شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

خالقی از زبان خالقی


خالقی از زبان خالقی

بهار گذشت و امتحانات مدرسه تمام شد و من هم قبول شدم سه ماه تعطیلی داشتم وسخت به كارپرداختم روزی استاد گفت وقت آزمایش فرا رسیده است هركس از عهده بر آید در اركستر پذیرفته میشود امتحان من خوب شد و وارد اركستر شدم من هم ویلن دوم میزدم

در سال ۱۲۸۵موقعی كه پدرم میرزا عبد الله خان در كرمان منشی فرمانفرما؛ والی ایالت بود به دنیا آمدم. هنوز چند ماهی از تولدم نگذشته بود كه ماموریت پدرم به سرآمد و با اوبه تهران مراجعت كردیم.

سالهای اولیه دوران كودكی را درست به خاطر ندارم ولی از سن پنج، شش سالگی را خوب به یاد می آورم كه در همان خانه با مادر، خواهرو برادر بزرگترم زندگی می كردیم و در همین هنگام بود كه مرا هم مانند خواهرم (مخلوقه) و برادرم (كریم) به مدرسه آمریكایی فرستادند.

پدرم اغلب اوقات در مسافرت بود ولی هر وقت به تهران میی آمد، مجلس انسی با چند تن ازدوستان خود داشت كه همگی اهل ذوق وموسیقی بودند؛ به طوری كه خود میگفت مدتی نزد آقا رضاخان داماد میرزا حسینقلی و زمانی پیش خود میرزا و چندی هم در كلاس درویش خان ساز زده است. پدرم ذوق فلاحت بسیارداشت وبه همین دلیل به راهنمایی میرزاغلامرضای شیرازی كه ما او را (عمو جان) صدا میكردیم، باغ بزرگی بیرون دروازه قزوین خرید و ما به آنجا انتقال یافتیم. تقریباً ازهمان موقع بود كه من به تصنیف های عارف علاقه مند شدم وآن را در كتابچه ای نوشته بودم وازبس كه آن را خواندم همه را از برشدم.

بعد ازچندی پدرم به مسافرت رفت و بعدازآنكه مدت دو سال ازسفرش گذشت ماراهم به شیراز خواست. رفتن ما به شیراز مدت بیست روز به طول انجامید وبا وجود اینكه من بعد از آن سفر شهرهای زیادی را طی نمودم؛ ولی هیچ شهری به اندازه شیراز برایم جالب و دیدنی نبود. بهترین تفریح و بازی من اسب سواری بود. در آن دوره از روزگار دفتر پدرم در ارك دولتی بود. بعضی از روزها از سر راه مدرسه به آنجا میرفتم واز پدرم خط میگرفتم و مشق مینوشتم. یك روز فراشباشی بیچاره ای را كه تقصیری برگردن داشت آورد و روی گلیم پاره ای خوابانید وپایش رابه فلك بست و فراشهای دیگرپای اورابا همان تركه ی آب خورده زدند.

مقصر فریاد میزد : غلط كردم به جان حضرت والا دیگه از این كارها نمیكنم. تو را به خدا بگوئید مرا ببخشند.

● از پدرم پرسیدم : تا كی او را میزنند؟

▪ پدرم پاسخ داد : بروخودت را بینداز جلوی پای حضرت اقدس.

● گفتم : میترسم بگویند مرا هم بزنند.

▪ گفت : توبچه ای شاید دلش بسوزد و از تقصیراو بگذرد. من هم فوراً خود را جلوی پای او انداختم.

▪ گفت : روح الله چه میخواهی؟

● گفتم : قربان لطفاً او را ببخشائید.

چند لحظه ای صبر كرد و به پدرم گفت كه به این مردیكه بگو دیگر از این غلطا نكند.

▪ پدرم هم فوراً گفت : حتماً قربان؛ قول میدهد.

هنوز تابستان۱۳۰۰ به پایان نرسیده بود كه به تهران برگشتیم. دختر عمه ای داشتم كه شوهرش كمانچه خوب می زد و او زیاد به منزل ما می آمد. وقتی كه او كمانچه میزد من در گوشه اطاق مینشستم وخیره به انگشتان میرزا رحیم خان كمانچه كش می شدم. درواقع این كمانچه كش ازاولین مربیان موسیقی من بوده است.

یك روز بر حسب دعوت پدرم میرزارحیم كمانچه كش به باغ ما آمد. وقتی مجلس تمام شد پدرم به میرزارحیم خان گفت: روح الله خیلی به موسیقی علاقه مند است، خوب است حال درس ساز را از شما بیاموزد ومدتی را نزد او تعلیم گرفتم. روزی ازسید علی خان، دایی نور علی برومند پرسیدم، بهترین استاد ویلن كیست كه من از هنرش كسب فیض كنم؟ گفت: اگر حقیقت را بخواهی كار باید به شیوه صحیح علمی باشد، من علینقی خان وزیری را به شما پیشنهاد می كنم كه باید در روزهای آتی مدرسه اش دایر شود. هرگاه مدرسه اش افتتاح شد نزد او برو و وقتت را تلف نكن. من هم با این وعده به انتظار باز گشایی مدرسه وزیری روز شماری میكردم.

در اوایل زمستان ۱۳۰۲روزی آگهی افتتاح مدرسه عالی موسیقی را در روزنامه خواندم و بی درنگ برای اسم نویسی به كوچه آقا قاسم شیروانی واقع در خیابان نادری رفتم. علی نقی خان در اطاق، پشت میز نشسته بود.

● كلنل كه ازنوشتن نامم در دفتر فارق شده بود سر بلند كرد و گفت : "نت میدانید؟ "

▪ گفتم : "خیر."

● پرسید : "به چه سازی علاقه مند هستید؟"

▪ گفتم : "ویلن."

● گفت : "من این كتاب را برای تار نوشته ام ولی چون قواعد خط موسیقی نیز در آن بیان شده است بكار شما میآید یك هفته دیگر به مدرسه- واقع درخیابان منوچهری - مراجعه كنید."

برخواستم و بیرون آمدم و روزی كه وعده داده بودند درمدرسه حاضر شدم. عده شاگردان در حدود ۱۰۰ تن میشد كه همه ما را به كلاسهای مختلف تقسیم كردند. من از سایر شاگردان كوچكتر بودم، در میان آنها مردان چهل ساله هم دیده میشد.

سلیمان خان كه قبلاً شاگرد علی اكبر خان بود آمد شاگردان را حاضر غایب كرد و رفت. بعد كلنل وارد شد و پس از آنكه مقدمه ای را گفت، شروع به درس گفتن كرد و نت را به ما یاد داد و پس از آن پشت ارگ نشست و صداها را نواخت و ما خواندیم. چند جلسه به همین ترتیب گذشت ولی كلنل از كسی درس نپرسید.

● یك روز گفت: "حال میخواهم ببینم در این مدت چه مقدار یاد گرفته اید."

عده بسیاركمی درس را درست جواب دادند. نوبت به من رسید و خوب خواندم. سری به رضایت تكان داد و نامم را پرسید.

یك ماه گذشت و ناظم به كلاس آمد و تذكر داد كه دفعه بعد برای پرداخت شهریه ماه آتیه به دفتر مدرسه مراجعه كنید. روز دیگر وقتی به مدرسه رفتم چند تن بیشتر نیامده بودند. عده ای در حدود ۲۰ تن باقی ماندند كه همه ما را در یك كلاس جای دادند. وزیری با یك یك ما جداگانه كار میكرد ولی چون این ترتیب خیلی وقت میگرفت ابوالحسن را به باز پس گرفتن درس ما مامور كرد.

بعد از تعطیلات ایام عید ۱۳۰۳ وقتی برای درس به مدرسه موسیقی رفتیم ما را به اطاق بزرگی راهنمایی كردند. شاگردان در اطراف اطاق نشسته و خدمتگزاران چای و شیرینی آوردند. بعداز اظهار تبریك؛ كلنل ویلن را از جعبه در آورد و سلیمان سپانلو تار را برداشت، ابوالحسن صدیقی هم ساز خود را كوك كرد وسه تایی با هم چند قطعه را نواختند. بعد از خاتمه اركستر، سپانلو تار را به كلنل داد واز استاد خواهش كرد به جای عیدی برای شاگردان به تنهایی ساز بزند.

وزیری كه تا آن وقت ایستاده بوده نشست و تار را به دست گرفت و نواخت. وقتی تار را زمین گذارد مانند مردم حیرت زده با تعجب و تحسین به او مینگریستیم و اورا تشویق مینمودیم. هنگامی كه استاد برخاست و گفت که این درس امروز ما بود. یكییكی نزد او رفتیم و بردست و صورتش بوسه های تشكر زدیم.

● كلنل گفت: "سپانلو، معروفی، سنجری، صدیقی وصبا اینجا باشند،"

فهمیدیم یعنی سایرین بروند. وقتی وارد حیاط شدیم با یكدیگر صحبت كردیم واز آنچه امروز شنیده بودیم اظهار تعجب و مسرت نمودیم. گفتگوی ما زیاد طول كشید، صبا وسنجری ومعروفی هم از سالن بیرون آمدند. دور آنها حلقه زدیم كه ببینیم استاد چه گفته است. اظهار داشتند كه آنها برای شركت در اركستر دعوت شده اند. همه با خود گفتیم ای كاش ما هم آنجا بودیم.

موسی معروفی كه از همه مسن تر بود گفت: عجله نكنید، با كوشش و كار نوبت به شما هم خواهد رسید. جلسه نوروزی ما با این خوبی وخوشی به پایان رسید. فردا صبح مطابق معمول به مدرسه آمریكایی رفتم. موسیقی را كه تا آن زمان در درجه دوم اهمیت میدادم بر درسهای مدرسه ترجیح دادم. معلمین مدرسه به تغییر حالت من پی برده بودند زیرا دیگر توجه سابق را به درس ومدرسه نداشتم. اما عاشق كه عاقل نیست.

بهار گذشت و امتحانات مدرسه تمام شد و من هم قبول شدم. سه ماه تعطیلی داشتم وسخت به كارپرداختم. روزی استاد گفت وقت آزمایش فرا رسیده است هركس از عهده بر آید در اركستر پذیرفته میشود. امتحان من خوب شد و وارد اركستر شدم. من هم ویلن دوم میزدم.

مجید حسینی پناه



همچنین مشاهده کنید