پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
دکتر بودن رو دوست دارم
دوره انترنی، حد فاصل دانشجو و پزشک مستقل بودن است. طرح و سربازی از یک سو، ماراتون و کنکور تخصص از سوی دیگر، فشار مضاعفی را به جوانی باهوش، به اسم انترن وارد میکند. با هم از نگاه یک همکار جوان ببینیم...
● جای خالی آسمان
پرنده بر شانههای انسان نشست. پرسید: «راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟» انسان منظور پرنده را نفهمید، خندید. پرنده گفت: «نمیدانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است» انسان دیگر نخندید... پرنده گفت: «غیر از تو پرندههای دیگری را هم میشناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است، اما اگر تمرین نکند فراموش میشود.» پرنده پر زد و انسان ردش را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد. آن وقت خدا بر شانههای کوچک انسان دست گذاشت و گفت: «یادت میآید تو را با دو پا و دو بال آفریده بودم. زمین و آسمان هر دو برای تو بود، اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم! بالهایت را کجا جا گذاشتی؟» انسان دست بر شانههایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آن وقت رو به خدا کرد و گریست.
● با دل و بالی شکسته
خیلی بارها دلم تنگ شد برای نوشتن. گاهی هم نوشتم ولی پستش نکردم... شاید اینی هم که الان دارم مینویسم هیچوقت پست نشه. دلم نمیخواست غرغر کنم. حالم خوب نبود. الانم نیست. فقط بالهام نیست که گم شده. روحم هم گم شده. خودم هم گم شدم. شده تا حالا احساس کنی که هیچ کس صداتو نمیشنوه، حتی خدا؟! شده احساس کنی که دیگه حتی خدا هم دوستت نداره؟! شده ایمانت کم رنگ بشه؟! شده از دست همه عالم دلخور بشی؟! شده احساس کنی دنیا و زندگی خیلی خیلی خیلی بیشتر از چیزی که همیشه ناعادلانه بوده و بهش عادت کردی ناعادلانه شده؟! شده احساس کنی همه اطرافیانت کور و کرن؟ نمیبینن و نمیفهمن؟! اگه شده باشه شاید یه کمی احساسات الان منو درک کنی!
● انترن شدم
آره، من انترن شدم. خوشحالم؟! تمام چیزی که من میخواستم این بود که دکتر خوبی بشم. ولی همونطور که از یکی مثل من انتظار میرفت تا مریض میدیدم دستو پامو گم میکردم. حرص میخورم از دست خودم! میتونم بگم که از ۹۰ درصد آدمایی که هم سطح منن بیشتر میدونم، اما نمیدونم چرا میترسم یا اونا خیلی خر کلهان که باسواد چپر چلاقشون مریضا رو منیج میکنن و میفرستن خونههاشون یا من زیادی ترسوام. ممکنه هزار تا کار درست هم انجام بدم، ولی کافیه که یه گند کوچیک بزنم که تمام روحیهام تباه بشه، ولی خیلیا کافیه یه شرح حال درپیت بگیرن تا خیال کنن فوق تخصص دارن! یه جوری از کارایی که کردن تعریف میکنن انگار مثل مسیح مرده زنده کردن! نمیگم اونا بدنها! میگم نگاه کن تو رو خدا! من که از این یه مشت جوجه کمتر نیستم چرا اینجوری میشم. بعد میشینم حرص میخورم و حالم بدتر میشه. این تازه یه ور قضیه است!
● تجربیاتی سخت با بیماران
برای مریضه توضیح میدم که فقط میتونیم بهش مسکن بدیم. هوار میزنه که اینجا دکتر کیه؟! جیپی میاد، بدون هیچ توضیحی دفترچهاشو میگیره و یه خروار مسکن براش ردیف میکنه! مریضه ذوق میکنه و میره! دلم میخواد براش توضیح بدم که هلو! اینا هم همه مسکن بودن فقط! چرا یهو ساکت شدی و خوشحال؟!
یه مریض دیگه میاد نصفه شبی با بچهاش! میگه بچه رو گاز گرفته! بچهه حالش خوب خوبه، فقط به نظر میاد خواب بد دیده! وقتی به مادره میگم، میگه یعنی من نمیفهمم بچهامو گاز گرفته یا نه؟! تو خواب فلان جور نفس میکشید! جیپی میگه برای بچه یه اکسیژنی بذاریم و یه سرم هم بهش بزنیم که خیال مامانش راحت شه و من پیش خودم فکر میکنم، کی یاد میگیرم با مریضا چه جوری رفتار کنم!
اولین کشیکم ?? ساعته بود و من توی اون ?? ساعت (اصلا) نخوابیدم. تمام لحظاتی هم که مثلا دراز کشیده بودم روی تخت، خسته خسته بودم. مریضه اومده بود و نمیخواست قبض بگیره، ولی میخواست واسش فشار بگیریم. وقتی یواشکی براش گرفتیم طاقت اون نگاهشو نداشتم که نه تنها متشکر نبود که خیلی هم طلبکار بود. با دهنش واسمون صدا درآورد که ایشششششش یه فشار میخوان بگیرنا! تحمل هوارای اون یکی مریضه رو هم نداشتم که با دو تا دستگاه مختلف دو تا فشار خون متفاوت واسش گرفته بودیم....
● تلخ گریستم
دست خودم نبود... آروم رفتم توی دستشویی، درو بستم و اجازه دادم اشکام بیان پایین. خسته بودم، احساس بیهوده بودن، بیسواد بودن و چرمنگ بودن میکردم. تنها چیزی که میگرفتم غرغرهای یه سری مریضای طلبکار بود که نمیتونستم اعتماد به نفسمو جلوشون حفظ کنم. نمیتونستم براشون توضیح بدم که من دارم درست کارمو انجام میدم، اگه بلد نباشم، به خدا از ایناش نیستم که از کار بلدش نپرسم! وقتی به انترنای اطفال و عفونی فکر میکنم که نشستن توی پاویون و فیلم میبینن، یا دارن تو حیاط با یه سری مثل خودشون حرف میزنن. تنها باری که تو اورژانس میبینمشون، برای اینه که بهم بگن مریض بستری تو بخش، مال داخلیاس نه عفونیها. دیگه هقهقم میگیره! میام بیرون و سعی میکنم خوب باشم...
● دکتر خوبی میشم
ولی وقتی ?? ساعت تموم شد، احساس کردم که روی هم رفته، دوستش داشتم. حتی اگه ?? ساعت دیگه هم همونجا میموندم و نمیخوابیدم و گنده میشنیدم و ناملایمتی میدیدم، میارزید به معدود لبخندهای تشکرآمیز و رضایتمند مریضا یا همراهاشون. میارزید به احساس خوبی که به آدم دست میده از اینکه تونسته به یکی یه کمک کوچولو بکنه. به یه خسته نباشید از ته دل یکی که میدونه چقدر خستهای. همینطور که از بیمارستان میام بیرون، به خودم قول میدم که نهایت تلاشمو بکنم که دکتر خوبی بشم.که درست یاد بگیرم.
خیلی وقته که احساس میکنم خدا صدامو نمیشنوه و به خواستههام کوچکترین اهمیتی نمیده، ولی بازم از رو نمیرم و دعا میکنم که دلمو بزرگ کنه تا همچنان آدما رو خیلی دوست داشته باشم. با همه کارای بدی که میکنن، ببخشمشون و باهاشون درست و خوب رفتار کنم و کمک کنه تا خودمو باور کنم و بهم صبر و انرژی و اراده و پشتکار بده. دلم خیلی شکسته، خیلی زیاد ولی دکتر بودنو دوست دارم!
آرزو کشوردوست
عرفان نظر آهاری
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست