چهارشنبه, ۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 22 January, 2025
گیله مرد ـ بزرگ علوی
باران هنگامه کرده بود. باد چنگ میانداخت و میخواست زمین را از جا بکند. درختان کهن به جان یکدیگر افتاده بودند. از جنگل صدای شیون زنی که زجر میکشید، میآمد. غرش باد آوازهای خاموشی را افسار گسیخته کرده بود. رشتههای باران آسمان تیره را به زمین گلآلود میدوخت. نهرها طغیان کرده و آبها از هر طرف جاری بود.
دو مامور تفنگ به دست، گیله مرد را به فومن میبردند. او پتوی خاکستری رنگی به گردنش پیچیده و بستهای که از پشتش آویزان بود، در دست داشت. بیاعتنا به باد و بوران و مامور و جنگل و درختان تهدید کننده و تفنگ و مرگ، پاهای لختش را به آب میزد و قدمهای آهسته و کوتاه برمیداشت. بازوی چپش آویزان بود، گویی سنگینی می کرد. زیر چشمی به ماموری که کنار او راه میرفت و سرنیزه ای که به اندازهی یک کف دست از آرنج بازوی راست او فاصله داشت و از آن چکه چکه آب میآمد، تماشا میکرد.
آستین نیم تنهاش کوتاه بود و آبی که از پتو جاری میشد به آسانی در آن فرو میرفت. گیلهمرد هر چند وقت یکبار پتو را رها میکرد و دستمال بسته را به دست دیگرش میداد و آب آستین را خالی میکرد و دستی به صورتش میکشید، مثل اینکه وضو گرفته و آخرین قطرات آب را از صورتش جمع می کند. فقط وقتی سوی کمرنگ چراغ عابری، صورت پهن استخوانی و چشمهای سفید و درشت و بینی شکستهی او را روشن میکرد، وحشتی که در چهرهی او نقش بسته بود نمودار میشد.
مامور اولی به اسم محمد ولی وکیل باشی از زندانی دل پری داشت. راحتش نمیگذاشت. حرفهای نیشدار به او میزد. فحشش میداد و تمام صدماتی را که راه دراز و باران و تاریکی و سرمای پاییز به او میرساند، از چشم گیلهمرد میدید.
«ماجراجو، بیگانه پرست. تو دیگه میخواستی چی کار کنی؟ شلوغ میخواستی بکنی! خیال میکنی مملکت صاحب نداره...»
«بیگانه پرست» و «ماجراجو» را محمد ولی از فرمانده یاد گرفته بود و فرمانده هم از رادیو و مطبوعات ملی آموخته بود.
«شش ماهه دولت هی داد میزنه، میگه بیایید حق اربابو بدید، مگه کسی حرف گوش میده، به مفتخوری عادت کردند. اون ممه را لولو برد. گذشت، دوره هرج و مرج تمام شد. پس مالک از کجا زندگی کنه؟ مالیات را از کجا بده؟ دولت پول نداشته باشه، پس تکلیف ما چیه؟ همین طوری کردید که پارسال چهارماه حقوق ما را عقب انداختند. اما دیگه حالا دولت قوی شده. بلشویک بازی تموم شد. یک ماهه که هی میگم تو قهوه خونه.
از این آبادی به آن آبادی میرم: میگم بابا بیایید حق اربابو بدید. اعلان دولتو آوردم، چسبوندم، براشون خوندم که اگه رعایا نخوان سهم مالکو بدند «به سرکار... فرمانده پادگان... مراجعه نموده تا بوسیله امنیه، کلیه بهرهی مالکانهی آنها وصول و ایصال شود.» بهشون گفتم که سرکار فرماندهی پادگان کیه، تو گوششون فرو کردم که من همه کارهاش هستم. بهشون حالی کردم که وصول و ایصال یعنی چه. مگر حرف شنفتند؟ آخه میگید: مالک زمین بده، مخارج آبیاری رو تحمل کنه و آخرش هم ندونه که بهره مالکونه شو میگیره یا نه! ندادند، حالا دولت قدرت داره، دوبرابرشو میگیره. ما که هستیم. گردن کلفتتر هم شدیم. لباس امریکایی، پالتوی امریکایی، کامیون امریکایی، همه چی داریم. مگر کسی گوش میداد. سهم مالک چیه؟ دریغ از یک پیاله چای که به من بدند. حالا... حالا...»
بعد قهقهه میزد و میگفت: « حالا، خدمتتون میرسند. بگو ببینم تو چه کاره بودی؟ لاور(۱) بودی؟ سواد داری...»
گیله مرد گوشش به این حرفها بدهکار نبود و اصلا جواب نمیداد. از تولم تا اینجا بیش از چهار ساعت در راه بودند و در تمام مدت، محمدولی وکیل باشی دست بردار نبود. تهدید میکرد، زخم زبان میزد، حساب کهنه پاک میکرد. گیلهمرد فقط در این فکر بود که چگونه بگریزد.
اگر از این سلاحی که دست وکیلباشی است، یکی دست او بود، گیرش نمیآوردند. اگر سلاح داشت، اصلا کسی او را سر زراعت نمیدید که به این مفتی مامور بیاید و او را ببرد.
چه تفنگهای خوبی دارند! اگر صد تا از اینها دست آدمهای آگل بود، هیچکس نمیتوانست پا تو جنگل بگذارد. اگر از این تفنگها داشت، اصلا خیلی چیزها، اینطوری که امروز هست، نبود. اگر آن روز تفنگ داشت، امروز صغرا زنده بود و او محض خاطر بچه شیرخوارهاش مجبور نبود سر زراعت برگردد و زخم زبان آگل لولمانی را تحمل کند که به او میگفت: «تو مرد نیستی، تو ننهی بچهات هستی.» اگر صد تا از این تفنگها در دست او و آگل لولمانی بود، دیگر کسی اسم بهرهی مالکانه نمیبرد. تفنگ چیه؟
اگر یک چوب کلفت دستی گیرش میآمد، کار این وکیلباشی شیرهای را میساخت. کاش باران بند میآمد و او میتوانست تکه چوبی پیدا کند. آن وقت خودش را به زمین میانداخت، با یک جست برمیخاست و در یک چشم بهم زدن، با چوب چنان ضربتی بر سرنیزه وارد میکرد که تفنگ از دست محمدولی بپرد... کار او را میساخت... اما مامور دومی سه قدم پیشاپیش او حرکت میکرد! گویی وجود او اشکالی در اجرای نقشه بود. او را نمیشناخت. هنوز قیافهاش را ندیده بود، با او یک کلمه هم حرف نزده بود.
کشتن کسی که آدم او را ندیده و نشناخته کار آسانی نبود. اوه، اگر قاتل صغرا گیرش میآمد، میدانست که باش چه کند. با دندانهایش حنجرهی او را میدرید. با ناخنهایش چشمهایش را درمیآورد... گیلهمرد لرزید، نگاه کرد. دید محمدولی کنار او راه میرود و از سرنیزهاش آب میچکد. از جنگل صدای زنی که غش کرده و جیغ میزند، میآید.
محض خاطر بچهاش امروز گیر افتاده بود. حرف سر این است که تا چه اندازه اینها از وضع او با خبر هستند. تا کجایش را میدانند؟ محمدولی به او گفته بود: «خاننایب گفته یک سر بیا تا فومن و برو. میخواهند بدانند که از آگل خبری داری یا نه.» به حرف اینها نمیشود اعتماد کرد و آگل تا آن دقیقه آخر به او میگفت: «نرو، بر نگرد، نرو سر زراعت!» پس بچهاش را چه بکند؟ او را به که بسپرد؟ اگر بچه نبود، دیگر کسی نمیتوانست او را پیدا کند. آنوقت چه آسان بود گرفتن انتقام صغرا. از عهدهی صدها از اینها بر میآمد. اما آگل لولمانی آدم دیگری بود.
چشمش را هم میگذاشت و تیر در میکرد. مخصوصا از وقتی که دخترش مرد، خیلی قسی شده بود. او بیخودی همین طوری میتوانست کسی را بکشد. آگل میتوانست با یک تیر از پشت سر کلک مامور دومی را که سه قدم پیشاپیش او پوتینهایش را به آب و گل میزند بکند، اما این کار از دست او برنمیآمد. از او ساخته نیست. محمدولی را دیده بود. او را میشناخت، شنیده بود روزی به کومهی او آمده و گفته بوده است:«اگه فوری پیش نایب به فومن نره، گلوی بچه را میزنم سرنیزه و میبرم تا بیاید عقب بچهاش.» این را به مارجان گفته بود.
مامور دومی پیشاپیش آنها حرکت میکرد. از آنها بیش از سه قدم فاصله داشت. او هم در فکر بدبختی و بیچارگی خودش بود. او را از خاش آورده بودند. بی خبر از هیچ جا، آمده بود گیلان. برنج این ولایت بهش نمیساخت. همیشه اسهال داشت، سردش میشد.
باران و رطوبت بیحالش کرده بود. با دو پتو شبها یخ میکرد. روزهای اول هر چه کم داشت از کومههای گیلهمردان جمع کرد. به آسانی میشد اسمی روی آن گذاشت. «اینها اثاثیهایست که گیلهمردان قبل از ورود قوای دولتی از خانههای ملاکین چپاول کردهاند.» اما بدبختی این بود که در کومهها هیچچیز نبود. در تمام این صفحات یک تکه شیشه پیدا نشد که با آن بتواند ریش خود را اصلاح کند، چه برسد به آینه. مامور بلوچ مزهی این زندگی را چشیده بود.
مکرر زندگی خود آنها را غارت کرده بودند. آنجا در ولایت آنها آدمهای خان یک مرتبه مثل مور و ملخ میریختند توی دهات، از گاو و گوسفند گرفته تا جوجه و تخم مرغ، هرچه داشتند میبردند. به بچه و پیرزن رحم نمیکردند. داغ میکردند، یکی دو مرتبه که مردم ده بیچاره میشدند، کدخدا را پیش خان همسایه میفرستادند و از او کمک میگرفتند و بدین طریق دهکدهای به تصرف خانی در میآمد.
این داستانی بود که بلوچ از پدرش شنیده بود. خود او هرگز رعیتی نکرده بود. او همیشه از وقتی که بخاطرش هست، تفنگدار بوده و همیشه مزدور خان بوده است. اما در بچگی مزهی غارت و بیخانمانی را چشیده بود. مامور بلوچ وقتی فکر میکرد که حالا خود او مامور دولت شده است وحشت میکرد. برای اینکه او بهتر از هرکس میدانست که در زمان تفنگداریش چند نفر امنیه وسرباز کشته است. خودش میگفت: «به اندازهی موهای سرم.» برای او زندگی جدا از تفنگ وجود نداشت.
او با تفنگ به دنیا آمده، با تفنگ بزرگ شده بود و با تفنگ هم خواهد مرد، آدمکشی برای او مثل آب خوردن بود، تنها دفعهای که شاید از آدمکشی متاثر شد، موقعی بود که با اسب، سرباز جوانی را که شتر ورش داشته بود، در بیابان داغ دنبال کرد. شتر طاقت نیاورد، خوابید، سرباز تفنگش را انداخت زمین و پشت پالان شتر پنهان شد. بلوچ چند تیر انداخت و نزدیکش رفت. تفنگ او را برداشت و میخواست سرش را که از پشت کوهان شتر دیده میشد، هدف قرار دهد که سرباز داد زد: «امان برادر، مرا نکش.» او گفت: «پس چکارت کنم؟ نکشمت که از بیآبی میمیری!» بعد فکر کرد پیش خودش و گفت:« یک گلوله هم یک گلوله است.» افسار شتر را گرفت و برگشت: «یه میدان آنطرفتر، چشمه است. برو خودت را به آنجا برسون.» صد قدمی شتر را یدک کشیده و بعد خواست او را رها کند، چونکه بدرد نمیخورد. دید، نمیشود سرباز و شتر را همین طور به حال خودشان گذاشت، برگشت و با یک تیر کار سرباز را ساخت. این تنها قتلی است که گاهی او را ناراحت میکند.
خودش هم میدانست که بالاخره سرنوشت او نیز یک چنین مرگی را در بر دارد. پدرش، دو برادرش، اغلب کسانش نیز با ضرب تیر دشمن جان سپرده بودند. وقتی خانها به تهران آمدند و وکیل شدند، او نیز چاره نداشت جز اینکه امنیه شود. اما هیچ انتظار نداشت که او را از دیار خود آواره کنند و به گیلانی که آنقدر مرطوب و سرد است بفرستند. مامور بلوچ ابدا توجهی به گیلهمرد نداشت و برای او هیچ فرقی نمیکرد که گیلهمرد فرار کند یا نکند.
به او گفته بودند که هر وقت خواست بگریزد با تیر کارش را بسازد و او به تفنگ خود اطمینان داشت. مامور بلوچ در این فکر بود که هرطوری شده پول و پلهای پیدا کند و دومرتبه بگریزد به همان بیابانهای داغ، بالاخره بیابان آنقدر وسیع است که امنیهها نمیتوانند او را پیدا کنند. هر کدام از این مامورین وقتی خانه کسی را تفتیش میکردند، چیزی گیرشان میآمد.
در صورتی که امروز صبح در کومهی گیلهمرد، وکیل باشی چهارچشمی مواظب بود که او چیزی به جیب نزند. خودش هرچه خواست کرد، پنجاه تومان پولی که از جیب گیلهمرد درآورد، صورت جلسه کردند و به خودش پس دادند. فقط چیزی که او توانست به دست آورد، یک تپانچه بود. آن را در کروج، لای دستههای برنج پیدا کرد.
یک مرتبه فکر تازهای به کلهی مامور بلوچ زد. تپانچه اقلا پنجاه تومان میارزد. بیشتر هم میارزد، پایش بیفتد، کسانی هستند که صد تومان هم میدهند، ساخت ایتالیاست. فشنگش کم است... حالا کسی هم اسلحه نمیخرد. این دهاتی ها مال خودشان را هم میاندازند توی دریا. پنجاه تومان میارزد. به شرط آنکه پول را با خود آورده و به کسی نداده باشد.
باد دست بردار نبود. مشت مشت باران را توی گوش و چشم مامورین و زندانی میزد. میخواست پتو را از گردن گیلهمرد باز کند و بارانیهای مامورین را به یغما ببرد. غرش آبهای غلیظ، جیغ مرغابیهای وحشی را خفه میکرد. از جنگل گویی زنی که درد میکشید، شیون میزند. گاهی در هم شکستن ریشهی یک درخت کهن، زمین را به لرزه درمیآورد.
یک موج باد از دور با خشاخش شروع و با زوزهی وحشیانهای ختم میشد. تا قهوهخانهای که رو به آن در حرکت بودند، چند صد ذرع بیشتر فاصله نبود، اما در تاریکی و بارش و باد، سوی کمرنگ چراغ نفتی آن، دور به نظر میآمد.
وقتی به قهوهخانه رسیدند، محمدولی از قهوهچی پرسید: « کته داری؟»
- داریمی.(۲)
- چای چطور؟
- چای هم داریمی.(۳)
- چراغ هم داری؟
- ها ای دانه.(۴)
- اتاق بالا را زود خالی کن!
- بوجورو اتاق، توتون خوشکا کودیم.(۵)
- زمینش که خالی است.
- خالیه.
- اینجا پست امنیه نداره؟
- چره، داره.(۶)
- کجا؟
- ایذره اوطرفتر. شب ایسابید، بوشوئیدی.(۷)
- بیا ما را ببر به اتاق بالا.
«اتاق بالا» رو به ایوان باز میشد. از ایوان که طارمی چوبی داشت، افق روشن پدیدار بود. اما باران هنوز میبارید و در اتاق کاهگلی که به سقف آن برگهای توتون و هندوانه و پیاز و سیر آویزان کرده بودند، بوی نم میآمد. محمدولی گفت:«یاالله، میری گوشه اتاق، جنب بخوری میزنم.» بعد رو کرد به قهوه چی و پرسید: «آن طرف که راه به خارج نداره؟»
قهوهچی وقتی گیلهمرد جوان را در نور کمرنگ چراغ بادی دید، فهمید که کار از چه قرار است و در جواب گفت: «راه ناره. سرکار، انم از هوشانه کی ماشینا لوختا کوده؟»(۸)
- برو مردیکه عقب کارت. بیشرف، نگاه به بالا بکنی همه بساطتو بهم میزنم. خود تو از این بدتری.
بعد رو کرد به مامور بلوچ و گفت: «خان، اینجا باش، من پایین کشیک میدم. بعد من میآم بالا، تو برو پایین کشیک بکش و چایی هم بخور.»
گیلهمرد در اتاق تاریک نیمتنه آستین کوتاه را از تن کند و آب آن را فشار داد، دستی به پاهایش کشید. آب صورتش را جمع کرد و به زمین ریخت. شلوارش را بالا زد، کمی ساق پا و سر زانو و رانهایش را مالش داد، از سرما چندشش شد. خود را تکانی داد و زیر چشمی نگاهی به مامور دومی انداخت. مامور بلوچ تفنگش را با هر دو دست محکم گرفته و در ایوان باریکی که مابین طارمی و دیوار وجود داشت، ایستاده بود و افق را تماشا میکرد.
در تاریکی جز نفیر باد و شرشر باران و گاهی جیغ مرغابیهای وحشی، صدایی شنیده نمیشد. گویی در عمق جنگل زنی شیون میکشید، مثل اینکه میخواست دنیا را پر از ناله و فغان کند.
برعکس محمدولی، مامور بلوچ هیچ حرف نمیزد. فقط سایهی او در زمینهی ابرهای خاکستری که در افق دایما در حرکت بود، علامت و نشان این بود که راه آزادی و زندگی به روی گیلهمرد بسته است. باد کومه را تکان میداد و فغانی که شبیه به شیون زن دردکش بود، خواب را از چشم گیلهمرد میربود، بخصوص که گاهگاه، باد ابرهای حایل قرص ماه را پراکنده میکرد و برق سرنیزه و فلز تفنگ چشم او را خسته میساخت.
صدایی که از جنگل میآمد، شبیه نالهی صغرا بود، درست همان موقعی که گلولهای از بالا خانهی کومهی کدخدا، در تولم به پهلویش خورد.
صغرا بچه را گذاشت زمین و شیون کشید...
«نمیخواهی فرار کنی؟»
«نه!»
بی اختیار جواب داد: «نه»، ولی دست و پای خود را جمع کرد. او تصمیم داشت با اینها حرف نزند. چون این را شنیده بود که با مامور نباید زیاد حرف زد. اینها از هر کلمه ای که از دهان آدم خارج شود، به نفع خودشان نتیجه میگیرند. در استنطاق باید ساکت بود. چرا بیخودی جواب بدهد. امنیه میخواست بفهمد که او خواب است یا بیدار و از جواب او فهمید، دیگر جواب نمیدهد.
«ببین چه میگم!» صدای گرفته و سرماخوردهی بلوچ در نفیر باد گم شد. طوفان غوغا میکرد، ولی در اتاق سکوت وحشتزایی حکمفرما بود. گیلهمرد نفسش را گرفته بود.
«نترس!»
گیله مرد میترسید. برای اینکه صدای زیر بلوچ که از لای لب و ریش بیرون میآمد، او را به وحشت میافکند.
«من خودم مثل تو راهزن بودم.»
بلوچ خاموش شد. دل گیلهمرد هری ریخت پائین، مثل اینکه اینها بویی بردهاند. «مثل تو راهزن بودم» نامسلمان دروغ میگوید، میخواهد از او حرف دربیاورد.
هیبت خاموشی امنیه بلوچ را متوحش کرد. آهستهتر سخن گفت: «امروز صبح که تو کروج تفتیش میکردم...»
در تاریکی صدای خش و خش آمد، مثل اینکه دستی به دستههای برگ توتون که از سقف آویزان بود، خورد.
تکان نخور میزنم!» صدای بلوچ قاطع و تهدید کننده بود. گیلهمرد در تاریکی دید که امنیه بطرف او قراول رفته است.
«بنشین!»
دهاتی نشست و گوشش را تیز کرد که با وجود هیاهوی سیل و باران و باد، دقیقا کلماتی را که از دهان امنیه خارج میشود، بشنود. بلوچ پچپچ میکرد.
«تو کروج -میشنوی؟- وسط یکدسته برنج یه تپونچه پیدا کردم. تپونچه رو که میدونی مال کیه. گزارش ندادم. برای آنکه ممکن بود که حیف و میل بشه. همراهم آوردهام که خودم به فرمانده تحویل بدم، میدونی که اعدام روی شاخته.»
سکوت.
مثل اینکه دیگر طوفان نیست و درختان کهن نعره نمیکشند و صدای زیر بلوچ، تمام این نعرهها و هیاهو و غرش و ریزشها را میشکافت.
«گوش میدی؟ نترس، من خودم رعیت بودم، میدونم تو چه میکشی، ما از دست خانهای خودمان خیلی صدمه دیدهایم، اما باز رحمت به خانها، از آنها بدتر امنیهها هستند. من خودم یاغی بودم، به اندازهی موهای سرت آدم کشتهام، برای این است که امنیه شدم، تا از شر امنیه راحت باشم، از من نترس! خدا را خوش نمیآد که جوونی مثل تو فدا بشه، فدای هیچ و پوچ بشه، یک ماهه که از زن و بچهام خبری ندارم، برایشان خرجی نفرستادم. اگر محض خاطر آنها نبود، حالا اینجا نبودم. میخواهی این تپونچه را بهت پس بدهم؟»
گیلهمرد خرخر نفس میکشید، چیزی گلویش را گرفته بود، دلش میتپید، عرق روی پیشانیش نشسته بود. صورت مخوفی از امنیهی بلوچ در ذهن خود تصویر کرده و از آن در هراس بود، نمیدانست چکار کند. دلش میخواست بلند شود و آرامتر نفس بکشد.
«تکون نخور! تپونچه دست منه. هفت تیره، هر هفت فشنگ در شونه است، برای تیراندازی حاضر نیست، بخواهی تیراندازی کنی، باید گلنگدن را بکشی، من این تپونچه را بهت میدم.»
دیگر گیلهمرد طاقت نیاورد. «نمیدی، دروغ میگی! چرا نمیذاری بخوابم؟ زجرم میدی! مسلمانان به دادم برسید! چی میخواهی از جونم؟» اما فریادهای او نمیتوانست بجایی برسد، برای اینکه طوفان هرگونه صدای ضعیفی را در امواج باد و باران خفه میکرد.
« داد نزن! نترس! بهت میدم، بهت بگم، اگر پات به اداره امنیهی فومن برسه، کارت ساخته است. مگه نشنیدی که چند روز پیش یک اتوبوسو توی جاده لخت کردند؟ از آن روز تا حالا هرچی آدم بوده، گرفتهاند. من مسلمون هستم. به خدا و پیغمبر عقیده دارم، خدا را خوش نمیآد که ...»
گیلهمرد آرام شد. راحت شد، خیلی از آنها را گرفتهاند. از او میخواهند تحقیق کنند.
«چرا داد میزنی؟ بهت میدم! اصلا بهت میفروشم. هفت تیر مال توست. اگر من گزارش بدم که تو خونهی تو پیدا کردم، خودت میدونی که اعدام رو شاخته، به خودت میفروشم، پنجاه تومن که میارزه، تو، تو خودت میدونی با محمدولی، هان؟ نمیارزه؟ پولت پیش خودته. یا دادی به کسی؟»
پینویس:
۱- لاور= دلاور، رهبر
۲- داریم.
۳- چای هم هست.
۴- همین یکی را داریم.
۵- اتاق بالا توتون خشک کردهایم.
۶- چرا دارد.
۷- کمی آن طرف تر. سرشب این جا بودند، رفند.
۸- راه ندارد. سرکار، این هم از آنهاست که اتوموبیل را لخت کردند.
۹- چوکول= برنج نارس.
۱۰- کلوش- کاه.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست