چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

یادی از محمد کچویی شهید جوانمردی


یادی از محمد کچویی شهید جوانمردی

محمد کچویی فرزند رمضان به سال ۱۳۲۹ در حاجی آباد قم به دنیا آمد او تحصیلات خود را تا ششم ابتدایی ادامه داد اما به دلیل شرایط بد اقتصادی خانواده به کار در بازار روی آورد و در کارگاه صحافی با محمد بخارائی که از مبارزین گروه مؤتلفه اسلامی بود, آشنا شد و جذب این گروه شد

● محمد کچویی کیست؟

محمد کچویی فرزند رمضان به سال ۱۳۲۹ در حاجی آباد قم به دنیا آمد. او تحصیلات خود را تا ششم ابتدایی ادامه داد اما به دلیل شرایط بد اقتصادی خانواده به کار در بازار روی آورد و در کارگاه صحافی با محمد بخارائی که از مبارزین گروه مؤتلفه اسلامی بود، آشنا شد و جذب این گروه شد.

او بعد ها با شرکت در محافل و جلسات مذهبی و حضوردر محافلی نظیر جلسات و درس آیت الله خامنه ای ، شهید مظلوم دکتر بهشتی و استاد آیت الله مطهری در هیئت انصارالحسین و شرکت در کلاسهای درس عربی هیئت مکتب القرآن، با عناصر مذهبی و مبارز همچون عزت شاهی آشنا شد و به فعالیت های سیاسی و مبارزاتی روی آورد.

در ۲۴ تیر ۱۳۵۱ به خاطر اعترافات حسین جوانبخت دستگیر شد. ساواک در اقدامی ناموفق کوشید تا از طریق وی ردی از عزت شاهی که شاگرد مغازه اش بود بیابد. کچویی در دادگاه به یک سال حبس تأدیبی محکوم شد. او پس از آزادی، ارتباط خود را با گروههای فعال و مبارز حفظ کرد و در آذر ۱۳۵۳ به دلیل همین ارتباطات و پشتیبانی ها و نیز نقل و انتقال پیغام های عزت شاهی دوباره دستگیر شد، او این بار در دادگاه به دلیل تکرار جرم به حبس ابد محکوم گردید، اما با تغییر شرایط سیاسی سال ۱۳۵۶ و فشار کمیسیون حقوق بشر، در ۲۸ خرداد ۱۳۵۶ مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد.

او با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل کمیته استقبال از امام خمینی در مدرسه رفاه مسئولیت انتظامات را بر عهده گرفت و پس از تخلیه مدرسه، مسئولیت زندان اوین را پذیرفت. او از آغاز جنگ تحمیلی، مدتها در جبهه بی تاب شهادت بود، اما خواست پروردگار در این بود که شاهین شهادت در پشت جبهه ها و به دست منافقین برسرش بنشیند. و او که همواره در پی اصلاح خطاکاران بود در تاریخ هشتم تیر ماه سال ۱۳۶۰ در حالیکه از فراق بهشتی و یارانش می سوخت به شهادت رسید.

● از مغازه صحافی تا اوین

درباره دوران مبارزات وی به دلیل مخفی کاری مبارزین و غفلت از نام وی در سالهای پس از انقلاب اطلاعات زیادی در دست نیست. آنچه مسلم است او از طریق محمد بخارایی به هیاتهای موتلفه اسلامی متصل گردید و با شهید سید اسدالله لاجوردی مبارزاتی را دنبال نمود. او در همین راستا در جمع باقیمانده موتلفه که در جلسات "هیات انصار الحسین" که عمدتاً در خیابان ایران تشکیل می شد شرکت می یافت و از این طریق با عزت شاهی آشنا شد و حضور او در مبارزات شدت بیشتری یافت.

عزت شاهی از این دوران اینگونه یاد می کند:" در دوره زندگی مخفیانه به مرور آنچه را که داشتم از میز و صندلی و کتابخانه فروختم و صرف مخارج زندگی کردم، کفگیر که به ته دیگ خورد، رفتم سراغ یکی از دوستانم که دکان صحافی داشت، محمد کچویی. او از فعالیت سیاسی ام و مشکلاتی که در آن غرق بودم خبر داشت، به او گفتم بگذار من به عنوان کارگر روزی دو سه ساعت در دکانت کار کنم، تا با پولی که می گیرم خرجم در آید. گفت: پول را می دهم ولی نمی خواهد کار کنی، گفتم: نه من پول یامفت نمی خواهم، کار بلدم ، کتاب سیمی می کنم، آلبوم می سازم، برش و صحافی هم بلدم، تو هم مزد کارهایم را بده! او قبول کرد و من هم مشغول شدم.

کچویی دیگر خیالش از مغازه راحت شد، مدت زیادی نبود که اینجا مشغول بودم که مأمورین ردم را گرفته به در دکان آمدند، آن روز کچویی در مغازه نبود، مرا نشناختند، سراغ او را از من گرفتند، گفتم: نیست چه کارش دارید؟ گفتند: هیچی، می خواهیم سفارش ساخت آلبوم بدهیم. من شناختمشان، پرسیدم: نمونه اش را دارید؟ گفتند: نه! چند تا آلبوم جلویشان گذاشتم، یکی شان آلبومی را نشان داد و گفت: این را می خواهیم. ولی باید با خودش (کچویی) صحبت کنیم. ساعت دو بعدازظهر بود، گفتم: ایشان عصر می آید... در همین گیر و دار یک دفعه کچویی با موتور رکس اش و حسن کبیری سر رسید، خواستند پیاده شوند، اشاره کردم که پیاده نشوید! اما متوجه نشدند و آمدند. بلافاصله قبل از این که حرفی بگویند دو کتاب گذاشتم جلوشان و شروع به داد و بیداد کردم و گفتم: آقا جان ما را مسخره کرده اید، پریشب ساعت ۹ ما را اینجا نگه داشتید که بیایید کتاب تان را ببرید، نیامدید، حالا بردارید و ببرید. دیگر اینجا پیدایتان نشود، ما دیگر برای شما کار نمی کنیم، آنها فهمیدند که من دارم سیاه بازی می کنم و اوضاع قمر در عقرب است، پولی به عنوان اجرت دادند و کتاب ها را زیر بغل زدند و سریع دور شدند. قبل از رفتن در فرصتی بسیار کوتاه دور از چشم مأمورین به کچویی گفتم تا دو ساعت دیگر اگر آمدم به میدان خراسان که آمدم، اگر نیامدم بفهمید که مرا گرفته اند. سریع خودتان را جمع و جور کنید.

بعد از رفتن آنها مأمورها گفتند: چی شد، پس چرا نیامد؟! گفتم: گفتم که کارش حساب و کتاب ندارد، ولی تا عصری می آید! بعد دوباره از مغازه خارج شدند، دیگر آنجا کاری نداشتم، خیالم از فراری دادن کچویی راحت شده بود. وقتی مأمورها تا سر کوچه رفتند و برگشتن ، به دو شاگرد مغازه گفتم: من می روم ، شما عصر که شد به اینها هم بگویید که فلانی نیامد، شنبه می آید، بعد دکان را ببندید و بروید، شنبه هم بازش نکنید تا خودمان خبرتان کنیم. بعد کتم را برداشتم و از کوچه پشتی دور شدم، در این میان آنها از همسایه مغازه پرسیده بودند: شما از آقای کچویی خبری ندارید؟ نمی دانید کجاست، کجا رفته؟! همسایه هم گفته بود: چند دقیقه پیش اینجا بود، با موتور آمد و رفت.

مگر آقای محمودی به شما نگفت؟! پرسیده بودند : آقای محمودی کیست؟ گفته بود: همویی که در مغازه با شما صحبت می کرد، اینها جا می خورند و می فهمند که حسابی رودست خورده اند، هم کچویی و هم من از دست شان در رفته بودیم."

او در بخش دیگری از خاطرات خود می گوید: "هنگامی که کچویی قصد ازدواج داشت، خیلی نصیحتش کردم که اگر می خواهد مبارزه کند باید دور ازدواج را خط بکشد، چرا که اگر ما در این راه از بین برویم و یا دستگیر شویم، نه ثروت داریم و نه کسی که خرج آنها را بدهد... اما او گوشش بدهکار نبود، می گفت: من از خانواده ای زن می گیرم که با این مسائل آشنا باشند. با کسی وصلت می کنم که خانواده ای مبارز داشته باشد و ... رفت و با خواهر حسن حسین زاده ازدواج کرد. حسن خودش مبارز و زندان کشیده و پدرش هم از طرفداران آیت الله کاشانی بود، کچویی خیالش راحت شد که به خانواده ای سیاسی پیوند خورده است و اگر مشکلی برایش پیش آمد آنها زندگی زنش را رتق و فتق خواهند کرد... عصر آن روز هم که کچویی و کبیری را فراری دادم به میدان خراسان رفتم و کچویی را یافتم، همسرش در آن زمان حامله بود، گفتم : ببین من از اول گفتم که اگر می خواهی وارد این بازی بشوی نباید زن بگیری. حالا هم که گرفتی و اگر واقعاً و جدی می خواهی به مبارزه ادامه دهی باید از زن و بچه ات جدا شوی و آنها را به امید خدا رها کنی! و مثل بقیه وارد زندگی مخفی شوی وگرنه برگرد برو سر زندگی ات، بالاخره امشب، فردا شب می آیند سراغت. گفت: این روزها موعد وضع حمل خانمم است، نمی توانم رهایش کنم، ولی تلاش می کنم خودم را از چشم مأمورین دور نگهدارم. او از من جدا شد و رفت، زن باردارش را برداشت و برد منزل باجناقش در حوالی میدان خراسان، یکی دو شب بعد فرزند او محسن به دنیا آمد ."

او در همین راستا به زودی توسط ساواک در تاریخ ۲۴/۴/۱۳۵۱ دستگیر و زندانی شد. اتهام او اعتقاد به برقراری حکومت اسلامی و فعالیت به منظور براندازی، رژیم مشروطه سلطنتی اعلام شد. شهید کچوئی مبارزات خود را از سالهای قبل در همکاری با موتلفه اسلامی آغاز کرد و در سال ۱۳۴۹ در رابطه با توزیع اعلامیه حضرت امام تحت تعقیب قرار گرفت و فردی متعصب و مومن که با دنبال نمودن فعالیت براندازی جانبداری خویش را به اثبات رسانده، معرفی گردید. وی در مصاحبه ای در سالهای اول پیروزی انقلاب درباره چگونگی دستگیریش می گوید:" وقتی که جلوی مامورین ظاهر شدم، گفتند: شما که هستید، پدر ما را درآوردید و...یا الله راه بیافت برویم، گفتم: باشد ولی اول نمازم را می خوانم بعد با شما می آیم. گفتند: نه نمی شود! گفتم : بنده می خوانم و می شود. یکی شان گفت: ما آقای خمینی را نگذاشتیم نماز بخواند. گفتم: ولی من می خوانم، نشستم پای حوض که وضو بگیرم، سرهنگی که نماینده دادستان بود به آنها اشاره کرد که صبر کنند. نماز به من آرامش بخشید، چند مدرک و سند داشتم که جلوی چشم مامورین به همسرم رد کردم.

بعد از نماز هم گفتم: حالا سفره پهن است با اجازه تان دو، سه لقمه غذا بخورم. آنها از این خونسردی من خیلی تعجب کرده بودند، بعد راه افتادیم و با آنها رفتیم، یک راست مرا به زندان قزل قلعه بردند و بازجویی ها و شکنجه ها شروع شد. اما چیزی دستگیرشان نشد. هیچ مطلبی از من لو نرفت. هر مسئله و هر موضوعی را به نحوی توجیه می کردم، مدرکی علیه من نداشتند. کل بازجویی و حرفهایی که زدم دوازده صفحه شد. در سال ۱۳۵۱ مدرکی در پرونده ام نبود، هر چه بود اعترافات دیگران بود که زیر بار آن نرفتم، فقط قبول کردم که یک بار بسته ای اعلامیه را که به دکانم انداخته بودند، کسی که آنجا بود خواست که آن را بردارد، من هم قبول کردم، اگر غیر از این می گفتم باید چند نفر را لو می دادم..."

عزت شاهی می گوید:" گویا او را خیلی شکنجه می کنند ولی او اطلاع و خبری از من درز نمی دهد، البته امکان دادن نشان و آدرس هم نداشت، چرا که تماس های من با او یک طرفه بود، اما می توانست برخی از رفقای مرا لو بدهد، که نداده و به خاطر من مقاومت کرده بود. بعد از یک سال و خورده ای وقتی دیدند حرفی از او در نمی آید با گرفتن تعهد مبنی بر پرهیز از فعالیت های سیاسی و معرفی کسانی که به او مراجعه می کنند ، آزادش کردند."

کچویی البته ارتباطات گسترده ای با گروه های دیگری همچون گروه لاجوردی در تکثیر اعلامیه و ... داشت که این ارتباطات هرگز لو نرفت. اما دیری نمی پاید که او دوباره دستگیر می شود. عزت شاهی می گوید:" بعد از مدتی چند تا از بچه ها سراغش می روند و می گویند که ما می خواهیم برویم مشهد و اسلحه بگیریم ، تو به ما کمک کن . کچویی گفته بود اسلحه های آنجا دست ساز و قلابی است ، خراب است ، نروید. تازه شاید خود ساواکی ها به شما اسلحه بفروشند شما که آنها را نمی شناسید، آنها هم به حرف او گوش دادند و به مشهد نرفتند . اما بعد از مدتی دستگیر شدند و به همین ارتباط با کچویی اعتراف کردند، دوباره کچویی را دستگیر کردند که چرا به تعهدت عمل نکردی ؟! و اینها وقتی به تو مراجعه کردند به ما خبر ندادی؟! لذا این بار به دلیل تکرار جرم به وی حبس ابد دادند . "

کچویی خود این دستگیری را اینگونه نقل می کند: " قضایای من توسط بچه هایی که در زندان مانده بودند لو رفت، سال بعد (۱۳۵۳) یک درگیری در خانه تیمی در پشت گاراژ اتوبوسها پیش آمد. یک نفر فرار کرد و دو نفر کشته شدند، یکی هم دستگیر شد که او شاگرد من بود... در آن زمان وقتی رفتم در دکان دیدم منوچهری (عنصر جلاد ساواک) با اکیپی آنجا را محاصره و تمام محل را زیر پوشش گرفته است، وقتی آنها مشغول کنترل تلفن و حواسشان پرت بود در یک لحظه پریدم روی موتور و فرار کردم ..."

● مبارزه با التقاط در زندان

کچویی در زندان علاوه بر تکمیل تحصیلات خود به مطالعات دینی در محضر برخی علمای حاضر در زندان پرداخت. یکی از این علما در خاطرات خود نام او را در میان برخی شاگردان خود آورده است. " از جمله کسانی که درآن ایام آنان را نزد ما آوردند و تا مدتی بودند آقایان اسدالله بادامچیان، سید اسدالله لاجوردی، محمد کچویی، مرحوم حاج مهدی عراقی، وحید فرزند مرحوم لاهوتی... محسن رفیق دوست، نفری داماد دکتر محمد صادقی، سید احمد هاشمی نژاد، موحدی ساوجی، مرحوم شیخ غلامحسین حقانی ، سید عباس سالاری، مرحوم علوی خوراسگانی، مرحوم حسینی رامشه ا ، مروی سماورچی، حسین غزالی، محمدباقر فرزانه و محسن دعاگو بودند."

کچویی از چهره های فعال زندان بود و بر اثر مراودات درون زندان بحث التقاطیون و ... به میان آمد و او از زمره اصحاب فتوا گشت که به نجاست مارکسیست ها اعتقاد داشتند و از این رو مخالف مجاهدین و نزدیکی آنها به مارکسیست ها بود.

یکی از مبارزین زندان از آن دوران چنین نقل می کند:" بعد از دستگیری وحید افراخته در سال ۱۳۵۵ و اعترافات وی و کشف رابطه مجاهدین زندان قصر با سازمان, عده ای از مجاهدین از قبیل مسعود رجوی, موسی خیابانی, سعادتی و چند نفر دیگر را برای بازجوی به زندان اوین منتقل کردند. در همین رابطه آیت الله انواری, آیت الله ربانی, حجة السلام کروبی, حاج شیخ قدرت الله علیخانی, حاج مهدی عراقی, عسگراولادی, لاجوردی, محمد کچویی, محمد طالبیان, اسدالله بادامچیان, حاج مرتضی تجریشی و محمد محمدی (از جداشدگان از مجاهدین ) را از زندان قصر به زندان اوین منتقل کردند. در همین زمان آیت الله طالقانی, منتظری, مهدوی کنی, لاهوتی و هاشمی رفسنجانی نیز دستگیر و به زندان اوین اعزام شدند.

در زندان اوین همه علما ازجمله حاج شیخ محمدعلی گرامی و عبدالحمید معادیخواه را به بند ۱ زندان اوین منتقل کردند. علمای بند ۱ از این فرصت استفاده کردند و در مورد تغییر ایدئولوژی سازمان به بحث نشستند و سرانجام به این نتیجه رسیدند که مبانی التقاطی مجاهدین موجب انحراف آنان گشته, لذا ممکن ترین راه در زندان جدایی کامل مسلمانان از مارکسیست ها تشخیص دادند. بر این اساس متنی را تهیه کردند تا مؤمنین آن را حفظ کنند و به اطلاع زندانیان مسلمان برسانند.

« با توجه به زیان های ناشی از زندگی جمعی مسلمان ها با مارکسیست ها و اعتبار اجتماعی که بدین وسیله آن ها بدست می آورند و با در نظر گرفتن همه جهات شرعی و سیاسی و با توجه به حکم قطعی نجاست کفار ازجمله مارکسیست ها, جدایی مسلمان ها از مارکسیست ها در زندان لازم و هرگونه مسامحه در این امر موجب زیان های جبران ناپذیر خواهد شد. خرداد ۱۳۵۵ ».

قرار بر این شد که این نظریه را از قول هر نه نفر روحانیون زندانی (طالقانی, منتظری, مهدوی کنی, ربانی شیرازی, انواری, هاشمی رفسنجانی, لاهوتی, گرامی و معادیخواه) اعلام کنند. علما از مؤمنین خواستند تا از هرگونه درگیری خودداری کنند و این اعلامیه هم برای اینکه به دست ساواک نیفتد تا از آن سوءاستفاده کند, کتبی نبود و شفاهی بود."

محمد محمدی گرگانی در این خصوص می گوید:"در زندان اوین، آیت‌الله طالقانی، لاهوتی، آیت الله مهدوی کنی، آیت الله منتظری، آقای هاشمی، مرحوم کچوئی، بادامچیان، آقای عسگراولادی، حیدری، آیت الله گرامی، آقای فاکر وآقای معادیخواه حاضر بودند. داستان سال ۵۴ پیش آمده بود و عده‌ای از بچه‌های سازمان اعلام کرده بودند که ما مارکسیست شده‌ایم. من به لحاظ تشکیلاتی مسئول آیت الله ربانی شیرازی بودم. او وقتی راه می‌رفت دست‌هایش را پشتش می‌گذاشت، انگشت‌های دستش را به شکل عصبی تکان می‌داد و با خشم می‌گفت: "ما این همه به بچه‌های مذهبی جامعه و مردم گفته‌ایم که به شما کمک کنند، خانه دادند، پول دادند، شما را مجاهد تلقی کردیم، شهید تلقی کردیم، حالا این شده میوه‌اش که اینها بیایند بگویند خدا و قیامت را قبول نداریم. من جواب خدا را چه بدهم؟"

وقتی ربانی این حرف‌ها را می‌زد، من با عمق وجودم می‌توانستم درک کنم کسی که تمام زندگی‌اش را برای اعتقادش می‌‌گذارد، حالا خودش را با چه فاجعه‌ای روبه‌رو می‌بیند. طبیعی هم بود که داد بزند "همه‌اش دروغ است." از خاطرم نمی‌رود که آقای مهدوی کنی به دنبال رابطه‌ای که قبل از ۱۳۵۰ با ایشان داشتیم در زندان با هم قرار گذاشتیم که بنشینیم کتاب مرحوم علامه طباطبایی درباره ماتریالیزم که مطهری به آن پانوشت زده بود یعنی "روش رئالیزم" را بخوانیم. من می‌دیدم آیت الله مهدوی کنی که آدم متدینی بود و با اعتقادش آمده بود، نمی‌توانست قبول کند که این همه برای مجاهدین مایه گذاشته باشد و حالا عده‌ای بیایند و با تعبیری چرکین، تبدیل به ماتریالیزم‌اش بکنند و بی‌خدا و بی‌قیامت باشند. می‌گفت: "دیگر یک ذره هم حاضر نیستم مایه بگذارم، ما برای اعتقادمان آمده‌ایم. ما مردم را هم برای خدا در نظر گرفته‌ایم، نه این که بلند شویم بیاییم اینجا جانمان را بدهیم، مال مردم را بدهیم، به مردم بگوییم به اینها کمک کنید و دست آخر هم اینها این طوری بشوند."

وی در بخش دیگری از خاطراتش به نقش کچویی در این میان اشاره کرده و می گوید:"... کچوئی کسی بود که تمام جزوه‌های مجاهدین را بعد از ریزنویسی روی کاغذ سیگار در پشت جلد قرآن و مفاتیح به شکل ظریفی جاسازی می‌کرد. ما قرآن و مفاتیح را به بیرون می‌فرستادیم و ساواک توجه نمی‌کرد که چرا مفاتیح و قرآن از زندان بیرون می‌رود. جلد مفاتیح و قرآن پر از تجربیاتی می‌شد که به بیرون انتقال می‌یافت و کچوئی اینها را صحافی می‌کرد. با چه هزینه‌های امنیتی اینها را به خانواده می داد تا به بیرون ببرند. سال ۱۳۵۵، منوچهری بازجوی ساواک مرا در زندان اوین خواست و گفت: "فلانی ببین ـ خیلی عذر می‌خواهم ـ خر خودتان هستید، خیال کردید ما نمی‌دانیم در جلد کتاب قرآن‌تان چیست؟ خیال می‌کنید ما نمی‌دانیم که داخل کتاب‌هایی که نویسنده‌اش مهدی تاجر (بازرگان) است چیست؟

پژوهشگر: محمد مهدی اسلامی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید