سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

عکاسی زن ایرانی وسط میدان جنگ


عکاسی زن ایرانی وسط میدان جنگ

هر بار که آدم ها ازش می پرسند «مگر با این کارهای تو جنگ تمام می شود » این داستان را برایشان تعریف می کند هر بار که می گویند بودن تو چه فایده ای دارد, داستان دخترهای افغانی که باهاشان حرف زده را برایشان تعریف می کند, وقتی بهش می گویند

مهدیه میرحبیبی

متولد تیر ۶۱

ویژگی: او عکاسی جنگ را انتخاب کرد تا خودش از نزدیک با واقعیت آن آشنا شود.

«یادم نیست این داستان را کجا خواندم. جایی، مرجان های دریایی داشتند خودکشی می کردند. همه شان لب ساحل بودند و آدم ها بی تفاوت از کنارشان رد می شدند. یک نفر شروع کرد و دانه دانه برشان گرداند به دریا. همه مسخره اش کردند. یک نفر ازش پرسید تو مگر می توانی همه اینها را نجات بدهی؟ او هم جواب داد حتی اگر ۵ تایشان هم به حیات برگردند، برایم کافی است.»

هر بار که آدم ها ازش می پرسند: «مگر با این کارهای تو جنگ تمام می شود؟» این داستان را برایشان تعریف می کند. هر بار که می گویند بودن تو چه فایده ای دارد، داستان دخترهای افغانی که باهاشان حرف زده را برایشان تعریف می کند، وقتی بهش می گویند...

از یک جایی به بعد به هیچ کدامشان گوش نکرد. از یک جایی به بعد توضیح نداد. عکس گرفته بود که عکس ها حرف بزنند و روایت کنند. دوربین گرفته بود و سفر کرده بود که آدم ها بفهمند جنگ آنقدر ترسناک است، آنقدر خطرش هر لحظه دم گوش آدم است که باید برای دور شدن ازش، دوربین دست گرفت و رفت وسط میدان. مهدیه دوربینش را برداشت و رفت وسط جنگ.

داستان اصلی زندگی اش از ۱۶ سالگی شروع می شود. آن وقتی که دختر زرنگ مدرسه، مهدیه ای که ریاضی و فیزیکش ۲۰ بود، خواهر جوانش را در یک تصادف از دست داد. مرگ عزیز برای همه سخت است اما او با مرگ خواهرش، یک بار دیگر خودش را بدون مادر حس کرد. «مادرم را در ۹ سالگی از دست داده بودم و او در تمام آن سال ها، برای من حکم مادر داشت.»

سال ۷۷ بود، آنقدر از نظر روحی به هم ریخت که تحت درمان پزشک قرار گرفت، مژه هایش بر اثر فشار عصبی ریخت، به زور دیپلم گرفت و پیش دانشگاهی را نیمه تمام گذاشت و ...

«یک روز رفتم سر مزار خواهرم. مزارش کنار قبر احمد شاملو است. بعد از پیش دانشگاهی ام بود. به خودم گفتم باید بلند بشوم. گفتم خدایا کمکم کن تغییر بکنم. باید بتوانم به بچه های خواهرم کمک کنم و راهی که می خواهم را انتخاب کنم.»

نشست توی خانه و درس های پیش دانشگاهی اش را خواند و امتحاناتش را قبول شد. بالاخره تصمیم گرفته بود مثل یک آدم عادی زندگی کند. «رفتم سر کار چون دیگر نمی خواستم از پدرم کمک مالی بگیرم. چهار سال دستیار یک پزشک بودم. مطب لیزردرمانی داشت. خیلی هم به کارم علاقه داشتم. بعد از ۴ سال دیدم خیلی به روزمرگی افتاده زندگی ام. همه اش با خودم می گفتم اگر این ظاهر و این گوشی موبایل را از من بگیرند، چه حرفی برای گفتن دارم؟ یک سال خانه ماندم و برای دانشگاه خواندم.» اما باز هم کنکور نداد.

باز همان سوالات فلسفی آمده بود سراغش که این همه آدم درس خوانده اند و بعدش چه شده؟ هی از خودش سوال پرسید و فکر کرد و به خودش جواب داد که باز هم تصمیم گرفت ادامه تحصیل را کنار بگذارد. با اینحال مطالعاتی که آن سال داشت، بعدها خیلی جاها به دردش خوردند. «همان روزها رفتم کلاس های بازیگری آقای کیمیایی، استاد سمندریان و خانم لرستانی ثبت نام کردم. گفتم می خواهم وارد هنر بشوم. پدرم روحانی بود و همه می گفتند حرف مردم را چه می کنی؟ موقعیت پدرت به خطر می افتد. گفتم من دیگر نمی خواهم خودم را به حرف مردم محدود کنم. آدم هر کاری بکند باز هم آدم ها حرف می زنند.»

کلاس ها خوب بودند، پیشرفت او هم خوب بود اما باز یک روز دید بازیگری هم برایش کوچک است. دوست نداشت انتخاب شود. «در فیلم «چیزهایی هست که نمی دانی» هم بازی کردم. بعد دیدم چه آدم های زیادی که در سینما وقت شان را تلف نمی کنند؛ من چرا داستان زندگی خودم را خودم ننویسم و طراحی و کارگردانی نکنم؟»

تهران - کردستان

مهدیه از آن آدم های تک بعدی نیست. بازیگری هم آنقدری غرقش نکرد که بی خیال همه چیز بشود و زندگی اش را به فضای هنری که دور و برش را گرفته بود محدود کند. «یک دوربین خریدم که لنز و زاویه ها را بشناسم و به بازیگری ام کمک کنم. یک نیکون D۸۰ با ست نور که آن موقع حدود یک میلیون و ۵۰۰ هزار تومان شد.»

دوربین را که خرید، در یک آتلیه کارکرد تا توانست قسطش را بدهد. اواخر سال ۸۷ بود. کتاب عکاسی هادی شفاعیه را گرفت و خواند. از خانه بیرون زد، عکس گرفت و نورها را تست کرد و ... خیلی خوشش آمد. سال ۸۸ بود که همراه یک گروه از دوستان سینمایی اش برای حضور در یک برنامه به کردستان رفت. «خیلی تجربه خوبی بود. می دانی؟ من دلم نمی خواهد همه اش در یک محدوده و یک مکان باقی بمانم. دلم می خواهد زمان ها و مکان ها را تجربه کنم. توی هر مکانی که قرار می گیری، زمانش هم متفاوت است. ممکن است سریع تر بگذرد یا کندتر. کردستان که رفتم، یک مقدار با خانواده هایی که در جنگ عراق آسیب دیده بودند آشنا شدم.»

مهدیه به حرف هایی که بقیه توی کتاب ها می زدند و تصاویری که گرفته بودند قانع نبود. دلش می خواست تجربه خودش را داشته باشد. «خیلی خوب است آدم از تجربیات دیگران استفاده کند اما چیزی که در زمان حال می گذرد خیلی متفاوت است با آن چیزی که در نوشته هاست.»

او سال ها بود به مرگ فکر می کرد. در یک بازه ۱۰ ساله، خیلی از اقوام و دوست هایش را از دست داده بود و برای همین به قول خودش خیلی به فلسفه زندگی و بودن فکر می کرد. سفر به کردستان هم دغدغه مطالعه در مورد جنگ را در او زنده کرد. تصمیم گرفت برود افغانستان و تحقیقاتش در مورد جنگ را از آنجا شروع کند.

تهران - افغانستان

«۴۰۰ هزار تومان بیشتر پول نداشتم. زمینی رفتم کابل. خیلی دلهره داشتم چون تا به حال اینطور سفر نکرده بودم. وقتی رسیدم، اولین کاری که کردم، این بود که دوستان خبرنگار را پیدا کردم تا بتوانم کار کنم.»

روزهای اول بود و مهدیه هنوز آنقدری به جنگ، صدای گلوله و آدم های جنگ زده عادت نکرده بود. به همین خاطر با دیدن هر صحنه کوچکی ساعت ها می نشست و گریه می کرد. «یک روز توی اتاقم نشسته بودم و دیدم صدای انفجار دارد می آید. ۲۰ تا انتحاری وارد کابل شده بودند. هر لحظه می دیدم یک جا دارد منفجر می شود. همه وارد جاهای امن و سفارتخانه هایشان شده بودند و من آن وسط مانده بودم. مردهای افغان که رد می شدند، به خبرنگارهای مرد می گفتند این زن اینجا چه کار می کند؟» یک ماه و نیم در کابل ماند و چند فریم عکس هم به دو آژانس عکس فروخت. «خیلی ذوق زده بودم که توانسته بودم در آن مدت کم، کار هم بکنم.»

مهدیه یک بار دیگر هم به افغانستان رفت تا مجموعه عکس «اینجا افغانستان» را کامل کند. روزهای بازگشت به ایران اما خیلی هم روزهای خوبی برایش نبودند. «هم خانواده ام کمی با این مدل سفر و کار و زندگی مشکل داشتند و هم برخوردهای بدی از بعضی مسئولان و دوستان دیدم. ادامه کارم به یک اعتقاد قوی احتیاج داشت. به خودم گفتم می توانی مهدیه؟ خطر دارد، حرف دارد، اما تو می توانی؟ رسالت تو این است که بتوانی پیام صلح بدهی به دیگران و آگاهی در مردم به وجود بیاوری؛ می توانی این کار را بکنی؟ یک دوره ای به این نتیجه رسیدم که مهاجرت کنم به کانادا اما باز با خودم گفتم بروم آنجا چه کار کنم؟ چطور می خواهم به آدم ها کمک کنم؟ مگر رسالت من این بود؟»

یادش که به خاطرات افغانستان افتاد اما دید می تواند بماند. یادش به همان روزهایی افتاد که چند خانواده افغان او را به خانه هایشان بردند تا دخترهایشان ببینند دختری پیدا شده که رد آرزوهایش را هر جا که باشد می گیرد.

تهران - سومالی

۲۲ سال قحطی و جنگ در سومالی و رویای دیدن داداب - بزرگترین کمپ آوارگان دنیا - اواخر شهریور سال ۹۰ مهدیه را به آفریقا کشاند. «نه کارت خبرنگاری داشتم، نه چیزی به این در و آن در زدم برای گرفتن ویزا اما نشد. گروه هایی که برای کار به آنجا می رفتند، می گفتند ما با خودمان زن نمی بریم، خطرناک است. خانه و محل کار سفیر سومالی در یک واحد بود. پرس و جو کردم و آخرش توانستم سفیر را ببینم و برای گرفتن ویزایم صحبت کنم. بالاخره ویزا را گرفتم و بلیت را هم خریدم و رفتم کنیا و از آنجا هم رفتم داداب در مرز کنیا و سومالی. تا کنیا با هواپیما رفتم اما آنجا بیشتر مسیرها را با اتوبوس می رفتم تا هزینه ام کمتر شود.»

از نایروبی پایتخت کنیا به موگادیشو پایتخت سومالی رفت و آنجا بود که برای اولین بار یک عملیات انتحاری دقیقا جلوی چشمانش اتفاق افتاد و ۱۵۰ نفر در چند متری او در آتش سوختند.

تجربه عجیبی بود که مهدیه را چند سال بزرگ کرد. «یک ماه آنجا بودم و بعد رفتم هند. آنجا نمایشگاهی از کارهایم برپا کردم. خیلی تاثیرگذار بود. سفیر سومالی در هند هم از آن نمایشگاه بازدید کرد و گفت حقیقت سومالی را تا به حال کسی به این اندازه نشان نداده بود.»

زمستان همان سال برگشت ایران و اسفند ماه بود که با حمایت سازمان جوانان هلال احمر، نمایشگاهی از عکس هایی که در سومالی گرفته بود، در گالری صلح برپا کرد. «در آن نمایشگاه هم از صلیب سرخ نماینده ای برای بازدید آمده بود و هم سفیر سومالی بود. بعد هم در خانه هنرمندان دوباره نمایشگاهی از عکس هایم گذاشتم. دلم می خواست این آگاهی را ایجاد کنم که جنگ چه عواقبی دارد. «جنگ» یک کلمه است اما این آثار آن است.»

دوباره می خواست برگردد سومالی و مجموعه اش را کامل کند اما از لحاظ روحی آماده نبود. نیاز به استراحت داشت. یک سال هند زندگی کرد و اواخر خرداد ۹۲ به تهران برگشت.

تهران - سوریه

تصمیم گرفته بود در هند استراحت کند تا آماده سفرهای بعدی بشود اما نتوانست. همان روزهای حضور در هند سری هم به بنگلادش زد تا فستیوال چوبی ملا ۲۰۱۳ کارهایش را نمایش بدهد... «آقای شهیدالعلم کارهایم را در ایران دیده بود و خیلی خوشش آمده بود. شهیدالعلم همان کسی است که نهضت عکاسی را در بنگلادش راه انداخت و این روزها یک مدرسه و یک آژانس خبری دارد و الان شاگردانش در سطح جهانی کار می کنند.»

در همان سفر بنگلادش بود که دوربینش، همراهش، وسیله کارش را دزدیدند. برگشت هند و خرداد ماه پارسال بود که وارد ایران شد. دوربین ابزار کار مهدیه بود و بدون آن حالش اصلا خوب نبود. در اوج ناامیدی سری به سازمان هلال احمر زد و همانجا قرار شد با همکاری سازمان جوانان هلال احمر، نمایشگاهی از عکس های زلزله آذربایجان منتشر کنند.

«با پولی که بابت عکس های آن نمایشگاه گرفتم، می خواستم دوربین بخرم اما دوربین واقعا گران شده بود. خواهرم بزرگم برایم وام گرفت و یک نیکون ۸۰۰ D خریدم.»

دوربین جدید که آمد دستش، ایده های جدید هم سرازیر شدند توی ذهنش. باز آن ور بی پروایش گل کرده بود. «دلم می خواست جنگ رو در رو را تجربه کنم. تصمیم گرفتم بروم سوریه. دی ماه پارسال بود که رفتم بیروت و از آنجا وارد سوریه شدم. به سفارت ایران رفتم و اعلام کردم من آمده ام و می خواهم کار کنم. آقای شیبانی سفیر ایران خیلی کمکم کردند.»

به این راحتی ها هم سفر به سوریه شروع نشد. یک ماه نشست و فکر کرد که این سفر را برود یا نه چون ریسکش خیلی بالا بود. آنجا روزهایی را تجربه کرد که به طور کلی شخصیتش را تغییر داد. «روز دوم عید بود. رفتم منطقه ای که تروریست ها از خاک ترکیه وارد می شدند که افتادیم توی محاصره. سه ساعت در محاصره بودیم. نمی دانستیم چه کار کنیم. گروه تکفیری النصره در ۵۰ متریمان بودند. تصمیم داشتیم خودمان را بکشیم تا دستشان نیفتیم.»

خودش هم نمی دانست چطور سالم برگشته، با اینحال هنوز هم آرام نگرفته. شرایط فضای جنگ رو در رو آنقدر عجیب بود و آنقدر او را تغییر داد که دلش می خواهد برگردد و این بار در مورد بچه های سوریه، بچه های جنگ کار کند اما قبل از آن باید نمایشگاه عکس های سوریه اش را برگزار کند. باید از لابلای عکس هایش نشان بدهد که او حقیقت را دیده، بگوید که فهمیده تغییر را باید از خودش شروع کند و می داند چقدر امنیت ارزشمند است. مهدیه راهش را پیدا کرده. دیدن واقعیت ها از دل اتفاق وحشتناکی به نام جنگ، همان چیزی است که او را از زندگی راضی نگه می دارد.»