شنبه, ۴ اسفند, ۱۴۰۳ / 22 February, 2025
مجله ویستا

ماجرای كوگلماس


ماجرای كوگلماس

كوگلماس , استاد علوم انسانی «سیتی كالج », برای بار دوم ازدواج ناموفقی كرده بود دافنه كوگلماس زنی یُغور و بدقواره بود به علاوه كوگلماس دو پسرخِنگ از زن اولش , فلو, داشت و تا خرخره غرق در پرداخت نفقه و حق اولادبود

كوگلماس‌، استاد علوم‌ انسانی‌ «سیتی‌ كالج‌»، برای‌ بار دوم‌ ازدواج‌ ناموفقی‌كرده‌ بود. دافنه‌ كوگلماس‌ زنی‌ یُغور و بدقواره‌ بود. به‌ علاوه‌ كوگلماس‌ دو پسرخِنگ‌ از زن‌ اولش‌، فلو، داشت‌ و تا خرخره‌ غرق‌ در پرداخت‌ نفقه‌ و حق‌ اولادبود.

روزی‌ كوگلماس‌ پیش‌ روان‌كاوش‌ ناله‌كنان‌ گفت‌: «از كجا می‌دانستم‌ كه‌اوضاع‌ این‌قدر افتضاح‌ می‌شود؟ دافنه‌ قول‌ داده‌ بود، كی‌ فكر می‌كرد كه‌ آن‌قدرجلو خودش‌ را ول‌ كند كه‌ مثل‌ توپ‌ چاق‌ شود؟ درست‌ است‌، چندرغازی‌ هم‌از خودش‌ داشت‌، كه‌ البته‌ تضمینی‌ برای‌ ازدواج‌ ما نبود، اما ازدواج‌روی‌هم‌رفته‌ بدك‌ نبود، هر چند مُخم‌ داغ‌ كرده‌ بود. متوجه‌ عرضم‌ كه‌ هستید؟»

كوگلماس‌ كچل‌ و مثل‌ خرس‌ پشمالو، اما جلد و چابك‌ بود. دنبال‌ حرفش‌را گرفت‌: «باید سراغ‌ زن‌ دیگری‌ بروم‌. باید كسی‌ را برای‌ خودم‌ دست‌ و پا كنم‌.شاید سر و وضعم‌ مناسب‌ نباشد، اما من‌ مردی‌ هستم‌ كه‌ دلم‌ برای‌ عشق‌ لك‌می‌زند. محتاج‌ لطافتم‌، جوانی‌ام‌ كه‌ برنمی‌گردد، پس‌ قبل‌ از این‌كه‌ عمرم‌ تلف‌شود می‌خواهم‌ در ونیز به‌ عشقم‌ برسم‌، در «رستوران‌ ۲۱» بگویم‌ و بخندم‌ وتو نورِ شمع‌ و شراب‌ قرمز دل‌ بدهم‌ و قلوه‌ بگیرم‌. متوجه‌ عرضم‌ كه‌ هستید؟»

دكتر مندل‌ روی‌ صندلی‌اش‌ جابه‌جا شد و گفت‌: «رابطهٔ‌ بی‌بند و بارمشكلی‌ را حل‌ نمی‌كند. چشم‌هات‌ را نبند. مشكلات‌ تو عمیق‌تر از این‌حرف‌ها هستند.»

كوگلماس‌ ادامه‌ داد: «باید هوای‌ رابطه‌ای‌ را كه‌ می‌گویم‌ سخت‌ داشته‌باشم‌. نمی‌خواهم‌ دوباره‌ كارم‌ به‌ طلاق‌ و طلاق‌كشی‌ بكشد، دافنه‌ پدرم‌ رادرمی‌آورد.»

ـ آقای‌ كوگلماس‌...

ـ طرف‌ نباید از سیتی‌ كالج‌ باشد، چون‌ دافنه‌ همان‌جا كار می‌كند. نه‌ این‌كه‌استادان‌ سی‌. سی‌. اِن‌، وای‌ تحفه‌ای‌ باشند اما بعضی‌ از دانش‌جویان‌ دختر...

ـ آقای‌ كوگلماس‌...

ـ كمكم‌ كنید. دیشب‌ خواب‌ دیدم‌ كه‌ داشتم‌ در چمن‌زاری‌ می‌دویدم‌ و یك‌سبد دستم‌ بود كه‌ رویش‌ نوشته‌ شده‌ بود: امكانات‌ ـ بعد یك‌هو دیدم‌ سبدسوراخ‌ است‌.

ـ آقای‌ كوگلماس‌، بدترین‌ كاری‌ كه‌ ممكن‌ است‌ بكنید آن‌ است‌ كه‌ دست‌ به‌اقدامی‌ بزنید. این‌جا شما باید فقط‌ احساسات‌ خودتان‌ را بیان‌ كنید و ما با هم‌آن‌ها را تجزیه‌ و تحلیل‌ خواهیم‌ كرد. شما بیش‌ از آن‌ تحت‌ معالجه‌ بوده‌اید كه‌ندانید یك‌شبه‌ معالجه‌ نخواهید شد. هر چه‌ باشد من‌ یك‌ روان‌كاوم‌، شعبده‌بازكه‌ نیستم‌.

كوگلماس‌ كه‌ داشت‌ از صندلی‌اش‌ بلند می‌شد گفت‌: «پس‌ شاید من‌ به‌ یك‌شعبده‌باز احتیاج‌ دارم‌.» و از آن‌ لحظه‌ به‌بعد دیگر پیش‌ روان‌كاو نرفت‌.

چند هفته‌ بعد، وقتی‌ كه‌ كوگلماس‌ و دافنه‌ مثل‌ دو تكه‌ اثاثیهٔ‌ كهنه‌ گوشهٔ‌آپارتمان‌ خود افتاده‌ بودند، تلفن‌ زنگ‌ زد.

كوگلماس‌ گفت‌: «من‌ برمی‌دارم‌... الو.»

صدایی‌ گفت‌: «كوگلماس‌؟ كوگلماس‌، من‌ پرسكی‌ هستم‌.»

ـ كی‌؟

ـ پرسكی‌. یا شاید بهتر است‌ بگویم‌ پرسكی‌ كبیر.

ـ ببخشید؟

ـ شنیده‌ام‌ دنبال‌ شعبده‌باز می‌گردی‌ تا زندگی‌ات‌ را كمی‌ زیبا كند؟ بله‌ یاخیر؟

كوگلماس‌ زیر لب‌ گفت‌: «هیس‌! گوشی‌ را نگذار؟ داری‌ از كجا زنگ‌می‌زنی‌ پرسكی‌؟»

بعد از ظهر روز بعد، كوگلماس‌ سه‌طبقه‌ پلكان‌ِ یك‌ بلوك‌ آپارتمان‌مخروبه‌ را در محلهٔ‌ باشویك‌ بروكلین‌ بالا رفت‌. در حالی‌ كه‌ در راه‌روی‌تاریك‌ به‌ زحمت‌ اطرافش‌ را می‌دید دری‌ را كه‌ دنبالش‌ می‌گشت‌ پیدا كرد وزنگ‌ زد. به‌ خودش‌ گفت‌ كه‌ از این‌كار متأسف‌ خواهی‌ شد. چند ثانیه‌ بعد مردلاغر و كوتاه‌ قدی‌ كه‌ انگار از موم‌ ساخته‌ شده‌ بود به‌ او خوش‌آمد گفت‌.

كوگلماس‌ گفت‌: «شما پرسكی‌ بزرگ‌ هستید؟»

ـ پرسكی‌ كبیر. چایی‌ می‌خورید؟

ـ نه‌، من‌ شور می‌خواهم‌، موسیقی‌ می‌خواهم‌، عشق‌ و زیبایی‌ می‌خواهم‌.

ـ یعنی‌ چایی‌ نمی‌خواهید؟ عجیب‌ است‌. بسیار خوب‌. بنشینید.

پرسكی‌ دوباره‌ پیدایش‌ شد، در حالی‌ كه‌ پشت‌ سرش‌ یك‌ چیز بزرگ‌ راروی‌ چرخ‌ می‌كشید. چند دستمال‌ ابریشمی‌ كهنه‌ را كه‌ روی‌ آن‌ افتاده‌ بودندبرداشت‌ و خاكش‌ را فوت‌ كرد. یك‌ كمد كوچك‌ ارزان‌قیمت‌ چینی‌ بود كه‌لاك‌ بدی‌ رویش‌ خورده‌ بود. كوگلماس‌ گفت‌: «پرسكی‌؟ چه‌ خیالی‌ داری‌؟»

پرسكی‌ گفت‌: «گوش‌ كن‌. این‌كار خیلی‌ قشنگی‌ست‌. من‌ آن‌ را برای‌ برنامهٔ‌دلاوران‌ پایتیاس‌ درست‌ كرده‌ بودم‌ اما برنامه‌ به‌هم‌ خورد، حالا برو توی‌ كمد.»

ـ چرا؟ تا از هر طرف‌ شمشیر و چیزهای‌ دیگر در آن‌ فرو كنی‌؟

ـ اصلاً این‌جا شمشیری‌ می‌بینی‌؟

كوگلماس‌ قیافه‌ای‌ گرفت‌ و غرغركنان‌ توی‌ كمد رفت‌. چشمش‌ به‌ یك‌جفت‌ سنگ‌ الماس‌ بدلی‌ زشت‌ كه‌ روی‌ چوب‌ نتراشیده‌ چسبانده‌ شده‌ ودرست‌ روبه‌روی‌ صورتش‌ بودند افتاد و گفت‌:

ـ اگر دستم‌ انداخته‌ باشی‌ وای‌ به‌ حالت‌.

ـ چه‌ دست‌ انداختنی‌! خُب‌ اصل‌ قضیه‌ این‌ است‌ كه‌ اگر یك‌ كتاب‌ داستانی‌را توی‌ این‌ كمد بیندازم‌ و درش‌ را ببندم‌ و سه‌ تا ضربه‌ به‌ آن‌ بزنم‌، تو خودت‌ رادر آن‌ كتاب‌ خواهی‌ یافت‌.

كوگلماس‌ قیافه‌ای‌ ناباورانه‌ به‌ خودش‌ گرفت‌.

پرسكی‌ گفت‌: «این‌ عین‌ حقیقته‌. به‌ خدا قسم‌. نه‌ فقط‌ رمان‌، بلكه‌ داستان‌كوتاه‌، نمایشنامه‌، شعر هم‌ همین‌طور. با هر زنی‌ كه‌ توسط‌ بهترین‌نویسنده‌های‌ جهان‌ خلق‌ شده‌ می‌توانی‌ آشنا شوی‌. هر كسی‌ كه‌ همیشه‌ دررؤیاهایت‌ بوده‌. می‌توانی‌ هر چه‌قدر كه‌ بخواهی‌ با یك‌ خوشگل‌ درجه‌ یك‌باشی‌. بعد هر وقت‌ كه‌ دلت‌ را زد داد می‌كشی‌ و من‌ در یك‌ چشم‌ به‌هم‌زدن‌برت‌ می‌گردانم‌ همین‌جا.»

ـ پرسكی‌، مطمئنی‌ كه‌ مخت‌ تكان‌ نخورده‌؟

پرسكی‌ گفت‌: «دارم‌ راست‌شو بهت‌ می‌گم‌، هیچ‌كاری‌ نداره‌.»

كوگلماس‌ مردد باقی‌ مانده‌ بود: «چی‌ داری‌ می‌گی‌! یعنی‌ این‌ قوطی‌ آشغال‌دست‌ساز تو می‌تواند به‌ من‌ هم‌چین‌ حالی‌ بدهد؟»

ـ باید بیست‌ چوب‌ بالاش‌ بدهی‌.

كوگلماس‌ كیف‌ پولش‌ را درآورد و گفت‌: «تا نبینم‌ باور نمی‌كنم‌.»

پرسكی‌ پول‌ را در جیب‌ شلوارش‌ گذاشت‌ و به‌ طرف‌ كتاب‌خانه‌ رفت‌:«خُب‌، كی‌ را می‌خواهی‌ ببینی‌؟ خواهر كری‌؟ هِستر پرین‌؟ اُفیلیا؟ شاید یكی‌ ازشخصیت‌های‌ سال‌ بلو، هی‌! تمپل‌ دِریك‌ چه‌طوره‌؟ گرچه‌ برای‌ مردی‌ به‌ سن‌و سال‌ تو زیاده‌. خیلی‌ جون‌ می‌خواد.»

ـ می‌خوام‌ فرانسوی‌ باشه‌. می‌خوام‌ یك‌ معشوقهٔ‌ فرانسوی‌ داشته‌ باشم‌.

ـ نانا؟

ـ نه‌ نمی‌خواهم‌ مجبور شوم‌ به‌ خاطرش‌ پول‌ بدهم‌.

ـ ناتاشای‌ جنگ‌ و صلح‌ چه‌طوره‌؟

ـ گفتم‌ فرانسوی‌. فهمیدم‌. اِما بواری‌ چه‌طوره‌؟ به‌ نظرم‌ حرف‌ نداره‌.

ـ باشه‌ كوگلماس‌. وقتی‌ كه‌ نخواستی‌ یك‌ داد بزن‌.

پرسكی‌ یك‌ جلد كتاب‌ جیبی‌ رمان‌ فلوبر را انداخت‌ توی‌ كمد. همان‌طوركه‌ پرسكی‌ درهای‌ كمد را می‌بست‌ كوگلماس‌ پرسید: «مطمئنی‌ خطری‌ندارد؟»

ـ مطمئن‌! چی‌ توی‌ این‌ دنیای‌ مسخره‌ مطمئنه‌؟

پرسكی‌ سه‌ ضربه‌ به‌كمد زد و بعد در را باز كرد. كوگلماس‌ رفته‌ بود. درهمان‌ لحظه‌، كوگلماس‌ در خانهٔ‌ شارل‌ و اِما بواری‌ در «ایونویل‌» ظاهر شد.زن‌ زیبایی‌ پشت‌ به‌ او ایستاده‌ بود و ملافه‌ای‌ را تا می‌كرد. كوگلماس‌ در حالی‌كه‌ به‌ اِمای‌ زیبا خیره‌ شده‌ بود با خود فكر كرد دیگر این‌ را نمی‌توانم‌ باور كنم‌.این‌ خیلی‌ عجیب‌ است‌. من‌ واقعاً این‌جا هستم‌. و این‌هم‌ اوست‌!

اِما با تعجب‌ برگشت‌ و گفت‌: «خدای‌ من‌، مرا ترساندی‌. تو دیگه‌ كی‌هستی‌؟»

او با همان‌ لهجهٔ‌ روان‌ ترجمهٔ‌ انگلیسی‌ كتاب‌ جیبی‌ حرف‌ می‌زد.

كوگلماس‌ فكر كرد این‌ زن‌ واقعاً عقل‌ را از سر می‌پراند. بعد با توجه‌ به‌این‌كه‌ فهمید اِما او را مخاطب‌ قرار داده‌ گفت‌: «ببخشید. من‌ سیدنی‌ كوگلماس‌هستم‌. از سیتی‌ كالج‌، استاد علوم‌ِ انسانی‌ِ سی‌. سی‌. ان‌. وای‌، در حومهٔ‌ شهر.وای‌ خدا!»

اِما بواری‌ با لوندی‌ لبخند زد و گفت‌: «چیزی‌ میل‌ دارید؟»

كوگلماس‌ فكر كرد وای‌ كه‌ چه‌قدر خوشگل‌ است‌. چه‌قدر با همسرعجوزه‌ام‌ فرق‌ دارد! وسوسهٔ‌ آنی‌ شدیدی‌ او را فرا گرفت‌ تا بر این‌ موجودرویایی‌ آغوش‌ بگشاید و به‌ او بگوید همان‌ زنی‌ است‌ كه‌ تمام‌ عمر دررؤیاهایش‌ بوده‌ است‌.

با صدای‌ دورگه‌ای‌ گفت‌: «بله‌، نه‌، بله‌ باشه‌.»

اِما با لحن‌ شیطنت‌باری‌ كه‌ خیلی‌ پُرمعنی‌ بود گفت‌: «شارل‌ امروز تمام‌ روزمنزل‌ نمی‌یاد.»

بعد از نوشیدن‌، آن‌ها رفتند تا در روستای‌ زیبای‌ فرانسوی‌ كمی‌ بگردند.اِما در حالی‌ كه‌ دست‌ كوگلماس‌ را گرفته‌ بود گفت‌: «من‌ همیشه‌ در آرزوی‌غریبهٔ‌ اسرارآمیزی‌ بودم‌ كه‌ روزی‌ ظاهر شود و مرا از یك‌نواختی‌ زندگی‌كسالت‌آور دهاتی‌ نجات‌ بدهد.»

از كلیسای‌ كوچكی‌ گذشتند. اما زیر لب‌ گفت‌: «از لباست‌ خیلی‌ خوشم‌می‌یاد. این‌ دور و برها هرگز چنین‌ چیزی‌ ندیده‌ام‌. خیلی‌... خیلی‌ مدرنه‌.»

كوگلماس‌ با لحن‌ رُمانتیكی‌ گفت‌: «بهش‌ گرم‌كُن‌ می‌گن‌. از حراجی‌خریدم‌.»

یك‌ساعتی‌ زیر درختی‌ لمیدند و در گوش‌ هم‌ پچ‌پچ‌ كردند و با نگاه‌ به‌یك‌دیگر چیزهایی‌ بسیار عمیق‌ و بامعنی‌ گفتند.

وودی‌ آلن‌

برگردان: فرناز افشار


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.