چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
سوسیالیسم یعنی آزادی انسان
حاکمان همیشه و همزمان از دموکراسی وحشت داشته، علیه آن برخاسته و در عین حال از آن استفاده ابزاری کردهاند. لیبرالیسم از درون چنین موضع حاکمان پا به عرصهٔ وجود گذاشته است. ــ لوچیانو کانفورا(١)
هم یونانیها و هم رومیها شهروندان آزادِ بیچیز را که خواستار آزادیهای سیاسی بودند، با اشاره به بردگان خواستار آزادی، از تمایل به دموکراسی برحذر میداشتند. نه انقلاب بورژوازی سالهای ١۶۴٠ و ١۶٨٨ در انگلستان به آزادی بردگان انجامید، نه مزرعهداران آمریکایی پس از استقلال آمریکا ١٧٧۶ آزادی بردگان را عملی ساختند و نه پس از انقلاب کبیر فرانسه در سال ١٧٨٩ بردگان سرزمینهای مستعمره به آزادی رسیدند. لیبرالها در مجلس اول پس از انقلاب کبیر فرانسه، ژاکوبینها را برحذر میداشتند که تصور نادرستی از «دولتهای یونانی» دارند.
اگر خواست و هدف ژاکوبینها و زانکولوتنها(٢) برای دستیابی به آزادی به شکست انجامید، باوجود این بارها و بارها در انقلابهای جدید، از جمله در کمون پاریس و در انقلاب اکتبر سر برافراشت.
«دموکراسی» و «حقوق بشر» امروز نیز همچنان حربهای ایدئولوژیک برای برقراری حاکمیت قدرتمندان و ارتجاع و قلاب نوکتیز غارتگران است که به گوشت تن محکومان فرو میرود. در عین حال، «دموکراسی» و «حقوق بشر» حربه عدالتخواهانه در دست و در خدمت هدفهای انساندوستانهٔ مدافعان آزادی و حقوق تودهها نیز هست. فردریش انگلس دربارهٔ آزادیهای بورژوایی میگوید: ما همانند هوا به آزادی نیاز داریم.
یکی از بزرگترین موفقیتهای قدرتمندان و ارتجاعیون در دوران کنونی، این است که توانستهاند گویا در مقابل هم قرار داشتن «دموکراسی» و «سوسیالیسم» را به اقشار وسیعی از مردم، هم در کشورهای پیشرفته متروپل سرمایهداری و هم در کشورهای «جهان سوم»، بقبولانند، امری که بدون اشتباه فلسفی ـ تئوریک و سیاسی مدافعان سوسیالیسم و کمونیسم ممکن نمیبود. چنین به نظر میرسد که فروپاشی کشورهای سوسیالیستی در اروپا زمینه القای موفق این ادعا را بهوجود آورده و برای اقشار وسیعی، از جمله برخی نیروهای چپ، آن را قابل پذیرش ساخته است.
● علل تئوریک ناتوانی در برپایی دموکراسی سوسیالیستی
بی تردید، مشکلات اقتصادی اتحاد شوروی و دیگر کشورهای سوسیالیستی اروپایی به طور مستقیم با انحرافهای فلسفی ـ تئوریک در این کشورها ارتباط داشته است، انحرافهایی که به ناتوانی عملکرد ساختارهای سیاسی حاکم منجر شد. این ناتوانی را باید بدون تردید پیامد قانونمند نقض خشن آزادیهای دموکراتیک و قانونی در این کشورها ارزیابی کرد. روبرت اشتیگروالد Robert Steigerwald، فیلسوف معاصرِ آلمانی و عضو رهبری حزب کمونیست آلمان، انحرافهای فوق را «بیتوجهی به اصول دیالکتیک» ارزیابی میکند و مینویسد: «بهخاطر خیانتی که بورژوازی نسبت به ارزشهایی که بر پرچم خود نوشته بود از خود نشان داد، بهخاطر دروغ و تزویری که بورژوازی در حق آزادیهایِ «مقدس» در برنامهٔ خود اِعمال کرد، ما گرفتار این بیخردی شدیم که تنها این جنبههای برخورد او را به آزادی ببینیم و نتوانیم به نفی دیالکتیکی «آزادی» دست بیابیم»،(٣) یعنی نتوانیم آن چیزی را که باید از این دستاورد نبرد فرهنگی ـ تمدنی طولانی بشری بهدست آمده بود، حفظ کنیم، آن را به سطحی بالاتر ارتقا دهیم و بهمثابه مضمون جامعهٔ سوسیالیستی عملی سازیم.
این ناتوانی از اینرو بهوجود آمد که نتوانستیم «ضرورت نضج پروسهها و مراعات تدریج» (احسان طبری)، یعنی دیالکتیک برش و تداوم را در رابطه با مسألهٔ آزادی و دموکراسی درک و حفظ کنیم. بهنظر احسان طبری، در حالی که ما در ساختمان سوسیالیسم دچار عدم درک دیالکتیک رشد متداوم و تدریجی فرهنگی ـ تمدنی جامعه بشری شدیم، خواستیم با قطع بهاصطلاح انقلابی این روند، کیفیت فرهنگی ـ تمدنی نوینی را برپا سازیم. بهنادرست خواستیم «جزمگرایانه» برش ضروری انقلابی در زیربنای اقتصادی جامعه را به روند ضروری نضج پروسههای تدریجیِ روبنایِ فرهنگی ـ تمدنی هستی اجتماعی منتقل سازیم. این هستهٔ مرکزی اشتباه فلسفی ـ تئوریک عملکرد ما را در ساختمان سوسیالیسم تشکیل میداد. باید از این اشتباه در برپایی جامعهٔ سوسیالیستی آینده بیاموزیم.
طبری با این سخنان خود دریچهٔ بحث بزرگی را میگشاید، بحثی که در طول تاریخ جنبش مارکسیستی وجود داشته است و فردریش انگلس را برآن داشت در سالهای آخرین حیاتش یکبار دیگر بر ماهیت دیالکتیکی نظریات مارکس و خود تأکید ورزد و بگوید که اگر مارکس و او بهمنظور برخورد با برداشت ایدهآلیستی حاکم در فلسفه، بر اهمیت شناخت شرایط عینی و زیربنایی هستی اجتماعی، یعنی ب اهمیت شیوهٔ تولید و مبادله، برای درک خصلت دورهٔ تاریخی پا فشردیم، این به معنای بیتوجهی به عامل ذهنی در این روابط نبوده است. بهعبارت دیگر، انگلس برجسته میسازد که بانیان سوسیالیسم علمی نه تنها نقش عامل ذهنی را ناچیز ندانستهاند، بکه بر نقش عامل ذهنی و فرد انسان و شخصیتهای تاریخی در سازماندهی هستی اجتماعی تأکید داشتهاند. او با این سخنان خود بار دیگر بر برداشت دیالکتیکی از وحدت عین و ذهن در نظریات مارکسیستی اشاره دارد، امری که بیتوجهی به آن، ماتریالیسم تاریخی را از محتوای دیالکتیکی تهی، و آن را به ماتریالیسم «جزمگرایانهٔ» مورد نظر طبری در سطور فوق، که همان ماتریالیسم معمولی ـ مکانیکی (وولگر) است، تبدیل میسازد.
پایبندی به وحدت دیالکتیکی عین و ذهن در مارکسیسم، نهتنها تضمینی است برای حفظ محتوای ماتریالیسم تاریخی، بلکه همچنین مانعی است در جهت مطلقگرایی دربارهٔ نقش عامل ذهنی و یا عامل عینی. چنین مطلقگرایی در اندیشهٔ ایدهآلیستی، ذهن را عامل اولیه و خالق عین میپندارد. در حالی که مطلقگرایی در ماتریالیسم غیرمارکسیستی و مکانیکی و وولگر، نقش ذهن بر عین را درک نکرده و نفی میکند. این در حالی است که مارکس بر این امر تأکید دارد که انسان است که شرایط اقتصادی هستی خود را برپا میدارد و آن شرایط را برپایهٔ شناخت تاریخی خود از ساختار و قوانین حاکم بر واقعیت عینی، تغییر میدهد.
نظریات ذهنگرایانه در نظریات اندیشمندانی همانند هربرت مارکوزه، «مکتب فرانکفورت»، «چپ نو» و مداحان اندیشهٔ «پسامدرن» که نزد برخی از سازمانهای «چپ»، از جمله ایرانی، نظریات غالب را تشکیل میدهند، نمونههای جالبی برای نشان دادن مطلقگری ذهنگرایانه بر نقش عامل ذهنی در این نظریات هستند.
مارکوزه و دیگر اندیشمندان پسامدرن، دوران گلوبالیسم کنونی در جهان را که به ابزار سودورزی نظام سرمایهداری تبدیل شده است، دورانی میپندارند که گویا در آن جامعهٔ بشری دیگر فاقد ساختار طبقاتی است. به نظر اینان، جامعه اکنون «اتمیزه» شده و تنها از «اتم»های منفرد، یعنی افراد، تشکیل شده است که گویا هرکدامشان به نوبهٔ خود و بهخودی خود «انقلابی» هستند زیرا دیگر هیچ مرز و محدودیتی را برنمیتابند و از این جهت از «آزادی» مطلق برخوردار هستند. اما واقعیت این است که در جهان گلوبالیستی امروز عکس چنین وضعی بهوجود آمده و حکمفرما است، و این «اتمهای منفرد» در بند «الزامات اقتصادی گلوبالیسم» اسیر، و به بازیچه واقعیت سیاسی ـ اقتصادی حاکم بدل شدهاند. این واقعیت دردناکی است که به اثبات مجدد آن در این سطور نیازی نیست.
نکتهٔ مورد نظر در اینجا این است که مطلقگرایی سوبژکتیویستی در برداشت از نقش ذهن و بیتوجهی به دیالکتیک وحدت عین و ذهن در نزد ایدهآلیسم، به چه نتایج وخیم نظری منجر میشود. بهعبارت دیگر، «سوبژکتیویسم» درونی یا ذهنیت فردی هر انسان میتواند، به قول طبری، در ارتباط با آثار هنری تا مرز دیوانگی جولان داشته باشد. این «سوبژکتیویسم» میتواند حاشیهایترین مرزهای شرایط واقعیت عینی تاریخی را تجربه کند، اما نمیتواند بیمحابا براند تا گویا «آزاد» و «انقلابی» بودن خود را به نمایش بگذارد.
انتقاد اندیشمندان مارکسیست نسبت به ناتوانی کشورهای سوسیالیستی و از جمله اتحاد شوروی سابق و احزاب حاکم در حفظ آزادیهای دموکراتیک بورژوایی و رشد آن به سطح آزادیهای سوسیالیستی، در هستهٔ مرکزی و اصلی خود انتقادی به ناتوانی آنان در درک و حفظ دیالکتیک عین و ذهن در نظریات مارکسیستی است. این اشتباه عمدهٔ فلسفی و تئوریکی را در این کشورها تشکیل داد که به اشتباههای سنگین سیاسی، اقتصادی، فرهنگی ـ هنری و نیز انجامید، زیرا قادر نشد تغییرات ضروری زیربنایی را در ارتباط با آمادگی ذهنی حاکم بر جامعه عملی سازد. ماتریالیسم تاریخی از محتوای دیالکتیکی آن تهی گشت و به ماتریالیسم «جزمگرایانه» بدل شد.
مارکس برای اولین بار در نطق خود در سال ١٨۵٢ در برابر مسؤولان انترناسیونال اول، موضع پیشگفته را دربارهٔ دفاع از آزادیهای بورژوایی در استراتژی سیاسی جنبش کارگری مطرح میسازد. انگلس همین نکات را در سالهای شصت قرن نوزدهم در ارتباط با مسألهٔ آزادیهای بورژوایی مطرح میکند. و بهویژه لنین است که در اثر خود، «دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک» و همچنین در دومین کنگرهٔ کمینترن برنامهٔ تاکتیکی و استراتژیکی گذار از مرحلهای به مرحلهٔ دیگر را در ارتباط با آزادی و شرکت تودهها در مبارزات ارایه میدهد و مستدل میسازد. لنین مشخصهٔ ماهوی «دیکتاتوری پرولتری» را جوهر برنامههای سیاسی آن میداند، برنامههایی که بهقول اشتیگروالد (همانجا) در جوّ چپروانهٔ حاکم بر کمینترن در سالهای پایانی دههٔ بیست قرن گذشته بهدست فراموشی سپرده شد.
در تقابل با مواضع بانیان سوسیالیسم علمی، «دموکراسی شوراییِ بیرون آمده از جنبش وسیع تودهای، که بهدرستی بهمثابه کیفیتی نوین، بهمثابه یک دموکراسی پیشرفتهتر احساس و درک میشد، گام به گام از محتوا خالی شد. جای تأثیر سیاسی مستقیم تودهها را عملکرد و فعالیت حزب بهنام تودهها گرفت. قدرت سیاسی طبقهٔ کارگر در اتحاد با دیگر زحمتکشان، که پایه و اساس برقراری دموکراسی شورایی بود، عمدتاً محدود به قدرت حزب کمونیست که رهبری جامعه را بهدست گرفته بود، گشت و عملاً به قدرت رهبری آن و نهایتاً به قدرت دبیراول آن محدود شد.»(۴)
زندهیاد احسان طبری در سال ١٣۴۵ (١٩۶٩) ارزیابی فوق عضو رهبری حزب کمونیست آلمان را در تحلیلی نسبتاً مشروح با جملات زیر در مقالهای تحت عنوان «مختصات جهان و دوران ما، چشماندازی از عمدهترین مسائل»، در «یادداشتها و نوشتههای فلسفی و اجتماعی»(١٣۴۵، ص ١٣٨-١٣٧) ارایه میدهد:
« خطاست اگر ما به تجربهٔ کنکرت ساختمان سوسیالیسم غیرنقادانه برخورد کنیم و سیر خود را در این زمینه تنها یک پویهٔ ظفرنمون و عاری از خطا جلوهگر سازیم. تجربهٔ ساختمان سوسیالیسم، تجربهٔ تازهایست.
«متأسفانه بنیادگذار خردمند جامعهٔ سوسیالیستی در شوروی، یعنی لنین، زود درگذشت و استالین آموزش علمی و پرنرمش لنینی را دربارهٔ ساختمان سوسیالیسم ساده کرد، یعنی تعبیری از آموزش مارکس، انگلس و لنین بهدست داد و الگویی از ساختمان جامعه نو را مطرح ساخت که در آن، صرفنظر از وجود بسیاری اندیشههای نغز و متین، تأثیر خصال و تمایلات شخص استالین مشهود است. لنین بر آن بود که پس از تصرف قدرت حاکم، مسألهٔ غلبهٔ عنصر سوسیالیسم بر عنصر سرمایهداری را باید بهویژه در عرصهٔ اقتصادی و با وسایل اقتصادی حل کرد و دست به محاصرهٔ طولانی دژ سرمایهداری داخلی زد. ولی استالین آموزش انقلابی مارکسیستی را بهصورت یک آیینِ مذهبی و سکولاستیک درآورد و چهبسا با اتکاء به قهر، سدها را از سر راه برداشت و اصلاحات سوسیالیستی را با تکیه بر ارادهٔ آهنین بهپیش برد و نمونهای از جامعهٔ سوسیالیستی بهوجود آورد که بعدها برخی معایب خود را در عمل نشان داد.
«اینکه استالین یک انقلابی پرشور و تئوریسین مبرّز و در این طرز عمل خود غالباً صادق بود و فکر میکرد که بهسود سوسیالیسم خدمت میکند، تردیدی نیست. اما اساس یک ارزیابی عینی تاریخی، نه مقامات و کرامات افراد است و نه ذهنیات آنها، بلکه نتایج عینی است که از عمل آنها حاصل شده است . اشتباه اساسی آن است که پروسههای اجتماعی، تحولات و اصلاحات اجتماعی بیشتر با اسلوب ولونتاریستی، با تکیه به ارادهٔ عامل آگاه و حتی ارادهٔ خود [استالین] و غالباً با رادیکالیسمی که به خشونت و استبداد میکشید، حل شد و عینیت و خود بهخودی، ضرورت نضج پروسهها، مراعات تدریج، تکیه به دموکراسی و ابتکار تودهها، مراعات اعتدال و غیره و غیره [از مدّ نظر دورماند].
«آیا این اسلوب عمل، تاریخاً ضرور بود؟ اگر مقصود از ضرورت تاریخی، اعتراف به خامیها و بیتجربگیها، تصادفها و بنبستها باشد، آن حرفی است. ولی اگر مقصود از ضرورت تاریخی آن است که جز این راه دیگری عقلاً متصور نبود و هر راهی غیر از این غلط بود، مسلماً این حرف نادرستی است. بر اساس اسناد میتوان کاملاً ثابت کرد که لنین تصور دیگر و بهمراتب پرنرمشتر و واقعبینانهتر و علمیتر از ساختمان جامعه نوین داشت.
«باری نمونهای که استالین از جامعهٔ سوسیالیستی بهوجود آورد از معایب تهی [نبود و] تحول و تغیر سخت ضرورت یافته بود. ضرورت از کجا ناشی میشد؟ از آنجایی که بین سازمانها و نورمهای موجود حزبی و دولتی و اقتصادی و اجتماعی و احکام منطبق با آن و یا ناشی از آن از طرفی، و رشد جوشان نیروهای مولده، امکانات و ظرفیت مادی و معنوی جامعه، سطح آگاهی عمومی و غیره ازطرف دیگر، تضاد عمیق پدید شده بود .
«جهت تحول که بایستی در جامعه سوسیالیستی انجام گیرد، کدام است؟ میبایست رهبری جمعی و علمی حزب و دولت و اقتصاد و غیره جای اسلوبهای اداری و بوروکراتیک، روشهای ذهنی و ولونتاریستی، شٍماسازیهای مجرد و توهمات سکولاستیک را بگیرد. میبایستی حیات اقتصادی جامعه طوری تنظم شود که در عین حفظ اولویت منافع جمع، میدان بروز ابتکار تنگ نگردد و شعلهٔ شور و علاقمندی فردی فرو ننشیند. میبایستی بهجای سانترالیزم مطلق شده، جهات دموکراسی سوسیالیستی جامعه و ابتکارات ارگانها و سازمانها پرورده گردد و بسط یابد. میبایست به خودسری و بیقانونی خاتمه داده شود و قانونیت سوسیالیستی جای تجاوز به حقوق انسانی را بگیرد، انسان جامعه سوسیالیستی احساس مصونیت کامل کند. میبایستی بهجای شیوهٔ «سیتاد»بازی و بحثهای سکولاستیک بر سر الفاظ و عبارات و مبدل کردن پیشوایان به پیغمبران خطاناپذیر و چسبیدن به احکام مأنوس و درآوردن همهٔ رهنمودها از مشتی احکام مجرد، شیوهٔ خلاقیت بندشکن و اختراع جسورانهٔ فکری بر پایهٔ بررسی واقعیت عینی مسلط شود. میبایست با کشورهای سوسیالیستی و احزاب برادر، روابط بر اساس همبستگی متساویالحقوق برادرانه و انترناسیونالیسم پرولتری برقرار گردد و غیره و غیره .»
در ارتباط با خشونت و استبداد فردی استالین، که طبری در سطور بالا برجسته میسازد، اشتیگروالد در همانجا (صفحه ٣٢) در ارتباط با سرنوشت کمونیستهای مؤمن، از جمله مینویسد: «من از سه کمونیست که نقش مسؤول سنی [مسنترین] را در اردوگاه نازیها در بوخنوالد داشتند و جان سالم بهدر بردند و در اردوگاه «ورتوکا» [در اتحاد شوروی زمان استالین] از بین رفتند، صحبت میکنم. من انگشت را روی ترورهای غیرضروری و بدون دلیل میگذارم که در ارتباط با تهدید داخلی و خارجی قرار نداشتند و یکی از علل فروپاشی را تشکیل میدهند. بههیچوجه نمیخواهم سرکوب ضروری ضدانقلاب، جاسوسان و خرابکارانی را برشمرم که در جریان هجوم ١۶ کشور خارجی به روسیهٔ شوروی پس از پیروزی انقلاب عملی شد، بلکه میخواهم دربارهٔ منشی گرگور دیمیتروف، نامزد ماکس هولتس صحبت کنم که از ترورها جان سالم بهدر برد و تا زمان مرگش در کشور ما یک زن کمونیست فداکاری باقی ماند. و مایلم از آلفرد دروگنمولر صحبت کنم که سردبیر ارگان تئوریک حزب کمونیست آلمان بود، از اریش یونگمان، فریدل لئوین، آرنولد ریسبرگ که ٢٠ سال در اردوگاه «ورکوتا» بسر برد، و دیگران صحبت کنم!»
● خط فاصل بین انتقاد ما و تبلیغات دشمن
انتقاد بهخود با مضمونی متفاوت: نه «استالینیسم» و نه «آنتیاستالینیسم»
دشمنان سوسیالیسم برای ایجاد تضاد بین آزادی و حقوق بشر از زبانی بهره میجویند که زبان انتقادی ما نیست. انتقاد ما از اسلوب ولونتاریستی و خشونت و استبدادی که با نام استالین در جنبش کارگری جهانی عجین شده است و به یکی از علل عمدهٔ فروپاشی اتحاد شوروی و کشورهای سوسیالیستی دیگر در اروپا بدل شد، از نظر ماهوی با واژه «استالینیسم» که دشمنان سوسیالیسم بهکار میگیرند متفاوت است.
اشتیگروالد در صفحهٔ ۶۴ کتاب پیشتر ذکر شده، این واژه را بیان «کیش شخصیتی» ارزیابی میکند که دشمنان سوسیالیسم با سوءاستفاده از شیوهٔ برخورد اطرافیان استالین به او، ایجاد کردند. اشتیگروالد بهکار بردن این واژه را توسط مدافعان سوسیالیسم و منتقدان واقعی جستجوگر علل فروپاشی نادرست میداند و آن را گمراهکننده ارزیابی میکند. او در ادامهٔ مطلب، مضمونی را ارایه میدهد که پیشتر از زبان احسان طبری آورده شد و خواندن آن آموزنده است. اشتیگروالد مینویسد: «در زبان آلمانی از مفهوم «ایسم» یک ساختار تئوریک فهمیده میشود که برپایهٔ نظریات شخص معینی بهوجود آمده است. مثلاً «کانتیانیسم»، «هگلیانیسم»، «مارکسیسم». آیا چنین ساختار تئوریکی به نام استالینیسم وجود دارد؟ آیا استالین چنین ساختاری خلق کرد و از خود بهجا گذاشت؟»
او سپس از رسالهٔ مارکسیست دیگر آلمانی، ژوزف شلیفرشتین Josef Schleiferstein نکاتی را نقل میکند که در سال ١٩٨٨ بیان کرده بود.(۵) شلیفرشتین میگوید: «به نظر من استالین از شایستگی برای همگانی و تفهیم کردن تئوری مارکسیسم و لنینیسم در زمینههای مختلفی برخوردار بود. بهویژه او قادر بود نظریهٔ لنین را دربارهٔ چگونگی پیشرفت روند انقلابی در روسیه و وظایف کمونیستها در این زمینه به مردم منتقل کند. همچنین پایدار ماندن او به ارثیهٔ نظریات لنین در دوران پس از مرگ لنین، نکتهٔ تعیینکنندهای برای تداوم رشد، تحکیم، نوسازی صنعتی و تأمین قدرت دفاعی کشور بود.» شلیفرشتین سپس با رد اتهام تروتسکیستها که گویا استالین یک مقلد بیاستعداد نظریات لنین بوده است، اضافه میکند که «بدیهی است که بهدنبال یک اندیشمند استثنایی قرن، ادامهکاری بر پایهٔ نظریات بزرگ او امری غیرعادی نیست. چنین امری اما بههیچوجه نمیتواند بهمعنای چشم پوشیدن بر نادرستی آنچه که دیرتر بهوجود آمد، باشد، حوادثی که کوچکترین ارتباطی با لنین و نظریات او نداشته است، حوادثی که علل ذهنی و عینی خود را دارند. اما علل عینی نیز بههیچوجه سرکوبهای دوران استالین را که ناشی از ذهنیت او بودند قابل بخشش نمیکنند.» مارکسیست آلمانی با اشاره به «نکات پراهمیت برای رشد و تکامل مشخص اتحاد شوروی که در «مسائل لنینیسم» [اثر استالین]» وجود دارد، توجه را به این امر جلب میکند که «اگرچه این نکات اغلب تنگنظرانه و یکجانبه مطرح میشوند اما نباید یک نکته را از مد نظر دور داشت و آن اینکه در این مرحله ما با تفاوت برداشت دو نسل روبرو هستیم. من با نظریات لنین پیش از آشنایی با نظریات استالین آشنا شدم. اما نسل بعدی در جنبش کمونیستی اغلب نظریات استالین را پیش از نظریات لنین و مارکس خواندند . این نکته از آن جهت بسیار پراهمیت است که نسل پیشین به منبع واقعی و سرشار اندیشهٔ تئوریک دربارهٔ رشد جنبش کارگری روسیه واقف بود. شناختن محدودیتها و جزمگراییهای تاریخی برای نسل قبلی ممکن بود. نسل ما نوشتارهای لنین را دربارهٔ هگل میشناخت و با آثار فلسفی او آشنا بود.»
به نظر شلیفرشتین، «انحرافات استالین، از جمله در بخش تئوریک، بیتردید صدمات بسیاری به نسل ما وارد نمود. اما صدمه به نسلی که در ابتدا با آثار استالین رشد کرد، بهمراتب شدیدتر بود.»
در ادامهٔ مطلب، اشتیگروالد در اثر خود بر این نکته تأکید دارد که «ما این نظریه را مورد تأیید کامل قرار میدهیم که استالین یک «ایسم» از خود ایجاد نکرد، اما محدودیتها و یکسویهنگریهایِ جزمگرایانهای را موجب شد که به انحرافات تئوریک انجامیدند. لذا آنجا که «ایسم»ی وجود ندارد، آنوقت نه «استالینیسم» و نه «آنتیاستالینیسم» جایی ندارد.»
اشتیگروالد سپس به نقطه نظرات استالین دربارهٔ سازماندهی هستی اجتماعی در اتحاد شوروی باز میگردد و میپرسد، آیا در اینباره میتوان از استالینیسم سخن گفت؟ او برای پاسخ به این پرسش، به نقل نسبتاً مفصلی از نظریات تاریخنگار شناخته شده، ایزاک دویچر Isaak Deutscher میپردازد. دویچر، که طرفدار تروتسکی است، به نظر اشتیگروالد در مظان جانبداری از استالین نیست و از اینرو ارزیابی او را از نقش استالین میتوان بهمثابه ارزیابی غیرمداحانهای پذیرفت.
«خلقی را که استالین رهبرش شد ـــ صرفنظر از تعدادی کارگران ترقیخواه و باسواد ـــ میتوان یک ملت وحشی نامید. این ارزیابی را اما نباید به معنای پذیرفتن خصلتی ویژه برای خلق روسیه دانست. عقبافتادگی روسیه و خصوصیات آسیایی آن، گناه آن نبود، بلکه تراژدی سرنوشت آن را تشکیل میداد. استالین کوشید، به قول معروف، بربریت را با شیوههای بربرمنشانه براندازد. اما درست بهخاطر شیوههایی که بهکار گرفته شد، بسیاری از ارثیهٔ بربریت در جامعهٔ روسیه که تصور میرفت به زبالهدان تاریخ انداخته شده باشد، دوباره به آن باز گشت. با وجود این، ملت روسیه تقریباً در تمام جوانب هستی خود به پیشرفت دست یافت. حجم تولید [داخلی] که در سال ١٩٣٠ حتی به سطح تولید یک ملت متوسط اروپایی هم نمیرسید، بهسرعت و همهجانبه توسعه داده شد، به نحوی که روسیه امروز [١٩۴٨]، اولین قدرت اقتصادی اروپا و دومین قدرت در جهان است. در کمی بیشتر از ده سال تعداد شهرهای بزرگ و متوسط روسیه دو برابر شد. تعداد اهالی شهرها بیش از دو برابر گشت. تعداد مراکز آموزشی از هر نوع و سطح بهطور چشمگیری به چندین برابر پیش رسید. کلیهٔ مردم روسیه به مدرسه فرستاده شدند. خلق روسیه امروز از آنچنان سطح معنوی برخوردار شده است که احتمالاً دیگر هیچگاه نمیتوان هشیاری را از او سلب کرد. تشنگی برای آموزش، تمایل به فراگیری علوم و هنرها توسط اطرافیان استالین آنچنان تقویت شد که گاه این برداشت بهوجود میآید که این تشنگی سیرابناپذیر و دستنیافتی است. در اینجا باید این نکته خاطر نشان گردد که با وجود آنکه استالین در روسیه را بر روی تأثیرات کنونی کشورهای غربی بست، همه نوع علایق به آنچه را که او «ارثیهٔ فرهنگی» غربی مینامید مورد پشتیبانی قرار داد و تقویت کرد. شاید در هیچ کشور دیگری چنین توجه و عشق شایستهٔ دقت نسبت به ادبیات کلاسیک و هنر ملتهای دیگر به جوانان آموخته نشده باشد، آنطور که به جوانان روسی آموزانده شد. در این نکته یکی از عمدهترین تفاوتهای میان فرهنگ نازیسم و استالینیسم نهفته است. تفاوت استالین با هیتلر در این نکته نیز به چشم میخورد که استالین مطالعهٔ آثار کلاسیک روسیه را برای جوانان کشورش ممنوع نکرد، حتی اگر این آثار با ایدئولوژی او همسویی نداشتند. او شاعران، رمان نویسان، نقاشان و یا حتی آهنگسازان زمان خود را زیر فشار و سرکوب قرار داد، اما حرمت مردگان را نگه داشت. آثار پوشکین، گوگول، تولستوی، چخوف، بیلینسکی و بسیاری دیگر که به این یا آن شکل علیه زور و ستم زمان خود موضع گرفته و آن را مورد انتقاد قرار داده بودند، انتقاداتی که بیکم و کاست بر شرایط روسیه استالینیستی نیز قابل انطباق بودند، در میلیونها نسخه و به معنای واقعی کلمه در دست جوانان روس قرار داده شد. حتی یک [گوتهولد] لسینک و یا [هینریش] هاینه [نویسنده و شاعر آلمانی قرون هیجدهم و نوزدهم] روسی وجود ندارد که آثارش بهطور علنی سوزانده شده باشد. همچنین اجازه نیست نادیده گرفته شود که در استالینیسم، آرمانی ـــ که البته توسط استالین بهشدت معیوب شده ـــ وجود دارد که مخالف حاکمیت انسان بر انسان دیگر، خلقی بر خلقی دیگر و نژادی بر نژاد دیگر است، بلکه تساوی ریشهای آنها را بهرسمیت میشناسد. حتی دیکتاتوری پرولتاریا نیز در این آرمان مرحلهٔ گذاری را بهسوی جامعه بیطبقه تشکیل میدهد. هدف و امید همچنان دستیابی به جامعهٔ متشکل از انسان آزادهای و متساویالحقوق و فارغ از دیکتاتوری است. بدین ترتیب، در استالینیسم جنبههای مثبت بیشماری وجود دارد که به احتمال قوی در طول زمان نقش تعیینکننده را در مقابل جنبههای ناخوشایند آن خواهد یافت . با توجه به این نکات است که نمیتوان استالین را زورگو و ستمگری همانند هیتلر دانست و ارزش و نقش آنها را در تاریخ همانند و مساوی با صفر و منفی ارزیابی کرد. هیتلر رهبر و سوداگر سودورز ضدانقلابی ناب بود، در حالی که استالین رهبر میوهچین از نتایج انقلابی بود با سرنوشتی تراژیک، پرتضاد و در عین حال خلاق. همانند کرومول و روبسپیر (۶) و ناپلئون، استالین نیز راه خود را بهمثابه یک خادم خلق آغاز کرد و سپس به آقای آن تبدیل شد. استالین، همانند کرومول، نمود تداوم انقلاب در روند همهٔ مراحل و دگردیسیهای آن بود، گرچه نقش او در آغاز بیاهمیتتر از نقش کرومول بود. همانند روبسپیر خون همرهان خود را ریخت. همانند ناپلئون امپراتوری نیمه انقلابی و نیمه محافظهکارانهای برپا داشت و انقلاب را به خارج از مرزهای کشور خود رساند. آنچه در عملکرد استالین مثبت بود، بیتردید عمری طولانیتر از خالق خود خواهد داشت، همانطور که نزد کرومول و ناپلئون نیز چنین بود. اما برای آنکه نکات مثبت بتوانند برای آینده حفظ شوند، تاریخ، عملکرد استالین را هم با همان موشکافی سختگیرانه مورد بررسی قرار خواهد داد و تصحیح خواهد کرد که با عملکرد کرومول بعد از انقلاب بریتانیا و ناپلئون پس از انقلاب فرانسه رفتار کرد.»(٧)
اشتیگروالد در پایان نقل قول مینویسد که دویچه پس از مرگ استالین متممی بر این نوشته افزود، اما در آن نکات مثبتی را که به استالین نسبت داده بود مورد پرسش قرار نداد.
به نظر شتیگروالد نباید فراموش کرد که سرکوبهای قابل سرزنش دوران استالین، که البته «منظور، پاسخ به ترور ضدانقلاب و نیروهای تجاوزگر نیست»، به خصلت سوسیالیستی اتحاد شوروی صدمات بسیار وارد ساخت، اما این خصلت را بهکلی نابود نساخت. اتحاد شوروی به نیروی کمککننده برای برپایی جامعهٔ سوسیالیستی در کشورهای دیگر بدل شد. همین سوسیالیسم منادی پایان حاکمیت بلامنازع امپریالیسم شد. در خاتمه، نباید فراموش کرد که باز همین سوسیالیسم بود که با توان درونی خود، به شرایطی پایان داد که سیمای آن را لکهدار کرده بود.»
با آنچه که بیان شد، بهنظر میرسد تفاوت انتقاد از خود، بهمثابه توشهٔ راه آینده، و نظریات دشمنان روشن شده باشد. مضمون و خصلت سوسیالیسم نه با تصورات «دیکتاتور مصلح» و نه با این تصور همخوانی دارد که گویا میتوان جامعهٔ انسانی را بدون شرکت فعال و خلاق خود مردم برپا داشت. دیالکتیک رهبری سیاسی و علمی جامعه کوچکترین سنخیتی با برداشت ماکیاولیستیِ هدف راه را توجیه میکند، ندارد.
سعید کبیری
منابع:
١ـ لوچیانو کانفور Luciano Canfora ، پرفسور ایتالیایی در رشتهٔ تخصصی «فلسفه کلاسیک»، «دموکراسی ـــ تاریخ یک ایدئولوژی» La Democrazia - Stori di un`ideologia (عنوان ترجمه آلمانی کتاب: «تاریخ مختصر دموکراسی»، ٢٠٠۶، نشر PappyRossa در کلن، آلمان)
٢ـ پرولترهای دوران انقلاب فرانسه که برخلاف اشراف شلوارهای بلند پایشان بود.
٣ـ روبرت اشتیگروالد، «مواضع و اختلافها در جنبش کمونیستی»، ٢٠٠٢، نشر GNN، ص ١٨
۴ـ ویلی گرنس Willi Gerns/H. Jung، «علل فروپاشی»، صفحه ١۴، بن، ١٩٩٢
۵ـ Der Intellektuelle in der Partei. Gespräch, Marburg ۱۹۸۸, S. ۱۰۸ f.
۶ـ روبسپیر که معروف به «فسادناپذیر» شده بود و مخالف حکم اعدام بود مینویسد: «میخواهیم نظامی بهوجود آوریم که در آن همه عاطفههای پست و ناهنجار به زنجیر کشیده شود و همه عاطفههای شایسته به وسیله قانونها بیدار شود … میخواهیم در کشور خود اخلاق را به جای خودپسندی، پاکدامنی را به جای افتخار … تکلیف را به جای نزاکت، سلطنت عقل و خرد را به جای سنت، نفرت از عیب را به جای نفرت از بدبختی، غرور را بهجای گستاخی، عظمت روح را به جای خودنمایی، عشق به افتخار را به جای عشق به پول، شایستگی را به جای مکر، نبوغ را به جای ذوق، حقیقت را به جای زرق و برق، لطف سعادت را به جای کسالت شهوت، بزرگی انسان را به جای کوچکی بزرگان، ملتی بزرگ و نیرومند و خوشبخت را به جای ملتی محبوب و بینوا و سبکمغز، کوتاه کنم، همه فضیلتها و معجزهای انسانی را به جای رذیلتها و مضحکههای استبداد بنشانیم….» به نقل از نشریه «چیستا»، «اشاره»، شماره ٢ و ٣، آبان و آذر ١٣٨۵، ص ١۴٩
٧ـ Issac Deutscher, Stalin. Eine Biographie. Argon Verlag Berlin ۱۹۶۷, S. ۷۱۷ ff
٨ـ احسان طبری، «یاداشتها و نوشتههای فلسفی و اجتماعی»، شمهای درباره رهبری، سازماندهی و مبارزه اجتماعی، ١٣۴۵، ص ٨١
٩ـ U.J.Heuer ج. هویر «سوسیالیسم و دموکراسی» بادنبادن، آلمان ١٩٩٠، ص ٢۴۵
١٠ـ احسان طبری، «با پچپچههای پاییز» ١٣۶١، فصل ده، صفحه ١٢
١١ـ احسان طبری به نقل از ماکسیم گورکی، «اندیشههایی درباره انسان و زندگی» در «یادداشتها و نوشتههای فلسفی و اجتماعی»، ١٣۴۵، صفحه ١١٧
١٢ـ Richard Croll, Ronald Koch, Papat Ohne Heiligenschein? Joseph Ratzinger in seiner Zeit und Geschichte, Zambon Verlag ۲۰۰۶
١٣ـ دوران باروک، نامی است که برای دو قرن ١۶ و ١٧ تاریخ اروپایی بهوجود آمده است و مصادف است با مقابله کلیسای کاتولیک با جنبش پروتستان در اروپا. یکی از مواضع پروتستانها، مخالفت با دستگاه عریض و طویل و اشرافی فئودالی کلیسای کاتولیک بود. جنبش پروتستانیِ مسلح به ایدئولوژی بورژوازی نوپا مدافع زندگی بیآلایش و ساده بود و سختکوشی را تبلیغ مینمود. کلیسای کاتولیک در مخالفت با چنین اندیشهای، آب و رنگ پرطمطراق فئودالی را در تمام صحنههای هستی اجتماعی، از جمله و بهویژه در معماری و هنرهای نقاشی و مجسمهسازی، لباس و غیره تشدید نمود، بهنحوی که اصطلاح «باروک» کلاً به بیان زندگی هنر و فرهنگ دوران «مقابله با رنسانس» Gegenreformation تبدیل شد و در تاریخ ثبت گشت. کلیساهای پر زرق و برق و نقاشیهای سقف آنها، ازجمله توسط میکل آنجلو در Sixtinische Kapelle در واتیکان، رم، ارثیه هنری این دوران میباشند.
١٣الف ـ برای این مذاکرات، کلیسای کاتولیک در لهستان تنها به مذاکرات علنی قناعت نکرده بود، بلکه همچنین با ایجاد ارتباطات مخفی با دستگاه امنیتی جمهوری تودهای لهستان، به اجرای برنامه اسقف خود عمل میکرد. کنارهگیری اسقف جدید ورشو از مقام خود که در سالهای گذشته برای اجرای دستور کلیسا رابط با سازمان امنیت کشور بوده و اکنون توسط پاپ جدید به مقام اسقفی گمارده شد، به خاطر افشا شدن ارتباطات گذشته آن توسط مطبوعات، نشان این سیاست کلیسای کاتولیک در لهستان در مرحله نخست جنگ سرد است.
١۴ـ Sahra Wagenknecht, Antisozialistische Strategien im Zeitalter der Systemauseinadersetzung بنگاه انتشاراتی Pahl Rugenstein ۱۹۹۵
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست