دوشنبه, ۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 20 January, 2025
آینده فلسفه و فلسفه آینده
فلسفه با آینده چه ارتباطی دارد؟ و آینده فلسفه چیست؟ شاید فلاسفه در آغاز این سؤال را بیمورد میدانستند، چراکه جواب خاصی به این سؤالات ندادهاند. به نظر می رسد این سؤال برای «افلاطون» سؤال بیوجهی بود، اما در مورد فلسفه افلاطون میتوان پرسید که آیا با زمان ارتباط داشته است یا نه؟
ما امروز چون میتوانیم، «زمانی» فکر کنیم، فلسفه را به تاریخ و زمان نسبت میدهیم. بنابراین فلسفه را در تاریخ فلسفه میبینیم و لااقل تصور و تلقی آینده فلسفه، برای ما دشوار نیست. برای متقدمان این معنا، دشوار بوده است، خصوصاً برای کسانی که فلسفه را نزدیک به حکمت میدانستهاند. حکمت، زمان و تاریخ ندارد و کمال پیدا نمیکند.
اما فلسفه، تاریخ دارد؛ یعنی از زمانی شروع میشود، زیرا یک نوع و یک سنخ از تفکر است که در زمانی به وجود آمده و بسط خاص خودش را داشته است. در تاریخ فلسفه که از «پارمنیدس» و «سقراط» شروع میکنیم و به زمان معاصر میرسیم، ادواری را تشخیص میدهیم و بسط معین و خاصی را میبینیم که این بسط، کم و بیش بسته به تفسیرهای ما، متفاوت میشود و متفاوت نیز جلوه میکند. افلاطون متعلق به یونان است و در عین حال متعلق به یونان نیست. افلاطون آینده جهان را رقم زده است. او کسی بود که حکومت فیلسوفان را میخواست.
اگر بخواهیم بدانیم که آیا این سخن نعل به نعل محقق شده است یا نه؟ میبینیم که چنین نیست و قابل تحقق نبوده است. افلاطون مدعی است که این امر قابل تحقق نیست. از زبان سقراط، در آثار افلاطون میخوانیم که این امر قابلیت وقوع ندارد. این یک نظر مقابل نیست، بلکه همان نظر افلاطون است. حکومت فیلسوفان آنچنان که از ظاهر این ترکیب بر می آید در جامعه، محقق نمیشود؛ چراکه فیلسوفان قادر به این کار نیستند و قابلیت این کار (حکومت بر مردم) را ندارند. فیلسوف نمیتواند حاکم باشد. کسی که همواره پرسش میکند و کسی که همواره آگاه است که چه میکند، چه میگوید و چرا میگوید، نمیتواند حاکم باشد. حکومت و اهل حکومت بودن، مخصوص به گروههایی از میان مردم است و همه مردم نمیتوانند چنین باشند و البته حاکمانی هستند که متفکر هم هستند اما تفکرات آن ها در عمل ظاهر میشود. این گونه حاکمان اهل عمل هستند اما فیلسوفان و شاعران، اهل عمل نیستند.
فیلسوفان و شاعران اهل تماشا هستند. بنابراین نباید توقع داشت که آن چه از افلاطون و فارابی در مورد حکومت حاکمان نقل شده است، محقق شود. فارابی، فیلسوف و پیامبر را یکی میداند و حکومت را به پیامبر میدهد. این قابل تحقق است، البته در این حد که در تاریخ، پیامبران حکومت کردهاند. فیلسوفان هم به همین نهج حکومت میکنند.
نهجِ حکومتِ فیلسوفان چیست؟ فلسفهای که از یونان و یونانیان به ما رسیده، در تاریخ ما چه اثری داشته است؟ آیا تفنن بوده و در حاشیه تاریخ قرار گرفته است؟ آیا کسانی که به آن پرداختهاند، در حاشیه قرار گرفتهاند؟
با این نظر که فلسفه از یونان آمده و اثری نگذاشته است نمی توان موافق بود. مگر میشود که بزرگانِ فکر و اندیشه، با همت فوق العاده، زبان مردهای را بیاموزند و آنگاه گردوغبار را از آثار تاریخی آن بزدایند (یعنی با یادگیری زبان یونانی، این آثار علمی را به زبان خودشان برگردانند) و بر آن ها تأمل کنند و در آن ها صاحب نظر شوند. آیا با تفنن چنین چیزهایی اتفاق میافتد؟ این چه تفننی است که کسانی با یادگیری زبان یونانی، به ترجمه آثار یونانی بپردازند و کاری انجام دهند که اثر بزرگی در تاریخ باقی بگذارند! چنان که میدانیم اصلِ بسیاری از آثار یونانی از میان رفته است و ترجمه عربی این آثار موجود است و اروپاییها از طریق ترجمه عربی، به این آثار دست یافتهاند. چنین کاری با تفنن صورت نمیگیرد، بلکه یک حادثه مهم تاریخی است. من خودم مردد بودم از این که فلسفه در عالم اسلام و ایران در میان متن بوده است یا در حاشیه. البته در عالم اسلام مشخص است، زیرا فلسفه در همه جای عالم اسلام نبوده است، بلکه فقط در ایران و مدتی هم در مغرب اسلامی، بوده و در غیر این صورت در عالم بزرگ اسلام، فلسفه نبوده است و هر جایی هم که فلسفه داشته، از ایران به آن جا منتقل شده است. حتی از غرب هم چیزی به ایران نیامده و این از عجایب تاریخ است؛ یعنی قدمای ما هم هیچ اطلاعی از مغرب اسلامی نداشتند، درحالیکه «ابن باجه»، «ابن طفیل»، «ابن رشد» و حتی «ابن خلدون» از کل آن چه که در فکر، علم، فرهنگ و معارف ایران میگذشت، مطلع بودند.
هنگامی فلسفه به درس لقلقه لسان و مطالب انتزاعی، تبدیل میشود که با جان، زندگی و تاریخ ما هیچ ارتباطی ندارد و به ما نمیگوید که در کجا هستیم و به کجا نگاه میکنیم، چه کاری میتوانیم انجام دهیم و به کجا میتوانیم برویم. چنین فلسفهای حتی اگر در او گوهر باشد فقط برای حفظ کردن خوب است. تفاوت چنین فلسفهای با علم، در این است که علم به درد میخورد، اما فلسفه به درد نمیخورد. حتی در فیزیک، صدق و کذب وجود دارد، هر چند که صدق و کذب آن هم تاریخی است، حتی بزرگی مانند «نیوتن» کنار گذاشته میشود، هر چند که نمی توان نیوتن را انکار کرد. نیوتن به نحوی به درد میخورد و اخلاف نیوتن نیز به نحو دیگری. علم به درد میخورد؛ اما فلسفه در صورتی که براساس درست و نادرست کنار نهاده شود، به درد نمیخورده یعنی علمِ تفننی میشود و در نتیجه فیلسوفان را به این دلیل ملامت میکنند، چرا که آنها به علمی مشغول هستند که به کار کسی نمیآید.
وقتی من میگویم فلسفه، فقط صدق و کذب نیست، یعنی اینکه شما در فلسفهای قدم برمیدارید که دکارت قدم برداشته و به وجود آمدن یک عالم نو را اعلام کرده است. کوژیتو، یعنی این انسان، دیگر انسان قرون وسطی نیست. کوژیتو یعنی طرح سوژه شدن انسان و موضوعیت پیدا کردن او، یعنی ایستادن انسان بر روی زمین و به مقابله طلبیدن همه چیز و این یعنی فرارسیدن دوران تجدد.
دوران تجدد، دوران علم و تکنولوژی است. آیا میتوان با علم و تکنولوژی، دکارت را کنار گذاشت؟ اگر دکارت و فرانسیس بیکن نبود، این علم و تکنولوژی هم نبود. گالیله هم فیلسوف بود و هم فیزیکدان، او فیزیک خود را بر مبنای فلسفهاش بنا نهاد اما هیچ گاه تصور نکنید که علوم، اخلاق و سیاست، مستقیماً از فلسفه به دست میآیند؛ یعنی نمیتوان فلسفهای را خواند و آنگاه مستقیماً سیاست، علم، تکنیک و عمل را از آن، نتیجه گرفت. دکارت و کانت فقط حرفهای درست و غلط نزدهاند و اگر دکارت نتوانست رابطه تن و بدن را معین کند، نباید این نقص سبب شود که او را کوچک بشماریم. اصلاً عظمت فلسفه دکارت، در این است که این دو جوهر را از هم تفکیک کرده است. باید قانون یونانی به هم بخورد و نظم جدید به وجود بیاید، یعنی صورتی از نظم که من به جهان میدهم، نه آنچه که یونانیان میگفتند.
قاعده گردش جهان باید تغییر کند، یعنی من نباید مانند یک آینه، گزارشگر گردش جهان باشم، بلکه من سامان دهنده عالم جدید هستم. این من کوژیتو است و این من متعالی (Transcendental) کانت است. جهان، صورتی ندارد و بیصورت است. آن چه هست، هیچ صورتی ندارد و ماده محض است، من به آن صورت میدهم و جهان با من جهان میشود.
حالا سؤال این است که، فلسفه میخواهد چه کاری انجام دهد؟ دکارت و کانت و هگل عمر خود را کرده و رفتهاند. کسانی هم که امروز در عرض آنها هستند، معتقدند که دیگر به فلسفه، امیدی نیست. هایدگر در پایانِ نامه معروف به «نامه درباره اومانیسم» نوشته است که؛ آینده ما دیگر با فلسفه معین نمیشود، دیگر فلسفه راهآموز آینده ما نخواهد بود و تفکر آینده، فلسفه نخواهد بود. امروزه فیلسوفانی هستند که راجع به فلسفه و آینده فلسفه نظر دارند و آنرا در قالب شعر و خطابه، بیان میکنند. در فلسفه امروز خطابه اهمیت زیادی یافته است. خطابه یعنی شعار بیبنیاد و بیمضمون. زمانی در فلسفه به خطابه اهمیت داده میشود که در برهان و جدل یعنی دیالکتیک، تزلزلی پدید آمده باشد.
زبان فلسفه امروز با زبان فلسفه قرن هجدهم و نوزدهم، متفاوت است. این زبان به خطابه و شعر نزدیک شده و دفاع از فلسفه، بسیار دشوار گشته است. غالب فلاسفه امروز، رساله و مقالاتی در باب اینکه «فلسفه چیست؟» مینویسند. بعد از ۲۵۰۰ سال بشر میپرسد که فلسفه چیست؟ چرا ابنسینا و دکارت این سؤال را نپرسیدند؟ اما در قرن بیستم دائماً پرسیده میشود که «فلسفه چیست؟» این پرسش به این معناست که نمیدانیم فلسفه با ما چه کرده و چه میکند. آیا ما با دست یاری فلسفه، راه به جایی پیدا خواهیم کرد یا نه؟
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست