دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا

من و دوستم


من و دوستم

مواظبم که در جیبم خیس نشود. این تنها یادگاری ازاو برای من است. باد سردی می وزد. و من بیرون روستایم. بوی باران همراه با بوی گل های رز یکی شده است. از میان گل های زیبای رز می گذرم. تاریکی …

مواظبم که در جیبم خیس نشود. این تنها یادگاری ازاو برای من است. باد سردی می وزد. و من بیرون روستایم. بوی باران همراه با بوی گل های رز یکی شده است. از میان گل های زیبای رز می گذرم. تاریکی شب و نور ماه و ستارگان درخشان با رنگ قرمز گل ها حالتی روحانی به و جود آورده است. باران امشب فضای دیگری در ده ایجاد کرده.

باران بویش را با خاک یکی نموده و عطر خوشبویی به وجود آورده، عطری که برایم خیلی خوشایند می آید. همیشه هم همین جور بوده؛شاید به دلیل باران باشد. بارانی که پاک است و از آسمان نازل می شود و می آید و پاک می کند کثیفی ها را! یا برای خاک است که من از آن به وجود آمده ام. هر چه باشد در من تاثیر گذاشته است. چشمانم را بارانی کردم. کاش باران بند نمی آمد و باران چشمم را می شست.

بار دیگر دست در جیب شلوارم می کنم و یادگاری مان را لمس می کنم. خیس است! بیرونش می آورم به عکس نگاه می کنم.

اشک هایم سرازیر می شوند. وای بر من! چرا حواسم را جمع نکردم؟

تنها یادگاری دوستم، همان عکسی که با یکدیگر انداختیم خیس شده و من بر این بی دقتی غصه می خورم.

بعد از مدت ها،یعنی بعد از دوازده سال پسر عمویم را دیدم. عمو از نیامدن و بی توجهی ما از بابا سوال کرد. به صحبت آنها توجه نداشتم حواسم به تنها پسر دایی ام بود. مثل این که او هم به صحبت عمو فکر نمی کرد...

گذشت و کمتر از یک هفته من و او رفیق شدیم. او از احساسش گفت و من از دوستانم. همین جور تفریح و بازی کردنمان گذشت تا اینکه آخرین بازی را نمودیم.

بازی من و او همیشه قایم موشک بود آن هم دو نفری، آخر در آن روستای کم جمعیت من تنها هم سن او بودم.

او رفت و قایم شد. ناگهان صدای انفجار آمد. به نزدیکی اش رسیدم. ترسیده بودم. اتفاقی که نباید بیفتد، افتاد کاش نصیحت دایی را گوش می دادم. کاش به زمین هایی که احتمال می رفت در آن مین وجود داشته باشد نمی رفتیم ای کاش ...

عکس را می بوسم و در جیبم می گذارم. از خدا خواستم که زنده بماند.

دستش را می گیرم و بالا می کشم هر دو در قاب پنجره جا می شویم.

دومین یعنی آخرین عکس امسال را با یکدیگر می اندازیم. بابا می گوید بگویید سیب و عکس را می اندازد. عکس انداختن که تمام می شود. سریع دستش را می گیرم و کمکش می کنم بیاید پایین. با اینکه باید روی ویلچر بنشیند اما همیشه در دل و جانم هست. خدا را شکر که زنده مانده است.

وحیدبلندی روشن