شنبه, ۹ تیر, ۱۴۰۳ / 29 June, 2024
مجله ویستا

در جواب «ای کاش من فرزند روستا بودم» نوشته جلال فیروزی ای کاش من فرزند شهر بودم


در جواب «ای کاش من فرزند روستا بودم» نوشته جلال فیروزی ای کاش من فرزند شهر بودم

درلابه لای روزنامه به مطلبی برمی خورم از آقای فیروزی که افکارم به هم ریخت و بر آن شدم تا چند سطری دراین مورد بنویسم و اما موضوع «ای کاش من فرزند روستا بودم»
من یک فرزند روستا هستم …

درلابه لای روزنامه به مطلبی برمی خورم از آقای فیروزی که افکارم به هم ریخت و بر آن شدم تا چند سطری دراین مورد بنویسم و اما موضوع «ای کاش من فرزند روستا بودم»

من یک فرزند روستا هستم روستایی که دیگر در آن چشمه ای وجود ندارد و یا اگر هم هست درحال خشک شدن است همه باغهایی که شما بچه های شهر در آرزوی آن هستید تبدیل به زمینهای خشکی شده اند که فقط از سروهای خشک سر به فلک کشیده آن می شود فهمید اینجا زمانی باغی سرسبز و شاداب بوده است.

آسمانی که نوشته بودید اگر صاف و پرستاره هم باشد دیگر درنظر آن جوان روستایی که به خاطر خشکسالی و کمبود امکانات و بیکاری مجبور است ازصبح زود تا پاسی از شب درخانه جوان شهری برایش باغبانی و اسباب کشی ونظافت کند پرستاره نیست.

بربام خانه های روستایی دیگر هیچ شقایقی نمی روید تا شما بچه های شهر در آرزوی آن باشید ای کاش سقف خانه ما به جای شقایق ایزوگام داشت تا وقتی باران این نعمت الهی شروع به باریدن می کند به جای شادی غمگین باشیم و اینکه مجبور نباشیم شب تا صبح بجای خواب ناز از کار سخت روزانه به صدای قطرات آبی که چکه می کند گوش دهیم و ای کاش به جای آسمان آبی پرستاره آسمانی پر از دود ماشین و دودکش گاز شهری منازل داشتیم تا مجبور نبودیم درپاییز و زمستان نگران نفت و گازی باشیم که هر روز به یک دلیل کم و گاهی نایاب می شود و برای اینکه به اولین مرکز بهداشتی و درمانی برسیم کیلومترها راه را پیاده طی کنیم.

ای کاش به جای باغهای روستا که خشکی رو به افزایش آنها همیشه آزاردهنده بوده است یکی از باغچه های شهر شما را داشتم تا با آب تصفیه شده به آن شادابی و سرسبزی می بخشیدم و وقتی غروب خسته از کار روزانه به خانه برمی گشتم با خانواده درکنار آن باغچه کوچک روی تختی چوبی به آرامشی هرچند موقت می رسیدم.

از گله گوسفندی گفته بودید که با مه صبحگاهی به چرا میروند گوسفندانی که شما بچه های شهر همیشه از کنار آن بی تفاوت می گذرید و اگر هم زمانی درمسافرتهای ماهیانه و سالیانه خود که ما بچه های روستا در آرزوی آن هستیم با گله ای از گوسفندان که در کنار جاده ای درحال چرا هستند برخورد می کنید شیشه اتومبیلهای گران قیمت خود را بالا برده و بینی خود را می گیرید.

ای کاش بچه روستا بودید تا می دانستید که دیگر نمی شود خندید با وجود مردابی که به علت نبود بهداشت تبدیل به فاضلاب شده و هیچ خرچنگی در آن زندگی نمی کند و هیچ قورباغه ای در آن آواز نمی خواند و جیرجیرکهایی که دیگر با کسی شب نشینی نمی کنند و مردم را میهمان صدا و زیبایی خویش نمی سازند.

شوق کودکانه، غروبهای زیبا، لبخند سبز طبیعت دیگر موضوعی شده برای سرفصل کتابها و روزنامه ها و اگر هم وجود دارد برای بچه ها و جوانان روستایی که مجبورند به خاطر کمبود امکانات تفریحی و پارکهای مجلل و مجهز به بازیهای مختلف و کمک به امرار معاش خانواده درکنار جاده ای که در همان نزدیکی هاست پفک و سیگار و تخمه بفروشند دیگر معنایی ندارد.

اصلا این مطالبی که شما در مورد فضای روستا نوشته بودید برای بچه های روستا یادآور رنج است بچه هایی که با وجود استعدادهای فراوان خدادادی به علت نبودن امکانات و حتی کمی جمعیت یک روستا که به خاطر همین امکاناتی که شما نسبت به آنها اظهار نارضایتی می کنید از روستا کوچ کرده و به شهر رفته اند از همه نعمتها و جایگاههای اجتماعی که در آینده می توانستند و استحقاقش را داشتند دست یابند محروم شده اند.

درپایان اینگونه می نویسم «ای کاش من بچه شهر بودم» با تمامی امکانات رفاهی و کلیه حقوق و امتیازهای شغلی و شهروندی که شما امروز در شهرتان از آن بهره مند هستید.

نمی دانم شاید من هم امروز مثل شما خسته می شدم و می نوشتم «ای کاش من فرزند روستا بودم»

عباس احمدی