دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

امانوئل لویناس, فیلسوفِ دلواپس دیگری


امانوئل لویناس, فیلسوفِ دلواپس دیگری

به اقرار اهل نظر, بزرگترین چالش قرن۲۱ درک «دیگری» است این درک دیگری مستلزم عشق به «دیگری» و تغییر در درک ما از «خود» است و این دقیقاً همان چیزی است که امانوئل لویناس در فلسفه «دگربودگی» خود به دنبالش است

● ژرار بانسوسا و دومینیک ژانیکو

به اقرار اهل نظر، بزرگترین چالش قرن۲۱ درک «دیگری» است. این درک دیگری مستلزم عشق به «دیگری» و تغییر در درک ما از «خود» است. و این دقیقاً همان چیزی است که امانوئل لویناس در فلسفه «دگربودگی» خود به دنبالش است.

بدون شک لویناس از برجسته ترین فیلسوفان اخلاق و آوانگارد قرن بیستم است. وی با قرائتی اگزیستانسیالیستی به خوانش فلسفه اخلاق (ethique) می پردازد.

هنر لویناس دراین است که «دیگری» را درمرکز توجهات قرارداد و به آن ارزشی اخلاقی ـ دینی بخشید. به این اعتبار فلسفه او را فلسفه «دگربودگی» نامیده اند. لویناس حوادث قرن اخیر همچون جنگ، یهودستیزی، برخورد تمدنها و... را ناشی از غفلت از «دیگری» می داند. دیگری که بدل به «چهره ای بی چهره» شده است. به قول او «تنها شروبدی بی چهره است».

«چهره» و «دیگری» دو مفهوم کلیدی در فلسفه لویناس هستند که معنا و مفهومی خاص دارند. او درزمانی فلسفه «دگربودگی» و عشق به دیگری را ارائه می کند که میلیونها انسان هم عصرش قربانی نفرت از دیگری هستند. فلسفه اخلاق و الهیات فلسفی لویناس، انسان امروز را به سوی دگراندیشی، صلح و توجه به «هستنده» [نه«هستی»] دعوت می کند.

لویناس آثارمتعدد و قابل توجهی دارد. ازجمله: «ازهستی تا هستنده» [یا «ازوجود تاموجود»]، «زمان و دیگری»، «کلیت و نامتناهی» و «فراسوی بودن». تاکنون هیچ اثری از وی به فارسی ترجمه نشده است. اما فارسی زبانان با این فیلسوف اخلاق فرانسوی ناآشنا نیستند و وی را ازطریق مقالاتی که درباره وی و فلسفه اش نگاشته شده می شناسند: به عنوان فیلسوفی که همیشه «دلواپس دیگری» است.

امانوئل لویناس (Emmanuel Levinas) درسال ۱۹۰۶ درخانواده ای یهودی در لیتوانی متولدشد. درآن زمان لیتوانی بخشی از امپراتوری روسیه محسوب می شد. امانوئل درکودکی به آثار نویسندگان روسی ای چون گوگول، داستایفسکی و تولستوی علاقه نشان داد. در سال ۱۹۲۳ به فرانسه آمد و برای تحصیل فلسفه به دانشگاه استراسبورگ رفت. استراسبورگ نزدیک ترین شهر فرانسه به لیتوانی بود. تحصیل دراین دانشگاه موجب دو اتفاق تازه برای وی شد که هریک افق جدیدی را در زندگی و اندیشه او به وجود آورد.

اول آشنایی و دوستی با «موریس بلانشو»، نویسنده و منتقد ادبی فرانسوی، که باعث آشنایی لویناس با آثار نویسندگان فرانسوی ای چون پروست و والری شد.

لویناس درمورد دوستی اش با بلانشو می گوید: «چیزی درونی و عمیق ما را به سوی هم می کشاند و مطمئناً این تنها به دلیل یهودیت هردو ما نبود هرچند که مضامین یهودیت در شکل گیری افکار و آثار هردوی ما بسیار نقش داشته است. بلانشو به طرز عجیب و عمیقی زندگی را بی واسطه می دید و این مسأله مرا جذب او کرد.

این دلبستگی به بلانشو تاجایی بود که لویناس کتاب «درباره موریس بلانشو» را نگاشت.

اتفاق دیگر، آشنایی با فلسفه برگسون بود که سخت او را متأثر کرد و تامدتهای افکارش را تحت الشعاع قرارداد. اما آشنایی با برگسون و فلسفه فرانسه عطش دانستن او را برطرف نکرد و این بار برای شناخت جهان فلسفه آلمان، درسال ۱۹۲۹ به آن سرزمین سفرکرد و درکلاسهای پدیدارشناسی ادموند هوسرل شرکت نمود و رساله دکتری خود را زیرنظر او باعنوان «نظریه ادراک در پدیدار شناسی هوسرل» نگاشت. و در همین دوران بود که کتاب «هستی و زمان» هایدگر را کشف کرد و سخت متأثر از آن شد. به گفته خود او «این کتاب مسیر حیات فلسفی من را عوض کرد». [هرچند که بعدها تفکری انتقادی نسبت به آن پیدا کرد و به نقد رادیکال هستی شناسی هایدگر پرداخت ] . بدین ترتیب فلسفه «تکامل اخلاق» برگسون، پدیدارشناسی هوسرل و هستی شناسی هایدگر شوک بزرگی در او ایجاد کردند و در آغاز راه، آبشخور، تفکر فلسفی وی شدند.

لویناس پس از بازگشت از سفر آلمان به فرانسه، شروع به نوشتن مقالاتی درباره فلسفه پدیدارشناسی هایدگر و هوسرل کرد و به ترجمه آثار این دو متفکر آلمانی پرداخت. ترجمه «تأملات دکارتی هوسرل» حاصل همین دوران است. در واقع فرانسویان از طریق مقالات و ترجمه های لویناس بود که با فلسفه پدیدارشناس هایدگر و بویژه هوسرل آشنا شدند. در ابتدا لویناس چنان شیفته این دو فیلسوف بود که خود را به لحاظ روش شناختی و شیوه تفکر فلسفی پدیدارشناسی می دانست. پدیدارشناسی به عنوان شیوه تفکری که به وسیله آن می توان به جهان و درباره جهان اندیشید. به باور لویناس پدیدار شناسی اندیشیدن به جهان خارج از سوژه است. پدیدارشناسی بازگشت به ذات و خود پدیده است. در جنگ جهانی دوم، لویناس به عضویت ارتش فرانسه درآمد اما خیلی زود اسیر نازی ها شد و خانواده اش نیز طی جنگ کشته شدند.

او مهمترین اثرش یعنی کتاب «از هستی تا هستنده» [یا «از وجود تا «موجود» را در همین دوران اسارت نگاشت. اما نطفه اصلی فلسفه لویناس در کتاب «زمان و دیگری» شکل گرفت. دراین اثر او دو مفهوم کلیدی «دیگری» و «چهره» را در قالب فلسفه «دگربودگی» خود مطرح کرد. «دیگری» هرچیز یا کسی است که جدای از «من» باشد. وقتی سوژه از «من» تهی شود به سوی «دیگری» می رود و در این لحظه است که انسانیت و اخلاق شکل می گیرد.

مفهوم دیگری که لویناس در این کتاب تبیین و تعریف می کند مفهوم «زمان» است. «زمان»، حاصل فعل «من» نیست بلکه از تعامل «من» با «دیگری» ، «زمان» و در پی آن «تاریخ» شکل می گیرد.

لویناس پس از پایان اسارت، رویکردی انتقادی به تاریخ فلسفه غرب پیدا کرد. و با ارائه فلسفه اخلاق و الهیات فلسفی خود خلاف جریان رایج گام برداشت. تاریخ فلسفه غرب مبتنی بر هستی شناسی بود و خودشناسی وتوجه به «من» محورتأملات فلسفی بود. فلسفه به دنبال پاسخی بنیادین به چیستی«هستی» و چیستی«من» بود در حالی که برای لویناس «هستنده» برتر از «هستی» و «دیگری» ارجح تر از «من» است. به همین دلیل فلسفه وی را فلسفه «دگر بودگی » نامیده اند.

به باور لویناس، فلسفه به دنبال تبیین «چیستی اخلاق» است.

بنا به تعریف خود او، اخلاق توجه به حق حیات «دیگری» است.

ازاین منظر، می توان گفت که لویناس مدافع اومانیسم است اما نه به معنای حمایت از «حقوق بشر» بلکه او حامی «انسان دیگر» است.

لویناس در فلسفه اخلاق خود پا فراتر از هستی می گذارد و رابطه اخلاقی که از برخورد سوژه با «دیگری» شکل می گیرد را چیزی فرا طبیعی می داند نه بخشی از هستی. به این اعتبار فلسفه پدیدارشناسی لویناس در رابطه با فهم و درک اخلاقی شکل می گیرد و بودن ما در جهان با چنین فهم و درک اخلاقی ای در رابطه با دیگری قوام می یابد. و در چنین سیستم اخلاقی است که توجه انسان به کمال مطلق و به خدا معطوف می شود. چرا که در فلسفه دگربودگی لویناس،«دیگری» هرچیز یا کسی غیر از «من» است وخدا نیز در چنین تفکری «دیگری» است.

بر همین اساس لویناس می گوید: «اگر به سوی دیگری حرکت کنید این حرکت شما به کمال مطلق و «او» ختم می شود. «او» نامتناهی است و راه رسیدن به او نیز بی کران است. اما این راه بی پایان بدان معنا نیست که هرگز به او نمی رسید بلکه با قدم اولی که در مسیر «دیگری» بر می دارید«او» را حس می کنید و می توانید نشانه های خدا را در «چهره دیگری» ببینید». در اینجاست که به اهمیت «اخلاق دیگری» در اندیشه و الهیات فلسفی لویناس پی می بریم. لویناس برخلاف فیلسوفان دین که خدا را «درونی» توصیف می کنند. خدای لویناس خدایی «بیرونی» و نامتناهی است و این ایده نامتناهی در غیریت دیگری متجلی می شود.

او می گوید: «تا وقتی «من» هستیم در تنهایی خود محدود می شویم اما همین که «نگران دیگری» شدیم و به دیگری عشق ورزیدیم نامتناهی و بیکران می شویم و به سوی «او» حرکت می کنیم. تا زمانی که دلواپس دیگری هستیم و احترام به دیگری و مسؤولیت درقبال دیگری داریم اخلاق در ما زنده خواهد بود وتا زمانی که «دیگری» در ما زنده است می توانیم بگوییم «من اخلاقی» در ما حیات دارد.»

«دیگری» تحت استیلای سوژه نیست اما سوژه می تواند تحت الشعاع «دیگری» قرار گیرد. درواقع هستی سوژه، در ازای هستی دیگری شکل می گیرد. لویناس هویت و ارزش «من» را به «دیگری» می سپارد.

اصطلاح کلیدی دوم در آثار لویناس مفهوم «چهره» است. از نظر او مفهوم نیکی در برخورد با «چهره» معنا می یابد. به قول خود او «بدی و شر بی چهره است» زمانی که دیگری برای «من» بدل به «چهره ای بی چهره» می شود همچون رهگذری درمیان جمع گم می شود، دراین لحظه است که بدی و شر بروز می کند. «چهره» درواقع تقدم «دیگری» بر «من» را متذکر می شود. چهره یکی از هزاران نیست و یکی از اختلافات لویناس و هایدگر در همین جا ظاهر می شود. هایدگر «دیگری» را یکی از هزاران می دانست. چهره ای که بود و نبودش برای من فرقی ندارد و درکل یا در جمع فروکاسته می شود. «دیگری» در فلسفه و اندیشه هایدگر کاملاً غایب است. به همین دلیل لویناس با تمام تأثیری که از هایدگر گرفته بود به تدریج از افق فکری او فاصله می گیرد و «چهره دیگری» در آسمان فلسفی او آفتابی می شود و امر اخلاقی برای او در اولویت قرار می گیرد درحالی که هایدگر برای اخلاقیات ارزش ثانوی قائل می شد. لویناس درمورد او می گوید : «هایدگر در جست وجوی حقیقت هستی، توانایی دیدن «دیگری» را از دست داده بود.»

رویارویی با «دیگری» و برخورد با «چهره» فاصله را از میان می برد و به گفت وگو می انجامد. این دگراندیشی و چهره به چهره شدن ما را به صلح و عدم خشونت فرامی خواند. این پیام اصلی فلسفه دگربودگی لویناس در عصر خشونتها و برخورد تمدنها است.

اما بن مایه فکری لویناس را می توان در کتاب «کلیت و نامتناهی» (۱۹۶۱) یافت. وی در این اثر دیوار بلندی بین امر نامتناهی و کلیت می کشد و به این ترتیب سنت متافیزیک غربی را به زیر سؤال می برد و به چالش می کشد. چرا که تا پیش از این متافیزیک مبتنی بر امور کلی بود. همه چیز در کلیت، فروکاسته می شد و تقلیل پیدا می کرد و این امر کلی با چشم پوشی از اختلافات و تفاوتها حاصل می شد. سوژه با کلیت بخشیدن به ابژه ها و بدون در نظر گرفتن تفاوتها به درک و شناخت می رسید و این قرائت رایج از متافیزیک مبتنی بر هستی شناسی بود که «دیگری» را در کلیت حل و ناپدید می کرد.

اما لویناس خط بطلانی برروی آن کشید و خوانش جدیدی از متافیزیک مبتنی بر دگربودگی ارائه کرد. نقد او از «کلیت بخشی» برای رسیدن به «دیگری» و دیدن «چهره» بود. به قول خود او: «برای دیدن چهره دیگری ما باید حجاب کلیت را کنار بزنیم و در این هنگام است که «من» در چهره «دیگری» بازتاب پیدا می کند.»

تفکر مبتنی بر کلیت دیگری را در خود حل می کند و غیریت شان را نادیده می گیرد و به توتالیتاریسم می انجامد همان چیزی که در تفکر مدرن گرفتارش هستیم. سرانجام وی در مسیر حرکت خود به سوی دیگری به امر مطلق و نامتناهی رسید. راه او به «دیگری هستی» ختم شد. وی در سال ۱۹۹۵ درگذشت. ژاک دریدا درباره او نوشت:

«حقیقتاً اندیشه های او جهان اندیشه را به لرزه انداخت. من با او درخیلی از موارد اختلاف نظر دارم اما آنقدر نیست که بزرگی اش را نبینم. افسوس که او «من» را نمی شناسد. او آنقدر غرق در «دیگری» بود که دیگر «من» را نمی دید. برای رسیدن به او بایست از گمرک «دیگری» گذشت و این برای من دشوار است.»

بانسوسا و ژانیکو

ترجمه: لیدا فخری