دوشنبه, ۱۳ اسفند, ۱۴۰۳ / 3 March, 2025
آن شب بارانی

روزی که عمو تهمورث آمد دو ماه بود که من عاشق منیر شدهبودم. کت و شلوار قهوهای پوشیدهبود و عینک تیرهای به چشم داشت که تا وقتی روی مبل نشست از صورتش برنداشت. با خودش جز یک ساک سفری کوچک و یک کیف سیاه چرمی بزرگ چیز دیگری نیاوردهبود. روی پلّههای ایوان نشستم تا بندهای کفشام را ببندم. خان جان از توی اتاق دوید بیرون.
- الهی قربون قدّت بشم مادر یه تک پا برو دم مغازهی مشد ابراهیم. مادرت یه لیست نوشته بخر و بیار...
لنگه کتانیام را در هوا تکان دادم تا شنریزه از درونش بیرون بیفتد. غر زدم: « من با دوستام قرار دارم خان جان. رحمت از مدرسه اومد بدید بره بخره». طوری نگاهم کرد که یعنی باید از خودم خجالت بکشم. منیر از آشپزخانهی آن طرف حیاط بیرون دوید و رفت لب پاشویهی حوض. لیست خرید را در هوا قاپیدم و به منیر نگاه کردم. گفت:«الهی کور شی که این طوری نگام میکنی». خندیدم. خان جان نُچی کشید و گفت:«دختره گیس بریده!» و به هردومان براق شد.
- بدو برو تو آشپزخانه کمک مامانت ببینم. تو هم بدو اینا رو بخر تا شب نشده.
از پلّه ها پایین پریدم و خودم را به کوچه رساندم.
احمد گفت:« شرط میبندم کلّی سوغاتی برات آورده». سنگی را با غیظ از جلوی پایم شوت کردم و گفتم :« نه بابا! خودم ساکهاش رو براش بردم تو. همچین سنگین نبود».
-یعنی می گی توی اون چمدون سیاه به اون بزرگی هیچی نیست؟
چمدان سیاه را گوشهی اتاقش گذاشته بود. از پشت پنجره دیدم. خان جان گفت:« این اتاق خودته. یادت که هست؟ هیچ دست بش نزدیم. حالام جات رو میاندازم اونجا یه کم استراحت کن». عمو تهمورث هیچ نگفت. عینک سیاه بزرگش را هنوز به چشم داشت. آقا جان کنار در سرش را بالا گرفته بود و نگاهش می کرد. روی مبل نشست و عینکش را برداشت. پایین یکی از ابروهایش جای زخم کهنه ای داشت که بد جوش خورده بود. عمه خانوم گفت: «حتما سربند تصادفش خراش برداشته» و گفت: «داداش، اگه چیزی لازم داشتی صدام کن» و با محبّت نگاهش کرد. عمو تهمورث لبخند زد و من دیدم که دندانهایش از سفیدی برق میزدند. برعکس دندانهای آقاجان که از بس به قلیان پک زده بود زرد شده بودند. منیر دوید و گیسهای بافتهاش در هوا تکان خوردند. بستههای خرید را از دستم گرفت و خندید.
- ایشاا... برای زنت بری خرید.
عمو تهمورث روی پلّهها ایستاد و نگاهمان کرد. در آفتاب بلندقدتر به نظر میرسید. صورتش پف کرده و خوابآلود بود. بدون عینک به ما نگاه کرد و خندید. بلند خندید. بدم آمد. چرخیدم و از در بیرون رفتم و تا شب به منیر نگاه نکردم.
رحمت کنارم روی دیوار خرابه نشست و با صدای بچّهگانهاش گفت: «داداشی نمیآی شام؟ آقا از دستت عصبانیه. میگه مثّه ولگردا همهاش تو کوچهای». از روی دیوار پایین پریدم وخاکهای شلوارم را تکاندم.توی راهرو یکدفعه پرسید:«تو از عمو خوشت می آد؟»
- خب عمومونه...
- تا حالا کجا بوده پس؟ چرا هیچ وقت نیامدهبود پیش ما؟
خان جان بشقاب عمو تهمورث را از برنج زعفرانی پر کرد و آه کشید: « درست مثل اون روزا که همه دور هم بودیم. خدا بیامرزه آقاتونو. چقدر دوست داشت همه دور یه سفره جمع باشید. خدا بیامرز چقدر هم محبوبه و مهتاب رو دوست میداشت. خدا همه رفتگانمونو بیامرزه...» آقا جان زیر لب چیزی گفت. داشت فاتحه میخواند. به عمو تهمورث نگاه کردم. به آقاجان چشم دوختهبود. عمّه خانم هم داشت نگاهشان میکرد. گفت:« یه لیوان آب برام بریز پسر». اولین باری بود که با من حرف میزد. صداش کلفتتر از صدای آقاجان بود و وقت حرفزدن کلمات را میکشید. لیوانش را دراز کرد طرفم. از اینکه مرا «پسر» خطاب کرده بود حرصم گرفت. گفتم:« اسم من رحیمه» و لیوانش را آنقدر پر کردم که آب سر ریز کرد توی سفره. رحمت خندید و جای خالی دو دندان افتادهاش پیدا شد.
- منم رحمتم عمو ته... ته...
همه خندیدند. عمو تهمورث آرام گفت :« تهمورث، پسر!» آقاجان برای اولین بار چشم از بشقابش برداشت و چشم در چشم عمو تهمورث انداخت.
مادر گفت:« راستی حالا که خان داداشت اینجاست آزمایشا و عکساتم نشانش بده بلکه بفهمیم چته...» و استکان چای کمر باریک را جلوی آقاجان گذاشت. آقاجان هیچ نگفت. در سکوت تسبیح انداخت و به قلیان پک زد. پکهای عمیقی زد و به سرفه افتاد. عمو تهمورث مثل همیشه مختصر و مفید جواب داد: « مدّتهاست که طبابت رو کنار گذاشتم». حتّی زحمت نکشید عکسها را از دست مادر بگیرد. مادر با غیظ چادرش را به گوشهی اتاق پرتاب کرد و گوشهای چمباتمه زد. خان جان لبهایش را به دندان گزید و زیر لب گفت:« طفلی پسرکم...» عمه خانوم گفت: « حتماً سربند اون تصادف دیگه طبابت نمیکنه...» مادر گفت:« اینهمه وقت نیومده سر خاکشان. اینهمه وقت سراغشان را نگرفته حالا یککاره آمده قبرشان را ببینه که چه؟ ». آقا جان جوابش را نداد. استکان را برعکس در نعلبکی گذاشت. پوستین همیشگی را سرش کشید و با چشمهای باز خوابید.
منیر ناله کرد :« چشماش دربیاد هرکی چشمم زد...» و با چشمهای درشت سیاهش به من نگاه کرد. عمّه خانوم دوا گلی را روی مچ پاش ریخت و گفت:« خبه خبه! چشماش دربیاد... می خواستی چشمای کورشدهات رو باز کنی تا زمین نخوری». منیر زبانش را در آورد. کنارش نشستم.
- درد داره؟
سرش را یکبری کرد و دماغش را بالا کشید.
- یه کم.
- می خوای از فردا با دوچرخه ببرمت مدرسه؟ اینجوری زودتر خوب میشی
عمو تهورث با عینک تیره و چمدان بزرگ سیاهش از پشت سرمان رد شد و از پلّه ها پایین رفت. خان جان داد زد: « خب میگفتی آق داداشت هم میاومد با هم میرفتین سر خاک. می ترسم پیدا نکنی». عمو تهمورث هیچ نگفت. دستش را در هوا تکان داد و در را بست. مادر گفت :« بعد بیست سال کی فکرش رو میکرد برگرده؟ » خان جان اشکهاش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت:«مثّه غریبه ها شده برام. از صب تا شب توی اون اتاق میپلکه و لام تا کام حرف نمیزنه حتّی با داداشش». عمّه خانوم گفت:« حتماً سربند اون تصادف زبونش نمیگرده...». منیر سرش را نزدیک گوشم آورد.
-نمیخوای بری دنبالش؟
نگاهش کردم. چشمهاش برق میزدند. کتانیهام را پا کردم و جلد از پلّه ها پایین دویدم. داد زد:«مواظب خودت باش...». دو تا کوچه را که رد کردم دیدمش. از سینهکِش دیوار میرفت. آرام میرفت. یک پایش را کمی روی زمین میکشید و میرفت. عمّه خانوم میگفت:« سر بند اون تصادف لنگ شده. طفلی داداشم تو هیچی شانس نیاورد. اون از زن و بچهاش که جوونمرگ شدن. اینم از خودش که به این حال و روز افتاده...»
احمد کنارم راه افتاد.
- عصری که میآی مسابقه؟ رو کمکنی یهها. نباشی تیم لنگ میمونه.
عمو تهمورث جلوی یک قهوهخانه ایستاد. ایستادم.
- جون احمد نمیتونم. یعنی نمیدونم میرسم یا نه. حالا این دفعه رو یه کاریش بکنین.
دستهاش رو در هوا تکان داد و داد زد:«رحیم ضد حال نزن دیگه. به خدا هافبک خوب مثه تو نداریم. داشتیم که منّتت رو نمی کشیدیم». گفتم:«حالا ببینم چیکار میتونم بکنم».
از پشت شیشه قهوهخانه نگاه کردم. میان آنهمه دود به سختی میشد جایی را دید. دستی از پشت سر یقه لباسم را کشید.
- زاغ سیاه منو چوب میزنی پسر؟
به لکنت افتادم.
-نه! نه... نه به خدا عمو...
دستهای بزرگش یقه پیراهنم را رها کرد. لرزیدم. گفت:« منو ببر سر خاک». راه افتادم. سایهی بلندش کنارم راه افتاد. مراقب بودم که لگدش نکنم. از تپّههای امامزاده که بالا رفتیم عینک تیرهاش را درآورد و در جیب کتش گذاشت. پرسید: «زیاد اینجا میآیید؟ » سر تکان دادم. تازه فهمیدم که از عمو تهمورث میترسم. چمدان بزرگش را کنار قبرها گذاشت. روی زمین زانو زد و گفت: «تنهام بذار». چرخی زدم و تمام راه را تا خانه یک نفس دویدم. هنوز میلرزیدم.
آقاجان قرآنش را بست و بوسید. گفت:« خان جان به تهمورث بگید اگر بخواد میتونه بیاد توی حجره وایسه. بالاخره اونم از این حجره سهم داره». خان جان آه کشید و هیچ نگفت. آقاجان سبیلهای بلندش را با دندان جوید. رحمت میگفت اینطوری بهتر فکر میکند.
منیر گفت: «ترسوی بدبخت. خب پشت درختا قایم میشدی ببینی چی کار میکنه». داد زدم: «تو ترسو نیستی تو برو دنبالش» و به اتاقمان رفتم. مادر گریه کرد: « از وقتی داداشت اومده کم خور و خواب شدی. رفتی تو لاک خودت. انگار نه انگار زن و بچّهات هم آدمن. دلم داره میترکه... یه چیزی بگو مرد...» بیصدا در اتاق را بستم و بیرون رفتم. آقاجان داشت سبیلهای بلندش را میجوید. منیر صورتش را به شیشهی پنجره چسباند و گفت: «انگار توی اتاقش نیست. اگه تو بخوای من میتونم برم توی چمدونش رو نگاه کنم». گفتم:« لازم نکرده. اینی که من دیدم مثل اجل معلّق بالای سرت ظاهر میشه». یواش گفتم انقدر که منیر نشنید.
لبهایش را جمع کرد و بی صدا گفت: «ترسو!» و دستگیرهی در را پیچاند که عمو تهمورث از اتاق بیرون آمد. عینک به چشم نداشت و من دیدم که چشمهاش سرخ بودند مثل چشمهای آقاجان وقتی پنجشنبهها از دعای کمیل برمیگشت. دست منیر را گرفت. منیر جیغ زد. دویدم طرفشان. گفت: «از دخترهای فضول خوشم نمیآد». گفتم: «ولش کن عمو تهمورث». لبخند زد. دندانهای سپیدش برق میزدند. گفت:«همونجور که از پسرهای فضول» و دست منیر را رها کرد. چمدان سیاهش را برداشت و رفت. منیر زد زیر گریه. به سینهاش مشت کوبید: «الهی که بره برنگرده». عمّه خانوم از رانش نیشگون گرفت و منیر جیغ کشید و گریهاش بلندتر و طولانیتر شد. گفت: «الهی...» نگفت. از ترس نیشگون ساکت شد و هق هق کرد. عمّه خانوم گفت:«گیس بریده چقدر بت گفتم دور و بر داییات نپلک. نگفتم؟ دخترش اگه زنده بود چند سال فقط از تو بزرگتر بود. دور از اینجا. دور از این خونه. دور از جون تو. خب اون بندهی خدا هم دلش می سوزه...» و زیر لب ذکر خواند و به منیر فوت کرد. منیر به خودش فوت کرد و غش غش خندید.
عمو تهمورث روبروی خانه قدیمی ایستاد. مدّتی طولانی ایستاد و به آن نگاه کرد. داد زد:«آهای کسی خونه نیس؟» و با دست چند بار به در آهنی رنگ و رو رفته ضربه زد. سعی کردم پشت نزدیکترین ماشین پناه بگیرم. لخ لخ دمپایی و صدای چرخیدن کلید را شنیدم. با احتیاط سرم را بالا آوردم. عمو تهمورث عینک تیرهاش را از صورتش برداشتهبود و داشت با پیرزن لاغر و قوز کردهای حرف میزد. بلند حرف میزد و دستهایش را در هوا تکان میداد. چمدان بزرگ سیاهش را برداشت و با پیرزن داخل خانه رفت. احمد گفت:« از این کارآگاه بازیها چی عاید تو میشه؟» شانه بالا انداختم.
- هیچی! بیشتر خودم دلم میخواد ببینم کجا میره. چیکار میکنه. توی اون چمدون چیه که همیشه همراهش میبره. خیلی دلم میخواد بدونم تو اون خونه چی میخواد.
احمد دستهاش را روی کاپوت ماشین تکیه داد.
- زکی! نکنه میخوای از دیوار مردم بری بالا؟
- هیس!
هر دو سرمان را دزدیدیم. عمو تهمورث در خانه را به هم زد. یک بستهی نخ پیچی شده زیر بغل گذاشتهبود. سر خیابان ایستاد و به تاکسی اشاره کرد. دویدم تا ماشین بگیرم. به هیچ قیمتی حاضر نبودم باز هم گمش کنم. احمد همانجا ایستاد و دور شدنم را نگاه کرد. از تپّه ها که بالا رفت عینک سیاهش را از صورت برداشت. چمدان را کنار قبرها گذاشت و روی زانو تا شد. از پشت چنارها خوب نمیتوانستم ببینم چه میکند. جلوتر رفتم. پشت آخرین درخت ایستادم. به نظرم رسید بسته را باز کرد. یک مشت کاغذ بیرون آورد و خواند. به نظرم رسید شانههایش تکان میخوردند. بدجور هم تکان میخوردند. عمو تهمورث گریه میکرد. سنگ کوچکی برداشت و روی کاغذها گذاشت. در چمدان سیاهش را باز کرد و یک جعبه چوبی بزرگ بیرون آورد که بعدها فهمیدم سنتور است و شروع کرد به زدن. گریه میکرد و میزد و انقدر قشنگ میزد که یادم رفت برای چه به قبرستان آمدم. روی زمین نشستم و نفس بلندی کشیدم. من راز عمو تهمورث را کشف کردهبودم. تک و توک مردمی که به قبرستان آمده بودند دورش جمع شدند. به نظرم رسید یکیشان دست توی جیبش کرد و سکّهای کنار عمو تهمورث بر زمین انداخت.
خجالت کشیدم. عمو تهمورث چیزی نمیدید. چشمهایش را بسته بود. گریه میکرد و سنتور میزد. یکباره بدنش شروع کرد به لرزیدن. دیدمش که دستهایش چنگ شدند و تنش به یک سو خم شد و کف از دهانش بیرون ریخت و روی زمین افتاد. حواسم نبود که نباید از پشت درخت بیرون بیایم. داد زدم و به سویش دویدم. عمو تهمورث دور خودش پیچ و تاب میخورد و میلرزید. حواسم نبود که گریه میکنم. یکی از پشت شانهام را چنگ زد. آقاجان به سرعت مرا کنار زد. عمو تهمورث را که جثّهاش خیلی از او بزرگتر بود روی کول انداخت و به من اشاره کرد.
-لوازمش را بیار پسرم. فرصت نشد که بگویم «چشم». اشکهایم را با پشت دست پاک کردم و کاغذها را از زیر سنگ بیرون کشیدم. زرد و رنگ و رو رفته بودند. روی یکیشان با خط زیبایی نوشته شده بود « برای طغرل عزیزتر از جانم». حواسم بود که باد نبردشان. سنتور را با کمک دیگران توی چمدان گذاشتم. عکس قدیمی و سیاه و سفید زن جوان و زیبایی را که روی زمین افتاده بود توی جیبم گذاشتم. چمدان بزرگ را به زحمت برداشتم و راه افتادم.
خان جان دو دستی روی زانوهاش زد.
- بمیرم برای بچّهام. هیچ روی خوشبختی ندید. اون از زنش که جوونمرگ شد اینم از خودش...
عمّه خانوم اشکهایش را پاک کرد و گفت:«حتماً سربند اون تصادف غشی شده. شوهر خدابیامرز من هم یکی دوبار اینطوری شد. شما که یادتونه خان جان؟». عکس را از جیبم در آوردم و به منیر نشان دادم. جیغ کشید. گفت:«کور شده چقدر خوشگله». گفتم :« تو از اون خیلی خوشگلتری». خندید و از اتاق بیرون دوید. مادر گفت: «رحیم جان چمدان رو بذار توی اتاق عمو تهمورث». آقاجان کنار تخت نشستهبود و کاغذهای عمو تهمورث را میخواند. رنگ صورتش سفیدتر از همیشه به نظر میرسید. به سیگارش پک میزد و میخواند. چشمهایش خیس بودند. آقاجان جز دعای کمیل هیچوقت دیگر گریه نمیکرد. لبهای عمو تهمورث چند بار تکان خورد. گفت: «تو جای من بودی میکشتی نه؟». آقاجان سربلند کرد. گفت:«چرا نکشتی پس؟ ». گفت: «تو که از همه چیز خبر داشتی...» و کاغذها را در هوا تکان داد. دیدم که صورت عمو تهمورث درهم رفت. چشمهایش را محکم بست و تند تند نفس کشید. گفت: «اوّل میخواستم بکشمت. همان اوّل که فهمیدم. آمدم حجره یادت نیست؟ امّا من مثل تو نامرد نیستم». صدای آقاجان لرزید.
- تو اشتباه میکنی تهمورث، مثل ما که اشتباه کردیم.
اوّلین باری بود که آقاجان نام عمو تهمورث را بر زبان میآورد. گفت:«محبوبه پاک بود. مثل یک گل پاک بود...» یکباره شانههایش لرزید و گریه کرد. بلند گریه کرد. خجالت کشیدم. حواسم بود که نباید مرا ببینند. برگشتم که از در بیرون بروم. عمو تهمورث صدایم کرد.
- آن جعبه را بیار اینجا پسر.
چمدان را کنار تخت گذاشتم. گفتم:«آقاجان به خدا...». گفت: «بازش کن». صدای آقاجان میخکوبم کرد.
- نه تهمورث!
عمو تهمورث نیمخیز شد. به آقاجان نگاه کرد. خیلی بد نگاه کرد. انگار اگر دستش میرسید آقاجان را خفه میکرد. گفت: «تو این ساز را خوب میزدی. به همان خوبی که ریشه مرا زدی...» و بی حال روی تخت افتاد. صورت آقاجان درهم رفت. لبهایش لرزید مثل شانهها و دستهایش. گفت: «محبوب پاک بود مثل گل...» و به گریه افتاد. من هم به گریه افتادم. از عمو تهمورث بدم آمد. گفت:« بت می گم بازش کن پسر!َ» به آقاجان نگاه کردم. دستهای لرزانش را به ریشهایش کشید. گفت:« من دل به یک آواز باختم و او دل به این ساز...» و دستش را گاز گرفت و من دیدم که بی صدا گریه کرد. گفت:«تو رو اشتباهی گرفته بود وقتی فهمیدم که دیگر دیر شده بود...». گفت :«نوشتم. براش نوشتم...» گفت: «از آن به بعد دست به این ساز نفرین شده نزدم». گفت: «چرا آمدی؟ که انتقام بگیری؟» و نگاهش کرد. عمو تهمورث چشمهایش را بستهبود و نفسنفس میزد.
صدای خوش سنتور از آن سوی حیاط به گوش میرسید مادر دیس برنج را وسط سفره گذاشت. گفت:« چقدر قشنگ میزند. قدرتی خدا بعضیها چه هنرهایی دارند». آقاجان جوابی نداد. نشنید. گوشه اتاق نشستهبود و به گلهای قالی خیره شده بود. عمّهخانم با تعجب نگاهش کرد.
- نمیفرمایی شام خان داداش؟
آقاجان تکانی خورد. انگار که از خواب بیدار شدهباشد. گیج نگاهم کرد. گفت: «برو عمو تهمورث را صدا بزن. بگو دیگر بس کند». این جمله آخر را انگار با التماس گفت. صدایش مهربان بود. مهربانتر از همیشه. ترسیده بودم که به خاطر گوش ایستادن کتکم بزند. نزدهبود. آقاجان معمولاً کتک نمیزد امّا وقتی میزد بد میزد. گفتم: «چشم آقاجان» و دویدم. چشمهای عمو تهمورث بستهبود. با چشمهای بسته میزد و تندتند نفس میکشید. صورت رنگپریدهاش پر از دانههای عرق بود و دستهای از موهای خاکستریاش بر پیشانی ریختهبود. گفتم:«عمو تهمورث! شام را کشیدهاند...» نشنید یا شنید و محل نکرد. دوباره گفتم و این بار بلندتر. صدای سازش قطع شد. گفت :«منیر را دوست داری؟». از خجالت سرم را پایین انداختم. نخندید. گفت :«پس به هیچ قیمتی از دستش نده». نگاهش کردم. چشمهایش سرخ بود. سرخ سرخ. به ایوان که رسیدیم گفت:« من یک عکس توی چمدانم داشتم...». به سرعت دست در جیبم کردم. گفتم :«به خدا روی زمین...» به سرم دست کشید. اوّلین باری بود که به من دست میزد. لرزیدم. گفت :«دیگر مرا تعقیب نکن». گفتم :« چشم عمو تهمورث» و نفس عمیقی کشیدم.
منیر از اتاق بیرون دوید.
- خوشگل شدم؟
عمه خانوم دو دستی به صورتش زد.
- وا! خدا مرگم بده. این چه سر و ریختیه درست کردی. اگه بابای خدا بیامرزت زنده بود...
منیر دور خودش چرخی زد. دوبار گفت :« خیلی خوشگل شدم نه؟» و به من نگاه کرد. کیفم را روی پلّهها گذاشتم. گفتم :«اون گل قرمز چیه روی کلّهات؟». لبهایش را جمع کرد. گفت:« مثه اون زنه توی عکس...». خان جان براق شد: «کدوم عکس ورپریده؟». نان چاییام را برداشتم و از پلّهها پایین دویدم. گفت:« مگه قرار نبود منو با دوچرخه ات ببری مدرسه؟» آقاجان از اتاق بیرون آمد. منیر گفت:«سلام» آقاجان جواب نداد. مات و مبهوت منیر را نگاه کرد. رنگ صورتش مثل گچ سفید شدهبود. چشمهاش روی منیر ثابت ماندهبود. منیر از دهانش پرید: «کور شی که...» و لب گزید و پشت عمّه خانم پنهان شد. مادر سراسیمه پرسید:« چیزی شده آقا؟» آقاجان زیر لب غرغر کرد. گفت:« دفعهی دیگه با این سر و ریخت جلوی من اومده نیومده...». چشم آقاجان که به من افتاد به سرعت سلام کردم. قبل از اینکه به من برسد از در خانه بیرون زدم و تا مدرسه یکسره رکاب زدم.
خان جان مشت به سینه میکوبید و باعث و بانی بدبختیهایش را نفرین میکرد. عمّه خانم مدام میرفت تا دم در حیاط و بر میگشت. مادر سینی چای را روی زمین گذاشت و به آقاجان نگاه کرد که در حیاط راه میرفت و سیگار میکشید. منیر خوابیدهبود. سرخاب و سفیداب صورتش ماسیدهبود و گیسهای بلندش روی بالش پخش شدهبود. خانجان گفت :« یعنی کجا رفته تا این وقت شب؟». عمّه خانم گفت: «غصّه نخور خانجان. هرجا باشه دیگه پیداش میشه. تازه سر شبه.» خانجان گریه کرد. گفت: «میترسم بچّهام باز غش کنه و هیچکی نباشه به دادش برسه...» مادر استکانهای چای را جلویشان گذاشت.
- اینهمه سال تنهایی زندگی کرده تو غربت. چرا بیخودی اعصاب خودتونو خورد میکنین؟ میآد ایشاا...
عمو تهمورث رفتهبود. چمدان بزرگ سیاهش را هم با خود بردهبود. این را تنها من میدانستم و آقاجان. آقاجان عبایش را از شانهها انداخت. پالتویش را برداشت. گفت: «من میروم دنبالش...». گفتم: «من هم میآم آقاجان». جواب نداد. از در بیرون رفت. دمپاییهایم را پا کردم و دنبالش دویدم. از تپّههای قبرستان که بالا رفتیم گفت: «کاش میدانستم چی راضیاش میکنه». آنجا نبود. سوار ماشین شدیم. آدرس قهوهخانه را دادم. گفت: «فکر کردم می خواهد انتقام بگیرد». گفت: «برای تو زود است که این چیزها را بفهمی». آنجا هم نبود. باران گرفت. مرد بلندقدی آن سوی خیابان راه میرفت. آقاجان دوید. من هم دویدم.
گفت :« تهمورث؟» مرد برنگشت. داد زدم: «عمو تهمورث...» مرد برگشت. عمو تهمورث نبود. آقاجان گفت: «بعد اینهمه سال رفته در خانه قبلیش. اینهمه سال با یک کابوس زندگی کرده». باران تندتر شد. دستم را محکم گرفت. گفت: «آنشب که زن تهمورث شد بارون میاومد. تا صب تو خیابونا راه رفتم. شبی که جنازهاش را هم تحویل گرفتم بارون میاومد». گفت: «بیچاره محبوب» و گفت: « برای تو زود است که این چیزها را بفهمی». سرفه کرد و یقه پالتویش را بالاکشید. عمو تهمورث را هیچجا ندیدیم. انگار آب شدهبود و توی زمین رفتهبود. به سوی خانه راه افتادیم. گفت: « بیچاره مادرت».
عمو تهمورث دست بزرگش را روی پیشانی آقاجان گذاشت. مادر با التماس نگاهش کرد.
- خان داداش خدا ازبزرگی کمت نکنه. داره تو تب میسوزه. یه کاری بکن.
لبهای عمو تهمورث لرزید مثل دستهایش. یک لحظه سر بلند کرد. چشمهایش برق میزد. فکر کردم این برق انتقام است همان که آقاجان گفتهبود. گفت: «زیر باران دنبال من راهافتاده بود که چه؟». گفت: « من سالهاست که طبابت را کنار گذاشتهام». خان جان برای اوّلین بار داد زد: «یعنی چی که کنار گذاشتم؟ اینهمه سال درس خوندی که حالا اینجور حاصل بدی؟ تو چت شده تهمورث؟ به خدا ازت نمیگذرم اگه کوتاهی کنی». صورت عمو تهمورث درهم رفت. رگ گردنش بیرون زد و مشتهاش را به هم گره کرد.
آقاجان گفت: «تویی محبوب؟ بالاخره اومدی؟». خان جان زاری کرد. مادر گفت: «همیشه میگفت اگه دختر بزای اسمش رو می ذارم محبوب. خدا نخواس.» و هق هق کرد. عمو تهمورث داد زد: « همهتون برید بیرون. همه!» میخواست انتقام بگیرد. از پشت پرده نگاهش کردم. از توی ساک سفریش یک کیف کوچک بیرون آورد. آستینهایش را بالا زد و گوشی معاینه را به گوشش گذاشت. گفت :« اوّل خواستم بکشمت امّا نتونستم. بعد فکر کردم تو تقصیر نداری...». از داخل کیف بسته سرنگ را بیرون آورد. یک مایع سفیدرنگ را داخل آن کشید. گفت :«فکر کردم با هم میمیریم و راحت میشویم. من، محبوبه و اون بچّه که معلوم نبود...». شانههایش لرزید. سرنگ را رو به هوا گرفت. گفت: « حسابهام غلط از آب دراومد. اونا رفتن و من موندم. دلشو نداشتم جنازهشان را تحویل بگیرم». لباس آقاجان را بالا زد. آقاجان گفت:«محبوب تویی؟».
عمو تهمورث داد کشید: « بس کن لعنتی!» و گریه کرد. گریه کردم. گفتم :« عمو تهمورث چرا میخوای بابام رو بکشی؟» نگاهم نکرد. محتویات سرنگ را خالی کرد. گفت: «دیر یا زود تو باید این چیزا را بفهمی» و از اتاق بیرون رفت. آن شب بارانی آخرین باری بود که عمو تهمورث را دیدم. یک سال بعد در یکی از غشکردنهاش سرش به گوشهی جدول خیابان برخورد کرد و مرد. جنازهاش را آقاجان تحویل گرفت و کنار محبوبه و دخترش به خاک سپرد.
خان جان گریه کرد. گفت :« بچهام معجزه کرد». مادر خندید. گفت: « خدا تو را دوباره به ما داد. خدا آق داداشت رو حفظ کنه». آقاجان گیج نگاهشان کرد. گفت: «تهمورث کجاست؟». عمّه خانوم اشکهایش را با پر چارقد پاک کرد. گفت: « رفت. صبح زود رفت. هرچه کردیم نماند. این را هم برای تو گذاشت» به چمدان بزرگ سیاه اشاره کرد. مادر با تعجّب گفت:« بلدی سنتور بزنی آقا؟». عمّه خانوم و خان جان به هم نگاه کردند.با خطّی خوش یک جمله روی کاغذی که به چمدان چسباندهبود، نوشته شدهبود. منیر خواند: «برای طغرل عزیز...»
مژگان عباسی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست