چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

طعم پرواز


یکی بود، یکی نبود. در کنار یک جنگل زیبا، روستای قشنگی بود که دختر کوچولوی قصهِ ما که اسمش گلنار بود با پدر و مادرش در آنجا زندگی می‌کردند.بهار فرا رسیده بود. پدر، روزهــا در مزرعه …

یکی بود، یکی نبود. در کنار یک جنگل زیبا، روستای قشنگی بود که دختر کوچولوی قصهِ ما که اسمش گلنار بود با پدر و مادرش در آنجا زندگی می‌کردند.بهار فرا رسیده بود. پدر، روزهــا در مزرعه کار می‌کرد و مــادر هـــم در کنار کارهای خانه با نگهداری مرغ و خروس ها و دوشیدن شیـــر گــاو و گوسفنــدان به پــدر کمک می‌کرد. جنگل پُر از پرندگان زیبا بود و گلنار با بازی در اطراف روستا، روزهایش را به شادی می‌گذراند. آنها زندگی شادی داشتند. گلنار، عاشق پرنده‌ها بود و هــر بــار پرنــده‌ایرا می‌دید، به دنبال آن می‌دوید و این بازی مورد علاقه‌اش بود و شب ها وقتی به رختخواب می‌رفت، به پرنده های زیبا و دوست داشتنی آن‌قدر فکر می‌کرد تــا خوابش می‌بــُرد. یک شب که همه کنــار هــم نشسته بودند،گلنـار به پدرش گفت: پدر جـان، من خیلی دوست دارم که چند پرنده داشته باشم. اگر ممکن است، شما چند قفس برایم تهیه کنیـد تــا بتوانم چند تایی از آنهــا را در اتاقـم نگهـداری کنم و از دیدنشان لذت ببرم! پدر نگاهی به مادر کرد و پس از چنــد دقیقه سکوت گفت: فکرخوبی است، ولی یک شرط دارد. گلنار پرسید: چه شرطی؟ پدر گفت:من فردا برایت چند قفس می‌خرم. اما تو هم باید تمام روز را در اتاق خودت بمانی و عصر برای بازی بــا دوستانت نروی، خلاصه یک روز کامل را در اتاقــت بمانی. گلنار با تعجب گفت: پدر جان مگر من کــار بـدی کــرده‌ام که بایــد یــک روز را در اتاقــم زندانی باشم؟ پدر جواب داد: اگر کسی فقـط یک روز در اتاقش بماند و بیرون نرود، زندانی است؟ گلنارگفت: بله! پدر گفت: به نظر تو،آیا پرنده ها کار بدی کرده اند که باید در قفس زندانی شوند؟ خداوند به آنها پر پرواز داده تـــا این گـــونه زندگی کنند و آزاد باشند. آیا اشتباه نیست که ما لذّت پرواز را از آنها بگیریم؟ گلنار کوچولو از تصمیمی که گرفته بود پشیمان شد و گفت: پدر جان! من پرنده ها را دوست دارم و به آنها آب ودانه می‌دهم.