چهارشنبه, ۱۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 29 January, 2025
مجله ویستا

بیا مثل گنجشک‌ها باشیم


بیا مثل گنجشک‌ها باشیم

هی! با توام... گوش کن! بیا بنشین کنار من یک دست دوز بازی کنیم با شرط بر سر عمق بی​فکری​هایمان؛ مچ بیندازیم با شرط بر سر ارتفاع ادعاهایمان، مار و پله بازی کنیم با شرط بر سر گستردگی …

هی! با توام... گوش کن! بیا بنشین کنار من یک دست دوز بازی کنیم با شرط بر سر عمق بی​فکری​هایمان؛ مچ بیندازیم با شرط بر سر ارتفاع ادعاهایمان، مار و پله بازی کنیم با شرط بر سر گستردگی بی‌خیالی‌ها و بی‌توجهی‌هایمان... بی‌توجهی‌هایی که ما را دم به دم، عمیق و عمیق‌تر، بیشتر و بیشتر، مدام و مدام و مدام درون چاه خود می‌کشاند و غرقمان می‌کند و کور و کور و کور و کورترمان می‌سازد. آهان... مار و پله! بله... این بهتر است.

بهتر می‌تواند نشانت دهد که جای بالارفتن از نردبان‌ها مدام داریم نیش مارهای ذهنمان را به رگ‌هایمان تزریق می‌کنیم، بهتر می‌تواند تصویر کند که چطور هر چه تاس می‌اندازیم پایمان روی سر مار می‌رود و هر روز به خانه اول بازمی‌گردیم. مار و پله بهتر می‌تواند نشان دهد چرا هر روز پای شوقمان برای بال پروانه‌شدن، بیشتر و عمیق‌تر در مردابِ گندزده پیش نرفتن و جا ماندن و کرم ماندن فرو می‌رود و یک پله، دو پله، هزار پله از درک لذت زیبایی‌های زندگی دورترمان می‌کند.

بیا برایت راهی باز کنم به درون پیله‌ام... پیله‌ای اگر چه ظاهرا بی‌پنجره اما پرمنظره... منظره‌هایی که با صبر و حوصله از روی دایره ریختن نشخوارهای ذهنم ساخته‌ام. بیا کنار من بنشین، دستت را بده، گوشه‌ای از این کلاف را هم تو بگیر تا اگر نشد لباسی، شالی، کلاهی، بالی پروانه‌وش برای اندام خود یا هر دویمان ببافیم، حداقل پیچی، خمی، گرهی از آن را باز بگشاییم.

نگاه کن! این گره تازه‌ترینشان است. این گره همان است که امروز دامنم را گرفته. این گره، این‌جای کلاف، کلافه‌ام کرده. معلوم نیست سرش کجاست و تهش کجا... معلوم نیست چرا و چطور این طور شده. مدام یک گوشه‌ای از نگاه چشمم را به چالش با خود می‌کشد... عمیق و عمیق و عمیق‌ترم می‌بُرَد. بیا خودت نگاه کن! ببین! می‌بینی؟ وسط گره دو تا گنجشک نر و ماده لانه ساخته‌اند! هر روز صبح هر دو با کلی شوق و ذوق می‌پرند و می‌روند از اینجا و از آنجا به ضرب و زور و هر طور هست گشتی می‌زنند، خوراکی تهیه می‌کنند، چیزی می‌آورند​​ و شب که شد کنار هم سر روی بال و شانه هم می‌گذارند و بی‌هیچ منّتی، بی‌هیچ جیک و پیک اضافه‌تری به امید فردایی که باز جیک و جیک مستانه‌شان ذهن خوابزده درخت را بیدار کند از باهم و همراه هم بودن روی شاخسار زندگی لذت می‌برند.

حالا ما آدم‌ها را نگاه کن که انگار بی‌خودی اسم‌مان را گذاشته‌ایم اشرف مخلوقات و به آن غره شده‌ایم! حالا ما آدم‌ها را نگاه کن و فکر کن و بگو به من که چرا مخ ریزه‌پیزه پرندگان اشراف بیشتر و بهتری دارد به زندگی؛ چرا ما با این همه ادعایمان صبح بی‌شوق برمی‌خیزیم و شب با جار و جنجال به خواب می‌رویم. جرزنی‌های زندگی‌مان کجای زندگی بیخ گلویمان را گرفت و یقه پیوندمان را درید؟​ جرخوردگی‌های لباس عشقمان کجا اینقدر عمیق شد که ما را از آن دو کبوتر عاشقِ درون کارت دعوت ازدواجمان، ۲ پرنده‌ای که می‌خواستند با شوق آشیانه رؤیاهایشان را خودشان بسازند، به ۲ سنگ سرد تبدیل کرد، به ۲ گرگ درنده بدل ساخت...

عزیز من! امید من! عسلم! من در این پیله به این نتیجه رسیده‌ام که اگر می‌خواهیم بالی بسازیم برای پریدن و رفتن روی شاخه‌های بلندتر، باید باز هم دست به دست هم دهیم، باید از دست‌هایمان بال بسازیم، باید دوباره خودمان و این زندگی را بسازیم، باید مثل پرندگان، بی‌هیچ منتی، بی‌هیچ جیک و پیک اضافه‌ای با هم بسازیم.هی! با توام... گوش کن! بیا برایت راهی باز کنم به درون پیله‌ام. باور کن هر دویمان، همه‌مان، به یک دوره پیله‌درمانی نیاز داریم. بیا مثل پروانه‌ها،مثل کبوتر​ها، مثل گنجشک‌ها باشیم.

ف.حسامی