چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

وقایع عجیب در خانه آیت الله سیاسی و مشهور


وقایع عجیب در خانه آیت الله سیاسی و مشهور

پنجمین فرزند خانواده پر اولاد طالقانی است به رغم انتسابش به خانواده طالقانی, هیچگاه سمت دولتی نداشته و تنها در اوایل انقلاب و زمان جنگ, در گروه های امداد و درمان فعال بوده است از خانواده طالقانی ها, او نیز پیش از انقلاب بی بهره نبوده

مجله نسیم بیداری: خاطرات و اعترافات چهره های سیاسی - تاریخی و فرهنگی به مناسبت نوروز

سید مهدی طالقانی (فعال فرهنگی)

متولد ۱۳۲۹ - تهران؛ پنجمین فرزند خانواده پر اولاد طالقانی است. به رغم انتسابش به خانواده طالقانی، هیچگاه سمت دولتی نداشته و تنها در اوایل انقلاب و زمان جنگ، در گروه های امداد و درمان فعال بوده است. از خانواده طالقانی ها، او نیز پیش از انقلاب بی بهره نبوده و بعد از انقلاب هم در خدمت پدر بود تا کارهای خانه و مراجعات را سر و سامان دهد. به دلیل همین همراهی با پدر بوده که خاطرات متنوعی از آیت الله طالقانی، با جزییات، در ذهن دارد که بخش هایی از آن را نیز در ویژه نامه های نسیم بیداری، در سال گذشته روایت کرده است.

ما در خانواده ای روحانی و سیاسی زندگی می کردیم و به همین دلیل از همان دو سه سالگی شاهد اتفاقات حضور مرحوم نواب صفوی و یارانش در خانه ما بودیم؛ زمانی که در تعقیب نیروهای نظامی و امنیتی رژیم گذشته بودند.

ابتدا آقای عبد خدایی آمد خانه ما، گفت ما پناهگاهی نداریم و تحت تعقیبیم. آقای نواب صفوی پیشنهاد داده است سراغ شما بیایم. پدرم گفت بیایید در همین خانه ما. نزدیک به شش، هفت روز آنها مهمان ما بودند. خاطرات خوبی از آن روزها و خود مرحوم نواب دارم. یادم هست با زبان الکنی که آن زمان داشتم، مرحوم نواب سعی می کرد به من نماز یاد بدهد. هر بار هم که با من تمرین می کرد و من یاد می گرفتم به من مقداری پول می داد تا بروم برای خودم چیزی بخرم.

از یک طرف مدام می رفتم برای خودم قاقا لی لی می خریدم و از سویی دیگر باید مراقب می بودم که چیزی به بچه های کوچه نگویم، تا روزی که نواب و یارانش رفتند. آنروز را هم به خاطر دارم. البته در دو روز متوالی رفتند. ابتدا نواب رفت و بعد یارانش، از جمله آقای عبد خدایی و طهماسبی. یادم هست روزی که نواب می خواست برود، مادرم عبای ایشان را شسته بود و چون تصمیمش ناگهانی بود، ایشان عبای مرحوم طالقانی را پوشیدند و عینک شان هم عینک پدر بود.

حتی پیشنهاد شد که برای اینکه شناسایی نشود، عمامه سفید بگذارند که آقای نواب به کلی امتناع کرد. روزی هم که نواب دستگیر شد، عبای پدر را به تن داشت. دو روز بعد دیگر یاران نواب تصمیم گرفتند بروند. آنها هم ناگهانی رفتند. پدرم برای نماز از خانه بیرون رفت، به آنها گفت بمانید تعا از مسجد بازگردم و با هم صحبت کنیم و تصمیم گیری کنیم اما آنها قبل از بازگشت مرحوم طالقانی، رفتند.

همان شب نیروهای نظامی به خانه ما ریختند، چون آن زمان هنوز ساواک هم تاسیس نشده بود. سربازان خانه ما را محاصره کردند و در را شکستند ولی وقتی ریختند به داخل خانه ما، مرحوم پدر بسیار تندبرخورد کردند و بیشتر آنها از مرحوم طالقانی ترسیدند تا ما از آنها.

یکی دیگر از اتفاقات عجیب خانه ما، ورود نیروهای امنیتی به خانه ما در سال ۵۳ بود اما نه برای گرفتن پدر که تازه از تبعید بازگشته بود، این بار برای دستگیری من و برادرانم. البته دایی و همسر ایشان را هم گرفتند که در خانه ما زندگی می کردند.

چون مجتبی، دیگر برادرم خانه نبود، فقط من و حسین، برادر بزرگترم را گرفتند. یادم هست مادرم نگران بوده و به پدرم می گفت شما کاری کن بچه ها را نبرد ولی در مقابل پدرم خیلی راحت می گفتند عیب ندارد خانم، می برندشان، آدم می شوند و برمی گردند.

این خاطره را از سال ۵۳ گفتم تا برسم به دستگیری مجتبی مان در سال ۵۸ و این حرف بی اساس که آیت الله طالقانی به خاطر دستگیری پسرش قهر کرد و از تهران رفت. چطور کسی که در حضورش، دوتا از پسرانش را می برند و هیچ اعتراضی نمی کند، به خاطر دستگیری یکی از بچه هایش قهر می کند؟

نکته اینجاست که ایشان نسبت به برخوردهای غیرقانونی و خودسرانه اعتراض داشتند و اینکه معلوم نبود چه کسی تصمیم گیرنده است و چه کسی پاسخگوست. بشارتی می گفت من دستور دادم، در صورتی که او یک عضو ساده فرماندهی سپاه بود. غرضی می گفت من دستگیر کرده ام، در حالی که وقتی او به خانه ما آمد، از شدت ترس نمی توانست حرف بزند. بارها هم این حرف از صدا و سیمای جمهوری اسلامی تکرار می شود، بدون اینکه وقتی برای توضیح خانواده مرحوم طالقانی در نظر بگیرند.

مرحوم طالقانی می گفت باید مشخص شود چه کسانی واقعا پشت پرده این تصمیمات نابخردانه هستند. اگر با فرزند من که می توانم اعتراض کنم، اینچنین می کنند، با دیگران چه کارها که نمی کنند اما متاسفانه این نیروهای خودسر مورد حمایت قرار می گرفتند.

سومین اتفاق عجیب خانه ما، یکی از خواهران ما، خانم وحیده طالقانی است. او از بسیاری جهات ویژه است. مرحوم طالقانی هیچ ارثی برای ما فرزندان باقی نگذاشته بود و تنها یادگارهایی از قبیل عبات و عمامه ایشان باقی مانده بود.

وحیده که امروز طلبکارانه از مجلس ششم صحبت می کند، خودش اولین کسی بود که عبای پدر را به قصد گرفتن پست و مقامی نزد آقای خاتمی برد، جالب آنکه ما همگی مخالف کاندیداتوری ایشان در مجلس ششم بودیم اما با هزار لابی و قول و قرار توانستند به مجلس راه یابند.

ایشان نه دانش سیاسی داشتند و نه در آن رشته ای که می گوید متخصص اند، داروسازی سوادی دارند، اگر ایشان بتوانند ترکیب آسپرین را بگویند، می توان به دکترای داروسازیشان اعتماد کرد. در مورد دانش سیباسی شان هم باید این نکته را یادآور شوم که تمامی نطق های قبل از دستور ایشان را آقای دکتر سعید محرابی، استاد دانشگاه علامه طباطبایی تهیه می کرد. من خودم رفتم با دکتر محبی که استاد حقوق بودند و همشاگردی آقای روحانی، صحبت کردم تا زحمت تهیه یک نطق پیش از دستور را بکشند. خلاصه اینکه ما ۹ خواهر و برادر در موارد زیادی با هم اختلاف نظر داریم اما در این مورد که وحیده مان عجیب ترین است، هیچ اختلافی نداریم.