شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
چرا کوچک زیبا است
الکساندر هامیلتون از تدوینگران قانون اساسی ایالات متحده، در مجموعه مقالات فدرالیست به طرفداری از قانون اساسی پیشنهادی آمریکا پرداخت که قدرت زیادی به دولت فدرال میبخشید، چرا که وی ادعا میکرد کشورهای بزرگ با دولتهای مرکزی قوی، بازارهای داخلی آزادتری داشته، امکان مقابله بهتر با تهاجم خارجی را دارا بوده و توانایی بالا بردن آسانتر مالیاتها را دارند تا که از محل آن، هزینههای خدمات دولتی مورد نیاز پرداخت شود.
در عینحال وقتی که مثلا از سال ۱۹۴۶ به این سو را نگاه میکنیم، تعداد کشورها از حدود ۷۶ کشور به تقریبا ۲۰۰ تا افزایش یافته است. بخشی از این ازدیاد به دلیل کسب استقلال کشورها از قدرتهای استعماری مثل نمونههای هندوستان یا زئیر بوده است.
بخشی دیگر ناشی از تقسیم کشورها به واحدهای کوچکتر از قبیل تجزیه چکسلوواکی به جمهوری چک و اسلوواکی یا یوگسلاوی به چندین ملت مستقل بوده است. شور و شوق در تشکیل ملتهای مستقل در همه مناطق جهان ادامه دارد. آیا این تکه پاره شدن کشورها به ملتهای کوچکتر که اغلب به علت آرمانهای ملیخواهانه است کارآیی اقتصادی آنها را پایین نیاورده است؟ نتیجهگیری من این است که تحولات رخ داده در اقتصاد جهانی طی ۵۰ سال گذشته، عدم برتری اقتصادی ملتهای کوچک را که هامیلتون در زمان خود برمیشمرد، به شدت کاهش داده است.
در واقع اکنون حتی ممکن است کوچک بودن مزایایی از حیث کارآیی بیشتر داشته باشد. به این ترتیب میتوان توضیح داد چرا شاهد پاره شدن ملتها در راستای اختلافات قومی، دینی، زبانی و جغرافیایی هستیم. در گذشته، ملتهای بزرگ معمولا بازارهای داخلی بزرگتری در اختیار داشتند که موانع درون کشور در برابر جابهجایی کالاها، خدمات، سرمایه و نیروی کار نسبتا پایین بود.
بر عکس آن، تعرفهها، سهمیهها، محدودیت سرمایه و جلوگیری از مهاجرت بود که حرکات کالاها، سرمایه و مردم در بین مرزهای ملی را به شدت محدود میکرد، اما طی زمان بیشتر این موانع فرو ریخته است، به طوری که تجارت بینالملل در نیم قرن گذشته رونق گرفته است و نیز روند تجارت جهانی ابتدا با تشکیل توافق عمومی تعرفه و تجارت (گات) و سپس با تبدیل به سازمان جهانی بازرگانی (WTO) سرعت گرفت. اعضای WTO ملزم هستند که تعرفهها و سهمیههای بر واردات بیشتر کالاها و خدمات و تا حدودی بر سرمایه را نیز پایین آورند.
نتیجه این شده است که واردات و صادرات جهان از ۱۹۵۰ به این سو با نرخ چشمگیر حدود ۱۰ درصد در سال رشد کرده است. به عبارت دیگر، کشورهای کوچک اکنون میتوانند از طریق تجارت با سایر ملتها، از مزایای بازارهای بزرگ منتفع شوند. پس نباید شگفتزده شد که تجارت بینالملل معمولا بخش بزرگتری از تولید ناخالص داخلی ملتهای کوچک را نسبت به ملتهای بزرگ تشکیل میدهد. برای مثال، در آمریکا در ۲۰۰۴ نسبت صادرات به تولید ناخالص داخلی حدود ۱۰ درصد بود در مقایسه با کشور کوچک ایسلند که این نسبت به ۳۷ درصد میرسید.
بیشتر ملتهای فقیر که رشد سریع اقتصادی را طی چهار دهه گذشته تجربه کردند نیز به شدت درگیر تجارت بینالملل هستند. این نه فقط در مورد ببرهای آسیایی- کرهجنوبی، تایوان، ژاپن، سنگاپور و هنگکنگ- بلکه شیلی و جزیره موریس نیز صادق است. همگی اینها به استثنای ژاپن کشورهایی کوچک هستند. به علاوه استفاده بسیار زیاد از تجارت بینالملل، به بیداری دو غول اقتصادی چین و هند از خواب اقتصادی طولانی مدتی که فرو رفته بودند کمک کرده است.
ملتهای کوچکتر در جهانی که تجارت بینالمللی داریم، حتی از مزیتهایی بیشتر برخوردار هستند. صادرات آنها به حدی اندک است که هیچ تهدیدی به سایر ملتها تلقی نمیگردد، به طوری که آنها در معرض بسیاری از موانع شبیه کشورهای بزرگ قرار ندارند. آنها اغلب در بازارهای جاپا تخصص مییابند که برای ملتهای بزرگ یا رقمی نبوده یا قابل دسترس نیستند. برای مثال شاهنشین کوچک مونت کارلو با حدود ۵۰۰۰ شهروند یک بهشت مالیاتی و مرکز قماربازی برای ستارههای ثروتمند ورزشی و سایر افراد ثروتمند شده است. سنگاپور و هنگکنگ مراکز عمدتا تجاری برای حملونقل کالاها به همسایگان بزرگتر خود شدهاند.
موریس با تمرکز بر منسوجات و گردشگری توسعه موفقیتآمیزی یافته است. درباره سایر استدلالهای هامیلتون، ملتهای کوچک اینک میتوانند بر چتر نظامی ارائه شده توسط ایالاتمتحده، ناتو یا سازمان ملل سواری رایگان بگیرند. ملتهای کوچک هنوز هم شاید برای ارائه کردن سایر خدمات دولتی در شرایط عدم مزیت باشند، اما گروههای قدرتمند در ملتهای بزرگ، اغلب از صرفههای مقیاس در بالا بردن مالیاتها و خرج کردن هزینهها در جهت استثمار کردن گروههای ضعیفتر قومی، ملی یا اقتصادی استفاده میکنند.
ملتهای کوچکتر معمولا همگونتر نیز هستند، بهطوری که گروههای همسود در این کشورها، گروههای کمتری برای استثمار کردن در اختیار دارند. تعرفهها و سهمیههایی که بر تولیدکنندگان خارجی وضع میشود، هزینه اقتصادی نسبتا سنگینی بر کشورهای کوچک تحمیل میکند چونکه آنها نفوذ اندکی بر قیمتهای بینالمللی صادرات و واردات دارند. این هزینه، توانایی تولیدکنندگان داخلی در دسترسی یافتن به سیاستمداران و رایدهندگان را در کنار تلاشهایشان برای تضعیف رقابت از سوی تولیدکنندگان سایر کشورها کاهش میدهد. پیامدهای اقتصادی اتحاد مجدد آلمان شرقی و غربی، برخی از این مزایای کوچکتر بودن را نشان میدهد. بهرهوری آلمان شرقی در زمانی که دولت کمونیستی سرنگون گردید بسیار کمتر از بهرهوری آلمان غربی بود. اقتصاددانان در داخل و بیرون از آلمان غربی علیه پیامدهای مبادله کردن یک مارک آلمان شرقی در برابر یک مارک آلمان غربی و نیز جلوگیری از اینکه دستمزد آلمان شرقیها به زیر دستمزد آلمان غربیها سقوط کند هشدار دادند. نتیجه بدون هیچ تعجبی، نرخهای بسیار بالای بیکاری بخش شرقی آلمان است- هنوز هم حدود ۲۰ درصد- با بیکاران و سایرین تحت حمایت پرداختهای انتقالی گسترده از مالیاتدهندگان آلمان غربی هستند.
این مبالغ پرداختی با گذشت بیش از یک دهه پس از اتحاد مجدد آلمان هنوز به ۴درصد کل درآمد آلمان بالغ میگردد. هر دو آلمان از نظر اقتصادی وضعیت بهتری میداشتند اگر که آلمان شرقی مستقل باقی میماند و یک توافق با آلمان غربی برای مبادله آزادانه کالاها، انسانها و سرمایه به آن سوی مرزهایشان میداشت. دستمزدها در شرق سپس به صورت کسری از دستمزدها در غرب در میآمد تا بهرهوری پایینتر کارگران آلمان شرقی را منعکس سازد. این دستمزدهای پایین، شرکتها از آلمان (غربی) و جاهای دیگر را جذب میکرد تا برخی فعالیتهای خود را به آلمان شرقی برونسپاری کنند که مشاغلی در اختیار ساکنان شرقی گذاشته و بهتدریج اشتغال و دستمزدها را بالا میبرد. بدبختانه با گسترش یافتن اتحادیه اروپا به سمت گنجاندن ملتهای اروپای مرکزی مثل جمهوری چک، اسلوواکی و لهستان که نیروی کار بسیار ارزانتر و عضویت کمتر در اتحادیههای کارگری وجود داشت، چشمانداز جذب سرمایهگذاری در آلمان شرقی بدتر شده بود. جدا شدن جمهوری چک و اسلوواکی در حدود یک دهه پیش نیز آموزنده است.
در آن زمان نگرانیهایی وجود داشت که اسلوواکیها با جدا شدن دچار مشکل خواهند شد، چون که آنها از منطقه ثروتمندتر چک کمکهای انتقالی دریافت میکردند و چون که بیشتر رهبران قدرتمند در اسلوواکی از کمونیستهای سابق بودند، اما فشارهای اقتصادی اسلوواکیها را مجبور کرد تا ارزیابی واقعبینانهتری از آنچه نیاز دارند به عمل آورند، به طوری که اسلوواکیها کمونیستهای سابق را از قدرت بیرون انداختند و با انجام اصلاحات سریع و حرکت به یک اقتصاد بازار آزادتر، توانستند به رشد و شکوفایی برسند. نتیجهگیری من این است که پیامدها و عواقب اقتصادی حالا دیگر مانعی بر سر راه جنبشهای جدایی خواهانهای نیست که با دشمنی بین گروههای مختلف دینی، قومی، زبانی و غیر آن تحریک
گردیدهاند. به این ترتیب دلیل فشار جداییطلبانه مداوم در برخی کشورها روشن میشود. مثل فراخوان اخیر رهبر اصلی منطقه باسک اسپانیا برای برگزاری همهپرسی در آنجا که آیا آنها باید به استقلال تقریبا کامل از بقیه اسپانیا برسند یا خیر. آنها خودمختاری قابل ملاحظهای داشتهاند پس این نمونه نشان میدهد که دادن قدرت به منطقه، جایگزینی ناقص برای استقلال کامل است. فشار سیاسی در بین کاناداییهای فرانسوی زبان برای اینکه ایالت کبک از بقیه کانادا مستقل شود با قدرت باقی است، هر چند که این احساسات ضعیفتر از یک دهه قبل شده است، چرا که مناطق کانادا خودمختاری بیشتری دریافت کردهاند. برخی قومیتها هنوز در رویای یک کشور مستقل به سر میبرند.
تامیلها در سریلانکا و گروههای مختلف در اندونزی به جنگیدن برای کسب استقلال ادامه میدهند و آیا باید حیرت کرد که بیشتر تایوانیها با وجود تهدیدهای روزافزونی که از چین میشود نمیخواهند بخشی از چین بزرگ بشوند؟ عمدتا به واسطه رشد اقتصاد جهانی و تجارت جهانی شده، شواهد قاطعی داریم که ملتهای کوچک اکنون میتوانند از جنبه اقتصادی خیلی خوب عمل کنند، شاید حتی بهتر از ملتهای بزرگتر. در پرتو این شواهد، شگفتآور است که چه تعداد از مردم شامل اقتصاددانان همچنان بر این باور هستند که اقتصادهایشان نابود خواهد شد اگر جنبشهای جداییخواهانه موفق گردند.
● پاسخ به نظرات خوانندگان
چند نظر از خوانندگان را پاسخ میدهم. کوچک بودن دارای برخی عدم مزیتها در مذاکرات بینالمللی است، اما کشورهای عمدتا کوچک از شکافهای مرزها و موانع گوناگون بیدردسر رد میشوند. سازمان جهانی بازرگانی و اتحادیههای پولی که بین ملتهای کوچک تشکیل میشود قطعا بخشی از تبیین هستند که چرا کوچک بودن همانند گذشته به زیان کشورها نیست و مزیتهای معینی دارد. حقیقتا داشتن فرهنگ همگون به انسجام ملت کمک میکند، اما کشورها نوعا از هم گسیخته میشوند، چون که فرهنگهای متفاوتی داشته و برخی اوقات این فرهنگها در تضاد کامل با هم هستند. مثالها شامل اقوام در یوگسلاوی، صربها و چکها در چکسلواکی سابق، اوکراین و روسیه و بقیه که جدا شدن آنها را قادر میسازد تا به تجارت و حرکت سرمایه و مردم بپردازند بدون این که درگیریهای فرهنگی، دینی یا قومی بالا بگیرد. من به تحلیلم از آلمان شرق و غربی پایبندم.
اگر آنها مستقل مانده بودند، دستمزدها در شرق کاهش یافته بود. البته برخی جوانان به آلمان غربی مهاجرت میکردند. آنها به هر صورت این کار را میکنند، اما شرکتهای جدید به خاطر دستمزدهای پایین در آلمان شرقی تاسیس میشدند و اگر محیط نیروی کار معمولا جذاب بود این دستمزدها، شرکتها از سایر ملتها به ویژه آلمان غربی را نیز جذب میکرد. با توجه به ادغام، بیتردید مبادله یک به یک پولها از لحاظ سیاسی لازم بود، اما آیا این ضرورت سیاسی دلیل دیگری نبود که چرا ادغام یک ایده بد از دیدگاه اقتصادی بود؟ تجارت بینالمللی تا حدی به خاطر رشد ملتها و تا حدی چون تجارت بین کشورها افزایش یافت، رشد کرد. اما آن طور که شما تشخیص میدهید رشد شدیدی که در صادرات و واردات آمریکا شاهدیم یک نشانه از رشد کلی تجارت بینالملل است. این یکی از عوامل مهمی است که ملتهای کوچک را از لحاظ اقتصادی سرپا و ماندنیتر میسازد.
● پوسنر
من با بکر موافق هستم که هزینه وارده بر ملتها در حالتی که کوچک باشند کاهش یافته است و این کاهش در کنار برچیده شدن امپراتوریهای استعماری (عمدتا انگلستان و فرانسه)، عوامل اصلی در رشد تعداد ملتها از هنگام جنگ جهانی دوم تاکنون بوده است.
من بحث خود را بر روی طرف منافعی اندازه ملتها متمرکز میکنم. حتی اگر هزینههای کوچک بودن کاهش یابد، در صورتی که منافعی بر کوچک بودن مترتب نباشد نباید انتظار داشته باشیم که کاهش هزینه بر تعداد ملتها تاثیر گذارد به ویژه اگر ما فرض کنیم، که معمولا باید همین کار را بکنیم، در هنگام جدا شدن یک ملت هزینههای چشمگیر دوران گذار وجود دارد. این پرسش که چه چیزی اندازه یا قلمرو یک ملت را تعیین میکند همتایانی در ارتباط با اندازه بنگاههای تجاری و سایر سازمانهای خصوصی و عمومی و حتی اندازه حیوانات دارد. در مورد یک بنگاه، اندازه عمدتا با توجه به میزان هزینه متوسط تعیین میشود. وقتی بنگاه خیلی کوچک است، افزایش دادن اندازه آن، با اجازه دادن به تخصصیابی بیشتر نیروی کار آن، احتمال زیادی دارد که هزینه متوسط تولید بنگاه را کاهش داده و بنابراین آن را رقابتیتر سازد. اما به فراتر از یک نقطه که میرسیم، منافع حاصل از تخصص پایان خواهد یافت و هزینه متوسط شروع به افزایش یافتن خواهد کرد چون که هزینههای فزاینده ناشی ازکنترل کردن بنگاه را داریم.
کنترل اثربخش یک بنگاه عظیم مستلزم لایههای چندگانه سلسله مراتبی است، که جریانیابی اطلاعات را کند و مختل میکند اگرچه تمرکززدایی به شکل یک بنگاه چند بخشی مثل جنرال موتورز یا جنرال الکتریک، این امکان را میدهد تا تعداد لایههای نظارتی و هزینههای مرتبط با آن به حداقل برسد.
صرفهها و عدم صرفههای مقیاس (و نیز صرفهها و عدم صرفههای میدان، به این معنا که هزینه متوسط، تابع تعداد محصولات تولیدی بنگاه باشد که با مقدار تولید یک محصول واحد تفاوت دارد) به معنای متعارف اقتصادی نیز در تعیین اندازه کشورها نقش دارند. اما سایر عوامل از قبیل مزیت اندازه هنگام دفاع در برابر تهاجم سایر ملتها نیز نقش ایفا میکنند. اینجا قیاس با حیوانات معنا پیدا میکند. حیوانات بزرگ در مقایسه با حیوانات کوچک آسیبپذیری کمتری در برابر شکارچیها دارند و در نتیجه بقای طولانیتری پیدا میکنند. (من درباره حیوانات واحد و نه گونههای حیوانی صحبت میکنم.)
به لحاظ تاریخی، اندازه اهمیت بیحدی در بقای ملی داشته است. ملتهایی که کاملا محو و ناپدید شدهاند از قبیل پادشاهیهای پروس، بورگوندی، جمهوری تگزاس و بیشمار پادشاهیها و امیرنشینهای کوچک در ایتالیا و آلمان قبل از اتحاد این ملتها در نیمه دوم سده نوزدهم، معمولا کشورهای کوچکی بودهاند، اگر چه بکر به درستی به بقای ادامهدار کشورهای بسیار کوچک از قبیل موناکو اشاره میکند؛ همان طور که تولیدکننده فولاد کوچک داریم، حکایت از این دارد که هیچ حداقل اندازه کارآیی برای یک کشور وجود ندارد، اما ملتهای بزرگ غالبا چند تکه شدهاند از قبیل اتریش- مجارستان و اتحاد جماهیرشوروی که بیانگر وجود عدم صرفههای مقیاس در بازار ملتها است.
پاکستان یک دولت بزرگ اما نامتصل بود که به دو کشور تقسیم شد. آفریقای جنوبی، نامیبیا را از دست داد، اندونزی، پاپوا گینه نو را از دست داد، اتیوپی، اریتره را به دست آورد و سپس از دست داد و به همین ترتیب. آنچه جدید است این که ملتهای کوچک مثل یوگسلاوی و چکسلواکی نیز چند تکه شدند؛ با همه اینها، تکه تکه شدن ملتهای کوچک یک پدیده نادر است. آن طور که بکر توضیح میدهد، با وجود تجارت آزاد منافع تخصص یافتن به برای یک ملت از داشتن بازار داخلی بزرگ کاهش مییابد و تغییرات در فناوری نیز ارزش نظامی یک جمعیت بزرگ را کاهش داده است؛ هرچند که نه به اندازه تولید ناخالص داخلی بزرگ که خود تابعی نسبی از جمعیت است.
در عینحال اگر مروری بر کل تاریخ تشکیل و انحلال ملتها از سدههای میانی بکنیم، میبینیم که عامل تعیینکننده، خیزش ملیگرایی بوده است. ملیگرایی این باور است که مرزهای ملی باید از خطوط ترازها و مرزبندیهای تجمع یک ملت پیروی کنند به معنای جمعیتی که زبان، نژاد یا قومیت، دین، منشا تاریخی یا فرهنگ مشترک دارد. حداقل این که آن جمعیت در یک منطقه کنار هم زندگی کنند به جای اینکه اقلیتی پراکنده در قلمرو سیاسی بزرگی باشند همانند برخی ملتها از قبیل یهودیان و ارمنیها به آن معنایی که الان تعریف کردیم. ملت یک قلمرو به حوزهای محدود میشود که اعضای آن، ساکن یک منطقه جغرافیایی فشرده و به هم پیوسته هستند. هر اندازه تفاوت ارزشها، مهارتها، زبان و غیر آن بین دو ملت که در قلمروهای همجوار ساکن هستند بیشتر باشد آنها منافع مشترک کمتری خواهند داشت و این امر حکمرانی را پیچیده میکند اگر که بخواهند بخشهایی از یک ملت قلمرویی واحد باشند به همان شیوهای که حکمرانی شرکتی در بنگاهی که همه چیز از بیمه عمر، الماس و قالپاق خودرو میفروشد پیچیده میشود، اما هزینههای اضافه شده احتمال دارد خنثی شود و در حالت ملت با توجه به ملاحظات دفاعی و نیز اقتصادی این احتمال هست.
اگر موانع تجارت باعث شود بازار داخلی بزرگ برای رشد اقتصادی مهم باشد، پس ملتهای متفاوت به معنای نژادی، احتمال دارد در یک قلمرو واحد ملی با هم شریک شوند. از آنجا که آن موانع رو به کاهش گذاشته و ارزش نظامی جمعیت بزرگ کم میشود، میتوان انتظار داشت که اصل ملیگرایی غالب گردد، اما این لزوما به ملتهای کوچکتر منجر نمیشود. ادغام کشورهایی مثل دو ویتنام و دو آلمان و الحاق دوباره گوا به هند و هنگکنگ به چین، نمونههایی از تغییرات مرزی پس از جنگ جهانی دوم هستند که اندازه ملتها را افزایش داده است. (و با احتمال زیاد یک روز میرسد که دو کره متحد خواهند شد و تایوان جذب چین خواهد شد.) شاید تصادفی باشد که تعداد ملتها در جهان از هنگام جنگ جهانی دوم افزایش یافته است. این تعداد میتوانست کاهش یابد، اگر ملتهای قومگراتر در بین ملتهای قلمرویی متفاوت تقسیم و پراکنده شده بودند به جای اینکه در ملتهای قلمروی واحد ترکیب شوند. آنطور که بکر با استدلال محکم بیان میکند، ادغام دو آلمان یک اشتباه اقتصادی بوده است. اما عدم صرفههای مقیاس در یک دولت ملی، یعنی دولتی که جمعیت همگون دارد (به رغم ناهمگونی نژادی، دینی و فرهنگی که دارد، جمعیت آمریکا در مقایسه با مثلا بلژیک همگون است، چون بلژیک تقسیمبندی شدید منطقهای بین جمعیت فرانسویزبان و هلندی زبان دارد یا حتی سوئیس) درون یک دامنه گسترده، کوچک هستند.
دقیقا به همان دلیل که یک بنگاه تجاری میتواند با تمرکززدایی، عدم صرفههای مقیاس و میدان را به حداقل برساند، یک ملت هم میتواند این عدم صرفهها را از طریق برپایی نظام فدرالیسم به شدت کاهش دهد. نتیجه این که، یک ملت بزرگ، مثل آمریکا از نظر اقتصادی توانسته است با ملتهای بسیار کوچکتر رقابت کند.
افزون بر آن، اندازه زیاد جمعیت و ثروت کلانی که به دنبال خود میآورد آمریکا را قادر کرده است به قدرت نظامی زیادی دست یابد که ملتهای کوچک ثروتمند توانایی آن را ندارند. اما این تحلیل ناقص است، چون مشاهده میکنیم بیشتر ملتهای همجوار که زبان و فرهنگ مشترکی دارند ادغام نمیشوند؛ برای مثال آمریکا و کانادا، مکزیک و سایر ملتهای آمریکای مرکزی؛ کشورهای اسپانیولی زبان آمریکای جنوبی؛ آلمان و کانتنهای سوئیس که آلمانی زبان هستند و ملتهای عرب خاورمیانه و شمال آفریقا. این تبیینی که آدم اسمیت برای انقلاب آمریکا ارائه داد شاید کاربردی کلی داشته باشد: درون هر ملت قومگرا، یک طبقه حاکمه وجود دارد که انتظار کسب منافع بیشتر از حکومت کردن بر ملت بزرگ را دارد نسبت به این که بخواهد قدرت را با سایر فرادستان درون یک اتحادیه قلمرویی گستردهتر تقسیم کند.
● پاسخ پوسنر به نظرات خوانندگان
نظرات جالبی وجود دارد. یکی که خصوصا مرا تحت تاثیر قرار داد این بود که کشورهای کوچک، فاقد نیروی انسانی کافی برای مدیریت بهینه ادارات اصلی در دولت، دانشگاهها، حرفههای تخصصی و کسبوکارها هستند. فرض کنید به یک تعداد آستانهای و حداقل حد مورد نیاز برای مدیریت حتی یک دولت کوچک، دانشگاه و غیر آن نیاز باشد و این که درصد مردم واجد شرایط برای آن پستهای مدیریتی خیلی کم باشند.
برای یک کشور بزرگ چنین مشکلی وجود ندارد، اما برای کشور کوچک چرا. نتیجه این میشود که نهادهای عالی فقط در کشورهای بزرگ پیدا میشوند. یک پاسخ این است که کشورهای کوچک غالبا میتوانند بر نهادهای کشورهای بزرگ سواری مجانی کنند- حتی در حالت دولت، با پیوستن به فدراسیون یا کنفدراسیون. پرسشی در ارتباط با جمله من مطرح شد که پاکستان به دو تکه شده بود- پرسشکننده فکر کرد منظور من هند بوده است. هند انگلیس واقعا دو تکه شد در واقع به چهار تکه تبدیل شد- هند، پاکستان، برمه و سری لانکا. من اشاره به این واقعیت کردم که بنگلادش ابتدا پاکستان شرقی شد، اما پس از جنگی که بین هند و پاکستان روی داد کشور مستقلی شد.
گری بکر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست