطوری روسیه، چون حلقههای ضعیف سیستم به چالش میخواند. روبنای سیاسی در این امپراطوریها در تضاد با زیر بنائی که اقتصاد جهانی پیریزی کرده و در کار تحکیم و گسترش آن بود قرار داشت.حضور هم زمان حکومت رومانوفها در روسیه تزاری در کنار جنبش مدرن سوسیال دموکراسی، که تا حد زیادی متأثر از سوسیالدموکراسی اروپا بود، این تضاد را به شکل برجستهای بروز میداد. راست است که در عین حال نیروی چشمگیر خُرده بورژوازی نیز، که خود را به صورت احزاب بسیار توانا سازماندهی کرده بود، گویای نفوذ بیمانند محیط خردهبورژوائی در مبارزه سیاسی آن دوران و استثنا بودن نوع مبارزهی سوسیال دموکراسی روسیه نسبت به کل اروپا نیز بود، که میتوانست موجب بروز گرایشها و تاکتیکهای منحصر به فردی نیز در خود جنبش سوسیالدموکراسی روسیه بشود. طراح انقلاب روسیه که از این ویژهگیها با خبر بود در عین حال به یک عنصر بسیار مهم در یافتن تاکتیک خاص سوسیالدموکراسی در برخورد به موضوع انقلاب در روسیه تزاری اهمیت شایان میداد. وجود همین عنصر در اندیشهی لنین به تدریج تفاوتهای او را با رهبرانی چون پلخانوف و دیگرانی که به منشویکها مشهور شدند عیان کرد. لنین به شرائط مشخص چون تعینکنندهترین عاملی که تاکتیک سوسیالدموکراسی باید از آن برگفته شود میاندیشید و این تعین کنندهگی را به قدری برجسته میکرد که حتی مبارزین همراه خود او نیز در تندپیچهای مهم از درک روشهای او باز میماندند.این میزان از اهمیت برای شرائط مشخص نسبت به رهنمودهای تئوریهای عام انقلاب سوسیالیستی میتوانست با ریسک مهمی تؤام باشد.
ریسک این بود که اصول عام فدای خاص بودن شرائط روسیهی آغاز قرن بیستمی بشود که به نظر میرسید با زمین هائی که مبنای جمعبندیهای کارل مارکس برای کشف اصول سوسیالیسم قرار گرفته بودند به کلی مغایر باشد. فرانسه انقلابی که قرن ١٨ و ١٩ را از لحاظ موضوع انقلاب تصرف کرده بود، با روسیهای که تازه شرائط نکبتبار بردهگی سیستم سرواژ را پشت سر میگذاشت وجه اشتراکی از نظر سیاسی- اجتماعی نداشتند. اما جهانی شدن سرمایهداری که ابتدا از خود اروپا آغاز شده بود به همراه صدور سرمایه اندیشههای مدرن را نیز صادر میکرد.همهی جنبشها در اروپا با سوسیالدموکراسی و اندیشه هائی که به علت تشکیل طبقهی جدید کارگر صنعتی به یک ضرورت سیاسی بدل میشد آشنا میشدند و حتی جنبشهائی که آبشخورشان در گذشته بود ناگزیر بودند اندیشههای خود را در التقاط با سوسیالیسم بروز دهند تا خریداری داشته باشد. جریان سوسیالیستهای انقلابی(SR) در خود روسیه نمونهای از این التقاط اجباری بودند. شبح کمونیسم در اروپا به راه افتاده بود و با قلم موی جادوئیِ خود همه چیز را به رنگ خویش در میآورد. لنین فرآوردهی محیط و دورانی بود که در آن تلفیق مناسب سوسیالیسم با شرائط مشخص به یک مهارت و حتی یک نبوغ تبدیل شده بود.
دگماتیسمِ اکونومیستی و منشویکی به کناری ایستاده و خواهان پر رنگ کردن مرزهای طبقه کارگر جدید روسیه بودند؛ ترس از امتزاج، قدرت آنان را گرفته بود و قدم از قدم بر نمیداشتند. آنان با اتکا هیستریک بر استقلال طبقه کارگر دست بالا میتوانستند در مبارزهی اقتصادی راه تدریجی و طولانی مبارزهی صنفی و در سیاست راه اپوزسیون افراطی را پیش گیرند. استقلال محافظهکارانهای که کمترین نتیجهی آن بازماندن از شرکت مؤثر در تلاطمهای سیاسیای بود که با آغاز قرن جدید به ناگزیر بعضی از کشورهائی که حلقه ضعیف سیستم بودند بدان دچار شده و به جز یک جراحی سیاسی بزرگ در انتظار آنها نبود. بورژوازی بزرگ روسیه راه ائتلاف با بورژوازی بزرگ اروپا را در سازش و مبارزه با تزار در پیش گرفته بود، و خُردهبورژوازی و در رأس آن دهقانان که به درجه سازماندهی سیاسی مهمی رسیده بودند سوسیالیسم بدون طبقه کارگر را تبلیغ میکرد. لازم بود حتی ناگزیری توسعه سرمایهداری در روسیه توجیه شود، و نیز ناگزیری توسعهی طبقه کارگر جدید و توسعه احزاب مربوط به آن. در این آتمسفر نادیدهانگاری طبقه کارگر توسط طبقات دیگر، ایدهی جزمی استقلال این طبقه کوچک در اندیشهی روشنفکران سوسیالدموکراسی میتوانست به یک دگم منجر شود. اما لنین این گونه نمیاندیشید.
او با درک عمیق اصول ماتریالیسم دیالکتیک ،چون چاشنیِ تئوریک ایدههای سوسیالیسم، خود به کار طراحی تاکتیکی پرداخت که عنصر فعال بودن طبقه کارگر و حزب او در مرکز آن قرار داشت.یعنی در واقع دیدن شرائط مشخص طبقهای که به وجود آمده بود، با تغذیه از خُرده بورژوازی شهر و روستا بر کمّیت خود، و با شرکت در فرآیندهای اجتماعی به اهمیت سیاسی خویش( کیفیت) میافزود؛ و میتوانست هم چون طبقه کارگر کشورهای پیشرفته اروپای غربی به آلترناتیو حکومتی تبدیل شود. لنین با این چشم انداز تئوریک به اوضاع مینگریست؛ دیالکتیکی و پویا، نه متافیزیکی و ایستا. انقلابی، نه محافظهکارانه. او تاکتیک خود را از شرائطی که در حال نمو بود در مییافت، و دگماتیکها فارغ از دیالکتیک و مقهور نهی و نفی طبقات دیگر در چارچوبی خود فرض گرفته از موقعیت قرار میگرفتند که در بهترین حالت روسیه را آلمان، انگلستان یا فرانسهای میدیدند که امروز تازه طبقه کارگراش باید در یک فضای گلخانهای و منزه از مبارزات سیاسی در آن جان بگیرد تا آمادهی مبارزهای تر و تمیز برای سوسیالیسم در جامعهای بشود که خُردهبورژوازی آن محو شده و پارلمانتاریسم و آزادی احزاب در آن گسترش یافته و تزاریسم به زورِ یک بورژوازی موهومی، که در روسیه البته وجود نداشت، از هستی ساقط شده باشد، و یک دموکراسیِ بورژوائی حاضر و آماده برای سوسیالدموکراتهائی که حالا دیگر یک طبقه کارگر متشکل را در پشت سر خود دارند را به ارمغان آورده باشد.
این البته عین کتاب است.ولی خوب چه حیف که انقلاب کتاب نانوشتهایست که هر بار باید از نو نوشته شود. این حکم دیالکتیک است. لنین و بلشویسمی که لنگ و لنگان به دنبال او میآمد در بحران ١٩٠٥ که جنگ با ژاپن آن را تشدید کرده بود تاکتیک شرکت فعال طبقه کارگر تا کسب قدرت سیاسی و تشکیل «دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا و دهقانان » را اتخاذ کردند. به این فرمول نگاه کنید! پر از تضاد و عناصر جمع نشوندهایست که فقط یک ذهن خلاق میتواند به امکان عملی شدن آن بیاندیشد. اما از لحاظ تاکتیک این کار اصالت دارد، و یک طراح تاکتیک باید چنین طرح دینامیکی را برای رهبری هر آن چه که هست متصور شود. او نیک میدانست که برپائی چنین حکومتی فقط در یک موقعیت زمانیِ تاکتیکی ممکن است؛ موقعیتی متزلزل و گذرا که آهنگ رفتن دارد، از گذشته میآید و به آینده میرود و به خودی خود پایدار نیست.
درست است یک تاکتیک کامل تا اندازهای با عنصر خیال آمیخته است، اما خیالی که از واقعیت منشأ میگیرد و آرزوی به دست آوردن هر چه بیشتر را در انسان تقویت میکند.در سال ١٩١٧ و در انقلاب اولی که بورژوازی به کمک خُردهبورژوازی به جای تزار جلوس کرد، بلشویکها کماکان به تکرار شعار تاکتیکی «دیکتاتوری دموکراتیک....» پرداخته بودند که لنین هی زد: این شعار دیگر به واقعیت پیوسته است ولی شما آن را نمی بینید.او به شوراهای کارگران و سربازان مسلح اشاره میکرد که قدرت دوگانهای را در کنار حکومت رسمی به وجود آورده بودند و از لحاظ ماهیت خود حکومت کارگران و دهقانان را تداعی میکردند، و بورژوازی قادر نبود هیچ قدرتی بر آن ها اعمال کند. البته اکثریت این شوراها که زیر نفوذ دو حزب خوردهبورژوائی اس ار و منشویک بودند از حکومت تازه متولد بورژوازی حمایت کردند. او شعار انقلاب سوسیالیستی را پیش کشید که در آن دهقانان فقیر را به عنوان شرکای حکومت در نظر داشت، نه دیگر همهی دهقانان را.
آیا این تحلیل از شرائط مشخص تا کجا میتواند تنها بر اساس موقعیت ذهنیِ جمعیت پایهریزی شود؟ خطر جدا شدن از پایه مادی در این روش تا چه اندازه تهدید کنندهست؟ البته نمیتوان انکار کرد که این خطر وجود دارد؛ اما در یک بحران سیاسی کسی که همه را به عقب میخواند تا همه چیز با افکار عقبماندهاش در انطباق قرار بگیرد، انقلابی بهتریست یا کسی که از گسترش انقلاب تا جائی که ممکن است سخن میگوید و ما را به توسعه انقلاب چه به شکل مسالمتآمیز و چه به شکل قهرآمیز فرامیخواند؟ در هر حال لنین از نوع دوم بود. اما خودِ طراح انقلاب اکتبر واقف بود که این بهرهگیری دست بالائی از شرائط سیاسی بدون این که شرائط مادی کافی وجود داشته باشد، در خود انرژی منفیای را برای بازگشت به عقب ذخیره میکند. خود او به صورت آشکار ناآمادگی اقتصادی روسیه را برای سوسیالیسم اعلام میکرد و آن را به حساب نقش تاریخ میگزارد. او در عین حال نگران بازگشت به عقب هم نبود؛ چون از یک سو امکان به قدرت رسیدن طبقه کارگر در کشورهای دیگری از اروپا ، به خصوص آلمان، و نیز بر انگیخته شدن جنبشهای ضد امپریالیستی در کشورهای عقب مانده کاملاً عملی بود و به شکلهای مختلفی نیز اتفاق افتاد، و از سوی دیگر جنگ میان خود کشورهای سرمایهداری امکان تنفس را برای دولت سوسیالیستی در روسیه به وجود میآورد. در صورت ایجاد چنین فضائی کشور سوسیالیستی روسیه که از لحاظ اقتصادی تا رسیدن به سوسیالیسم هنوز راه زیادی داشت میتوانست به تدریج این ناموزونی و تضاد را برطرف کند.
اما موضوع را میتوان از منظر دیگری نیز نگریست. ضرورت انطباق روسیه از لحاظ سیاسی و اقتصادی با شرائط سرمایهداری آغاز قرن بیستم، برای خود بورژوازی جهانی نیز به شدت وجود داشت. تزاریسم و موقعیت خُردهبورژوائی روسیهی بزرگ مانعی برای توسعه سرمایه جهانی بود، به خصوص این که چنین مانعی در دنیای گذشته دارای بزرگترین قدرت نظامی نیز بود و چون شمشیر داموکلوس بر فراز دموکراسی نوپای اروپا آویخته بود. میتوان در نظر گرفت که روسیه چون یک مجموعهی اجتماعی اقتصادی ناچار بود که به این ضرورت تاریخی مشخص پاسخ دهد. از حداقلی که به ارتقأ این کشورِ کهن و تنبل در سطحی مدرن با موسسه های مورد نیاز برای توسعهی دموکراسی و سرمایهداری منجر شود، تا حداکثری که همین ارتقأ را با رهبری طبقه کارگر و گذر از جامعه سرمایهداری طی یک فرآیند طولانی توسعه اقتصادی و برنامهریزی به انجام میرسانید و به موازات انقلابهای سوسیالیستی دیگری که در مناطق توسعه یافتهتر اروپا تشکیل میشد به توسعهای همه جانبه دست مییافت. میان این دو راه فقط یک چیز تعین کننده بود: عنصر آگاهی و رهبری؛ نه تنها در روسیه که در کل سوسیالدموکراسیِ اروپا. به جز روسیه اروپا به علت خیانت رهبران بین الملل دوم در این امر قافیه را باخت، و در روسیه بلشویکها با گذر از کورهراههای مبارزه ایدئولوژیک با سوسیالدموکراسی جهانی و داخلی، جنگ امپریالیستی، جنگ داخلی، محاصره جهانی و مبارزه طبقاتی داخلی با خوردهبورژوازی پر تعداد سعی کردند تا این بار خود را به مقصد برسانند.
در این راه جنبش بلشویکی پس از یکی، دو دهه تلاش در نهایت به شکست انجامید. داستان این شکست هر چه باشد، در یک جمعبندی کلی و از نظرگاه تاریخ گامی بلند از مبارزه کارگران برای سوسیالیسم است که بسیار پر محتویتر از کمون پاریس توانست به ارتقاء تئوریک و سیاسی سوسیالیسم چون یک جنبش کمک کند. اما روسیه با یک میان ُبرِ بزرگ این مسیر توسعه و ارتقاء خود را تا یک کشور بورژوا- امپریالیستی مدرن با ترکیبی از این حداقل و حداکثر طی کرد.دو گانگیای که هنوز در ساختار این کشور محسوس است ناشی از همین ترکیب متناقض است. سوسیالیسم روسی نقشی پر اهمیت و متناقض در تاریخ جهان در قرن بیستم به عهده داشت؛ تناقضی که در نهایت وی را به کام خود فرو بُرد. حزبی که با تکیه بر طبقه کارگر کم تعداد روسیهی اوائل قرن گذشته به قدرت رسید از همان آغاز سعی کرد از دام این تناقض خود را برهاند.سوسیالیسمی که برنامه ارضی خویش را از دهقانان به عاریت میگیرد، و اقتصاد عمومی خود را ناگزیر بر اساس سرمایهداری دولتی و اتکا به انحصارهای سرمایهداری، که به ناچار از دیالکتیک اقتصادِ مختلطی که از شیوههای تولیدی باستانی تا مدرنترین شیوه تولید و تمرکز سرمایه را در بر میگرفت، به دست آورد ، و در مسیر پیشروی کُند خویش به سوی نفی مالکیت خصوصی و اجتماعی کردن ابزار تولید ناچار باشد به عقب نشینیهای بزرگی چون طرح اقتصادی نوین « نپ » اقدام کند، چنین حزبی تاوان همان ذخیرهی منفیای را میپردازد که ناشی از پیشروی تاکتیکی قبل از کسب قدرت بود.
تاکتیک لنین بر اساس پُر اهمیت دادن به شرائط ذهنی تا آن جا که شرائط ذهنی از شرائط عینی الهام میگیرد میتوانست منجر به انقلابیترین تاکتیک شود. اما گاهی در شرائط بحران سیاسی در کشورهای استبدادی شرائط ذهنی از شرائط عینی پیش میافتد و طراح تاکتیک به ناچار میبایست با محاسبهی این «پیش افتادگی» یا انرژی سیاسیِ اضافی گامهای بلندتری به سوی هدفهای دوردستتر بردارد. گروهی که بدین منوال روش سیاسی خود را تعین میکند خود را در پیشاپیش جنبش و در رویاروئی با رویدادهای دست اول قرار میدهد، و قادر خواهد بود که به بروز تغیرات تاریخی دورانساز کمک کرده و در رهبری این تغیرات نقش درجه اول بازی کند. اگر رهبران سوسیالدموکراسی انترناسیونال دوم از این روش سیاسی عزیمت میکردند بدون شک طومار سرمایهداری در همان دهههای آغازینی قرن بیستم و در مقطعی که دیگر سرمایهداری به مرز گندیدگی رسیده بود درهم پیچیده میشد، و جوامع انسانی تا کنون بیش از یک قرن به تحمل رنجهائی که ناشی از این گندیدگیست ناچار نمیشدند.
در مورد روسیه تاکتیک دیگری ممکن نبود و سیرِ تُند حوادث ضرورت این پیش افتادگی را ایجاب میکرد، هرچند نمیتوان گوشهی چشمی که لنین به موفقیتهای احتمالی طبقه کارگر آلمان و اروپا داشت را انکار کرد.در آن زمان منشویکها و اسارها چون سوسیالدموکراسی اروپا عمل کردند، و پس از شرکت در قدرت نیز با ادامهی جنگ امپریالیستی توافق خود را با انترناسیونالیسم دوم کاملاً نمایان کردند. پس یا تاکتیک لنین و یا تاکتیک بورژوازی بزرگ حزب کادت؛راه میانهای وجود نداشت. تضاد زیر بنا و روبنا در روسیه پس از کسب قدرت بلشویکها ادامه داشت .سیاست بر اقتصاد فرمان میراند و دولت بلشویکی در تلاش برای آماده کردن زمینهی اقتصادی ناکافی بود. نوشتههای لنین در این زمان نشان میدهد که او بیشتر به کشف راههای ناشناخته در مسیر پیروزی سوسیالیسم و از دیدگاهیجهانی فکر میکند. اقدام به برپائی انترناسیونال سوم، جهانی بودن تاکتیک او را نشان میدهد. باز هم استفاده از همه انرژی موجود سیاسی برای پیشبرد هدف سیاسی حداکثر در شرائط مشخص. پیروزی سوسیالیسم در روسیه برای او از این مسیر ممکن و مقبول بود. گذار مداوم از موقعیتهای تاکتیکی متفاوت در جهت استراتژی پیروزی جهانی سوسیالیسم، چون یک نهضت واحد جهانی برای طبقه جهانی کارگر. سیاست در نهایت قادر بر غلبه بر اقتصاد نیست.نقش رهبری سیاست باید به تناوب با نقش نیروبخش اقتصاد تقویت شود.
یعنی سیاست باید انعکاس مناسبی از اقتصاد باشد. و اقتصاد روسیه در آن زمان به شدت نیاز به اقتصاد جهان سرمایهداری داشت. سیاست سپردن امتیاز به سرمایهداران خارجی به امید استفاده از تضاد بین آنها برای بازسازی روسیه و راه انداختن چرخ لنگ اقتصاد آن، اهمیت اقتصاد را در پیشروی تاکتیک نشان میدهد .وگرنه هر تاکتیکی در نیمه راه خود معوق مانده و متمایل به عینیت اقتصادی خواهد شد. تناقضی که با رهبری سیاسی به پیش میرفت به تدریج واژگونه شد و حزب رهبری کننده به تدریج آلودهی فساد محیطی شد که با غلبهی خُردهبورژوازی به سمت تکامل خالصتر بورژوائی متمایل بود. اقتصاد در جای خود قرار گرفت و تضاد میان روبنا و زیر بنا در جای صحیح خود قرار گرفت. اما چه چیز در این مسیرِ میانُُبرِ تاریخی نصیب کشور روسیه شد ؟ اگر قرار بود بورژوازی لیبرال روسیه در قدرت میماند، احتمالاً به دلیل ضعف شدید مالی ناچار میشد بیش از پیش به بانکهای فرانسوی و انگلیسی و آمریکائی مقروض و وابسته شود.
و دور از انتظار نبود که کشور بزرگ روسیه به قطعات جداگانهای منفک میشد که به ثمن بخس به امپریالیستهای مدرنتر واگذار میشدند(مشابه امپراتوری عثمانی و اطریش- مجار). اما با به قدرت رسیدن بلشویکها در قدم اول راه برای امپریالیستهای دیگر کاملاً بسته شد؛ زیرا انرژیای که یک جنبش به قدرت رسیدهی کارگری میتواند برای عزیمت به جلو آزاد کند قابل مقایسه با حکومت بورزوازی ضعیف و وابستهی لیبرال نبود. شروع توسعه از این نقطه توانست به سرعت روسیه را از لحاظ اقتصادی به جایگاهی برساند که استقلال سیاسیای که بر اساس آن میتوانست به وجود آید برای هر حکومت بورژوازی متعارفی دست یافتنی نبود. تنها اشکالی که وجود داشت همان تضاد بین روبنا و زیر بنا بود که هنوز شکل سوسیالیستی به محتوای بورژوا- امپریالیستی تحمیل میکرد و متضمن هزینههای زیادی برای بازسازی امپراطوری در فازی مدرن میشد.
چه در خود کشور که به نام اتحاد شوروی خوانده میشد و چه برای اردوگاهی که بر این اساس شکل گرفته بود، نام سوسیالیسم دیگر، چه از لحاظ مستقیماً اقتصادی و چه از لحاظ ذهنی عاملی هزینهزا بود . خود دولتی نیز که بر اساس این تناقض شکل گرفته بود بسیار هزینهزا بود.مدیران دولتی آرزو داشتند که مثل یک دکاندار معمولی در سیستم متعارف سرمایهداری به مالکیت خود مباهات کنند، اموال خود را به ارث بگذارند، و در مواقع لزوم از سپاه ذخیره کار برای دفع بحرانها و دامنزدن به رقابت میان کارگران بهرهگیری کنند. تبلیغاتی که منجر به تقدیس رقابت، مذهب و غیره میشد با نام سوسیالیسم نمیخواند و انتظار کارگران برای داشتن کار ، مسکن، نان و غیره و حتی کار کمتر و رفاه بیشتر دیگر قابل تحمل نبود. حتی انتظار متحدان در «اردوگاه سوسیالیسم» دیگر مقرون به صرفه نبود. امپراطوریای که بر این اساس ساخته شده بود به تدریج از هم میگسست.فرار چین، کره شمالی، ویتنام، یوگسلاوی، چک و اسلواکی، لهستان و... به مرکز هستهی اصلی اردوگاه ضربه میزد. جنبش بورژوازی از بالا برای رفرم اقتصادی و سیاسی و گریز از بند تناقض مزمن و سنتی، اواخر دههی ٨٠ قرن گذشته با «پروستاریکا» و «گلاسنوست»(بازسازی و گشایش) آغاز شد. دامنهای این رفرم به کل امپراطوری و متحدین سابق گسترش یافت. « انقلابهای مخملی » و « رنگی» در اروپای شرقی دامن زده شد و حتی در جائی مثل آلمان شرقی که «اریشهونکر» چون معتقد بود که « اگر خانه همسایه احتیاج به تعمیر دارد دلیلی ندارد که ما هم خانهامان را تعمیر کنیم» لَختی در مقابل جریان رفرم تاب آورد ناگزیر متواری شد و تا آن جا که به خاطر دارم به شیلی رفت. رفرم گسترده و عمیق پادزهری بود که رویزیونیستهای روسی برای بازسازی سیستم و راحت شدن از شر فرمالیسمی که دههها به نام سوسیالیسم گریبان اشان را رها نمیکرد باید به سیستم تزریق میکردند. این رفرم هنوز ادامه دارد و به خاطر سالها فساد اداری و دولتی و ایجاد باندهای مافیائی هنوز سالهای زیاد دیگری نیاز هست تا خاطره این پوستهیپوسیده فراموش شود.
هر روز یک وزیر یا سیاستمدار را به جرم فساد دستگیر میکنند.در تلویزیون«Russia today» متخصصان و نمایندگان دوما مکرر حضور مییابند و در باره فساد دولتیای که هنوز امور اقتصادی را قبضه کرده است افشاگری میکنند و خواهان کوتاه شدن دست سیاست از اقتصاد میشوند. وزرائی که پس از دورهی وزارت خویش به افراد پولدار تبدیل میشوند هنوز در روسیه پدیدهای عادی قلمداد میشود، و از این قبیل. جریان بازسازی روسیه و اردوگاه شرق با هیاهو و جنجال بینظیری به نام « فروپاشی سوسیالیسم » در بوق و کرنای همهی دولتهای امپریالیستی و کشورهای مرتجع دیگر جهان و همهی دشمنان دیگر سوسیالیسم گذاشته شد. عدهی خیلی زیادی نیز در میان نیروهای متزلزل و مردد خُردهبورزوازی که هنوز پی به ماهیت امپریالیستی «اتحاد شوروی سوسیالیستی» نبرده بودند و یا نمیخواستند پی ببرند از فرصت استفاده کرده و یا تحت تأثیر این بوقها قرار گرفته و شروع به ناله و تضرع کردند که این هم عاقبت سوسیالیسم و غیره.
هیچ گاه چنین اتحادِ نامقدسی بر اساس یک دروغ شکل نگرفته بود. این نمایش خود گویای ظرفیت حیرتانگیزی بود که مجموعه سیسستم ایدئولوزیکی سرمایهداری در عوامفریبی و خُردهبورژوازی در خودفریبی دارند. این اتحاد علیه سوسیالیسم حتی در شرائطی که فقط نام سوسیالیسم قرار است حذف شود و همراهی خود امپریالیستهای روسیه در این تقلب بزرگ بینظیر بود. آنها میخواستند با این فشار سوسیالیسمی که دقیقا ًدر مرزبندی با روسیه و اردوگاه شرق وجود داشت را منزوی کنند، و راز این رفرم بزرگ را از چشم نا محرمان پنهان سازند،و تا اندازهی زیادی نیز موفق بودند. در آن هنگام صداهائی از گوشه و کنار میآمد که این سوسیالیسم نیست که شکست خورده است؛ سوسیالیسم در روسیه خیلی پیشتر و خیلی بی سر و صداتر شکست خورده بوده است و این خودِ بورژوازی پاچه ورمالیدهست که ایز گم میکند و غیره.اما «آن چه البته به جائی نرسد فریاد بود». امروز امپریالیسم روسیه زیر نام « فدراسیون روسیه» بدون نام سوسیالیسم سعی دارد امپراطوری گذشته را احیا کند و حوزهی نفوذ گذشته را در شرائط جدید بازسازی کند.
و اگر برای این هدف با چچن و گرجستان یا هر متحد سابقی که هوس کرده است ساز خود را کوک کند میجنگد برای سوسیالیستها از منظر مبارزهی ایدئولوزیکی دیگر اهمیت مخصوصی ندارد. آنها میدانند و میدانستند که اساس هدف آن « فروپاشی » یا در واقع بازسازی از آغاز تجدید قوا برای پرداختن به همین امور بوده است. برای مارکسیستها چنین جنگهائی در زمرهی جنگهای تجاوزکارانهایست که از ماهیت امپریالیستها برمیخیزد؛ چنان چون آمریکا که به عراق حمله میکند یا انگلیس که به جزایر مالویناس حمله میکند و یا فردا همین روسیه به اکراین یا هر جای دیگر. حالا دیگر حتی دموکراتهای متزلزل نیز میتوانند در پرتو این جنگها حمله به چکسلواگی ١٩٦٨ و یا دخالت در لهستان و اشغال افغانستان و حتی کمکهای نظامی به ویتنام و غیره را نیز واقع بینانهتر در چارچوب اهداف امپریالیستی ارزیابی کنند؛ «خرهمان خر است پالانش عوض شده است». روسیه امروزی چون یک دولت امپریالیستی پس از بازسازی خود و در جریان تداوم این بازسازی برای سیطره بر قلمروی سابق خویش برنامهریزی میکند. او یک گام به پس گذارد تا دو گام به پیش بردارد. امپریالیستهای دیگر به رهبری آمریکا خواهان محدود ماندن این امپریالیستی، که از بستر بیماری برخاسته، هستند و حاضر به بازپس دادن آن چه که در جریان بازسازی به چنگاشان گیر کرده نیستند. پس انتظار فرآیند مبارزهای که احیا میشود و بلوکبندیهائی که بر اساس تناسب منافع و قوا در این فرآیند شکل خواهد گرفت بیهوده نخواهد بود. روسیه به یک پیمان ورشو و بازار کومکون جدید فکر خواهد کرد و در فکر متحدینی قوی و رویای بازگردانیدن متحدین سابق به اردوگاه دیگریست که خوشبختانه نام آن سوسیالیسم نخواهد بود.
ع. چلیاوی
منبع:www.chalyavi.com
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست