دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

با آخرین نفس هایش


با آخرین نفس هایش

بعضی از كتاب ها هستند كه نبودشان در كتابخانه شخصی دوستداران مطالعه به طور ناخوشایندی توی ذوق می زند این مسئله درباره آرشیو شخصی سینما دوستان حرفه ای هم تا اندازه ای صادق است «با آخرین نفس هایم» خاطرات لوئیس بونوئل ترجمه علی امینی نجفی یكی از همان كتاب هایی بود و هست كه اگر در كتابخانه یكی از طرفداران پروپاقرص سینما حضور نداشت بدجوری توسط دوستان اش با این جمله «یعنی تو واقعاً این كتاب رو نخواندی » یا «تو واقعاً این كتاب رو نداری » مورد شماتت قرار می گرفت

یادمان نمی رود چند وقتی پس از انتشار آن كتاب چه طور خاطرات بونوئل دست به دست علاقه مندان سینما می گشت و اندیشه ها و نقل قول های او بجا و نابجا در مناسبت های مختلف از دهان طرفداران آن كتاب شنیده می شد. فكر می كنم اگر همین الان نگاهی سرسری به ۵۰۰۰ نسخه چاپ اول این كتاب بیندازیم قطعاً در بیشتر آنها جملات متعددی را می بینیم كه با مداد یا خودكار زیرشان خط كشیده شده یا با ماژیك فسفری برجسته شده اند. (فكر می كنم همه ما همواره باید ممنون مترجم باشیم كه با ترجمه خواندنی و دوست داشتنی شان ما را در دنیای غریب و بی بدیل بونوئل شریك كردند و نگذاشتند نبود آن در كتابخانه هایمان بدجوری به چشم بیاید.)در صفحه چهار این كتاب می خوانیم: «تقدیم به ژان، همسر و همراهم. من نویسنده نیستم، پس از گفت وگوهای طولانی با ژان كلودكاری یر او با وفاداری كامل به همه گفته هایم به من كمك كرد تا این كتاب را بنویسم.»نوشته زیر روایت ژان كلودكاری یر از همراهی اش با بونوئل و چگونگی شكل گیری آن كتاب است.

•••

یك روز ساعت ۴ بعدازظهر بود كه لوئیس بونوئل تصمیم گرفت دیگر هیچ فیلمی نسازد. آن زمان ما در یكی از تفریحگاه های چشمه آب معدنی سن خوزه (جنوب غربی مكزیك) اقامت داشتیم. بیست سالی می شد كه برای نوشتن فیلمنامه هایش به آنجا می رفت. یك بهشت با صفای نیمه استوایی كه در میان یك دره عمیق بسیار سرسبز قرار گرفته است. به واقع درجه حرارت هوای آنجا برای بونوئل كه به باران، مه و آب و هوای شمال مكزیك علاقه داشت، كمی زیادی بالا بود. داشتیم روی فیلمنامه ای به نام «یك مراسم باشكوه» كار می كردیم كه قرار بود با نگاهی به اندیشه و كلام «آندره برتون» شكل بگیرد. می خواستیم در آن فیلمنامه ادای احترامی به او كرده باشیم. برتون «اروتیسم» را همچون «مراسمی باشكوه در یك راهروی زیرزمینی» معنی كرده بود. از همان ابتدا كلمات كلیدی و در حقیقت اسم های رمزمان «ترور» و «اروتیسم» بودند. تصورمان این بود كه دختر جوانی در یك سلول زندان شبح اسقفی را می بیند و این مسئله باعث می شد تا دریچه ای را ببینیم كه منتهی می شد به یك معبر زیرزمینی و یك قایق پر از مواد منفجره و قرار بود آن قایق برای انهدام موزه لوور به كار گرفته شود.

نگارش فیلمنامه هیچ وقت به پایان نرسید. زمانی كه بونوئل به زحمت و با مشقت زیاد خودش را به سن خوزه رساند حال و روز چندان مساعدی نداشت. ناراحت و عصبی بود. (این ماجرا به سال ۱۹۷۹ برمی گردد و لوئیس كه همیشه جمله «من با این قرن متولد شده ام» ورد زبانش بود آن موقع ۷۹ سال داشت.)

او مدام از «یك خطر، یك تهدید» یا «چیزی كه عذابش می داد» حرف می زد. هر كسی بعد از چند لحظه پیش او بودن به خوبی درمی یافت كه بونوئل نگران چیزی است. در ساعت چهار بعدازظهر او اعلام كرد كه زندگی سینمایی و دوران فیلمسازی اش دیگر به سر آمده. همان روز همه ما به مكزیكوسیتی برگشتیم. این روزها وقتی خودم را با محاسبات بی حاصل سرگرم می كنم به این نتیجه می رسم كه بونوئل و من بیش از هزار بار با هم شام خوردیم و او بیش از پانصد بار در موقعیت های گوناگون پشت در خانه من آمد، با كاغذهایی در دست و آماده برای شروع كاری تازه. جدا از اینها من تعداد پیاده روی ها، سرخوشی ها، فیلم هایی را كه با هم دیدیم و آثاری را كه در جشنواره ها در كنار هم تماشا كردیم به حساب نیاورده ام.

سال ۱۹۶۳ برای اولین بار همدیگر را در جشنواره كن ملاقات كردیم. بونوئل به دنبال یك فیلمنامه نویس فرانسوی و ترجیحاً جوان می گشت _ شرایطی كه من واجدشان بودم _ تا برای اقتباسی از رمان «خاطرات یك مستخدمه» اوكتاومیربو با او همكاری كند. تهیه كننده فیلم «سرژ سیلبرمن» (كه بعدها همكار صدیق و مورد اعتماد ما شد) من را به همراه گروه زیادی از نویسندگان به كن فرستاده بود. بونوئل هر روز با یكی از ما در محل اسكانش ملاقات می كرد. روزی كه نوبت من رسید نگران و آشفته بودم و تشویش داشتم. دقیقاً سر وقت پیش بونوئل رفتم. لوئیس با محبت و خوشرویی خاصی مرا پذیرفت. با گرمی با من برخورد كرد و تا میزی در اتاق ناهارخوری همراهی ام كرد. مرا پشت میز نشاند و گفت: «چیزی می نوشی؟» همان لحظه متوجه شدم این مسئله، نكته معمولی و پیش پا افتاده ای نیست و حتی یك طورهایی هم مهم است. صادقانه پاسخ دادم نه تنها می نوشم بلكه حتی چیزهایی هم برای نوشیدن درست می كنم. من در خانواده ای زندگی كرده بودم كه كارشان همین بوده. گل از گل بونوئل شكفت و مستخدم مخصوص اش را برای آوردن دو بطری پرادل بیرون فرستاد. چند هفته بعد در مادرید به گروه اش پیوستم و همكاری مان شروع شد. ما با هم ۹ فیلمنامه نوشتیم. بونوئل شش تای آنها را به فیلم برگرداند: «خاطرات یك مستخدمه»، «بل دوژور»، «راه شیری»، «جذابیت پنهان بورژوازی»، «شبح آزادی» و «میل مبهم هوس». ساخت یكی از فیلمنامه ها كه اقتباسی از «راهب» متیو گئوركی لویس بود به خاطر مسائل مالی منتفی شد و سرانجام «آدو كایرو» آن را ساخت. بونوئل و من همچنین اقتباسی از «به رغم میل باطنی» هایسمن نوشتیم كه لوئیس در آخر به این نتیجه رسید كه پروژه «خیلی سخت»ای است و آخرین همكاری مان نیز «یك مراسم باشكوه» بود.

وقتی در آن بعدازظهر غم انگیز مشخص شد كه لوئیس دیگر فیلمی نخواهد ساخت من به اروپا بازگشتم. لوئیس _ شهروندی مكزیكی كه بیش از سی سال در آنجا زندگی كرده بود و در مكزیكوسیتی خانه ای داشت _ در خانه خودش مستقر شد یا حداقل سعی كرد آرام بگیرد، روی به یك زندگی بی جنب و جوش بیاورد، به مكاشفه و درون نگری بپردازد و خودش را وقف خواندن روزنامه ها، نوشیدن، پیاده روی و گپ و گفت وگو با دوستانش بكند. با تمام اینها بعد از چند ماه به من گفت كه دیگر خسته شده است.

زمانی كه در گروه بونوئل بودم، مدام او را تحت نظر داشتم، به حرف هایش گوش می دادم و شنونده قصه پرماجرای زندگی اش بودم كه فرهنگ های متعدد و متنوعی را در خودش داشت. در تمام طول آن مدت برای خودم جزئیات گوناگون و قصه زندگی اش را در جایی یادداشت می كردم به این امید كه بعداً روزی آنها را به صورت كتاب منتشر كنم. همواره به انجام این كار تهدیدش می كردم كه «بعد مرگت، اگه قبل از من بمیری، درباره ات كتابی می نویسم.» او هم پاسخ می داد «باشه، آره كتابی قطور و طولانی و پر از دروغ.» سال ۱۹۸۰ در مكزیك به او پیشنهاد دادم حالا كه زنده و بی حوصله و كسل است با همدیگر كتابی درباره اش بنویسیم. ابتدا پیشنهادم را قبول نكرد، با حالت پرغروری به من گفت این روزها دیگر حتی آبدارچی ها هم خاطراتشان را چاپ می كنند و با تاكید ادامه داد: «من همیشه از حرف زدن درباره خودم پرهیز كرده ام. درباره فیلم هایم حتی یك تفسیر جزیی هم ارائه نداده ام. دریغ از یك اظهارنظر كوتاه. من از خودنمایی متنفرم. این مسئله جای هیچ بحثی نداره» من به پاریس برگشتم و او به ملال و دلتنگی ها یش.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.