چهارشنبه, ۱۳ تیر, ۱۴۰۳ / 3 July, 2024
مجله ویستا

مدرسه جدید


مدرسه جدید

متین خیلی ناراحت بود، آخه اون و خانواده اش مجبور شده بودن برای زندگی کردن به یک شهر دیگه برن و متین هم مجبور بود در مدرسه ای ثبت نام کنه که هیچ کدوم از دانش آموزان اون مدرسه را نمی …

متین خیلی ناراحت بود، آخه اون و خانواده اش مجبور شده بودن برای زندگی کردن به یک شهر دیگه برن و متین هم مجبور بود در مدرسه ای ثبت نام کنه که هیچ کدوم از دانش آموزان اون مدرسه را نمی شناخت. متین به پدر و مادرش گفت: نمی شه امروز به مدرسه نرم. مادر گفت: امروز نه فردا، فردا نه پس فردا، عاقبت که باید به مدرسه بری و یا می خوای از کلاس سوم به بعد دیگه تحصیل نکنی؟ متین که خیلی درس خوندن رو دوست داشت و شاگرد زرنگی هم بود گفت: راست می گی مادر، بالاخره که باید به مدرسه برم و با دلخوری آماده رفتن به مدرسه شد.

شهر قبلی که متین در اون جا زندگی می کرد، بزرگ بود و اون برای رفتن به مدرسه مجبور می شد صبح خیلی زود از خواب بیدار بشه ولی این شهری که تازه به اون جا آمده بودند شهری کوچک و بی سر و صدا بود و مدرسه متین هم تنها یک کوچه با خونه اون ها فاصله داشت. مادر به متین گفت: یکی از خوبی های این شهر اینه که خونه ما تنها یک کوچه با مدرسه فاصله داره و تو دیگه مجبور نیستی، ساعت ها قبل از رفتن به مدرسه از خواب بیدار بشی، متین تو دلش گفت: مادر راست می گه. خدا کنه مدرسه ام هم، مدرسه خوبی باشد.متین به مدرسه رسید؛ مدرسه ای بزرگ و قدیمی با حیاط خیلی بزرگ و چند تا درخت زیبا که پاییز برگ های اون درختان را به رنگ های زیبا نقاشی کرده بود. متین از حیاط و فضای مدرسه خوشش اومد. مدرسه خلوت و ساکت بود و همه دانش آموزان سر کلاس بودن و خلاصه متین و مادر به دفتر مدرسه رفتن ومدیر، متین رو به کلاس برد.در ساعت اول مدرسه، متین فکر می کرد همه دارن بهش نگاه می کنن. سرش رو پایین گرفته و بی سر و صدا نشسته بود.

زنگ تفریح زده شد، همه بچه ها به حیاط رفتن و متین تنها نشسته بود. نگاهش که به زیر میز افتاد مشاهده کرد یک مداد خیلی خوشگل زیر میز افتاده، مداد رو برداشت و با خودش گفت: حتما مال دانش آموزیه که کنار من نشسته بود. مداد رو دستش گرفت و به حیاط رفت. پسری که کنارش نشسته بود با بچه ها بازی می کرد. متین بهش گفت: این مداد مال شما نیست؟ پسر بچه که اسمش رضا بود گفت، خیلی ممنون. مدادمو خیلی دوست دارم متشکرم که اونو برام آوردی. بعد به متین گفت: بیا با ما بازی کن و تنها تو کلاس نمون.متین از پیشنهاد رضا خیلی خوشحال شد و در نخستین زنگ تفریح تنها نموند و چند تا دوست پیدا کرد. بعد از این که زنگ آخر زده شد، متین وسایلشو جمع کرد. راه خونه رو بلد بود و می دونست مادر نمی تونه دنبالش بیاد. رضا به متین گفت: خونه ما همون کوچه رو به رویی است! شما کجا زندگی می کنید؟ متین گفت ما هم تو همون کوچه هستیم. بعد دو تا دانش آموز با خوشحالی به طرف خونه هاشون راه افتادن. متین خیلی خوشحال بود که تنها نیست و خیلی هم خوشحال بود که یک دوست پیدا کرده که در همسایگی اون ها زندگی می کنه.با خودش گفت: خدایا خیلی ازت ممنونم. زندگی تو یک شهر دیگه، زیاد هم بد نیست. متین با قدم های مطمئن همراه با دوستش به طرف خونه به راه افتاد.

بهروز