جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
مجله ویستا

سکـوت زیبا


سکـوت زیبا

در این فکر بودم که چگونه با او حرف بزنم عاشقش شده بودم بی آن که او بداند و من هم چیزی بتوانم بگویم

در این فکر بودم که چگونه با او حرف بزنم. عاشقش شده بودم بی‌‌آن‌که او بداند و من هم چیزی بتوانم بگویم .هر روز که از خانه بیرون می‌رفتم، در مسیر راهم، او را می‌دیدم که کتابی در دست دارد و در حالی که سرش را پایین انداخته به سمتی گام برمی دارد. چهره معصوم و زیبایی داشت که به من آرامش می‌داد. حس می‌‌کردم که عشق حقیقی خود را یافته‌ام. احساسی شیرین در وجودم رخنه و زندگی‌ام را دگرگون کرده بود .روزها می‌گذشتند و من هنوز حرفم را به او نگفته بودم. حتی چند بار تا نزدیکی‌اش رفتم، اما باز هم نمی‌توانستم بگویم.

نمی‌دانم چرا ترسی عجیب مرا از این کار منع می‌‌کرد. ترس از این‌که او جواب منفی به من بدهد و مرا قبول نکند و بدتر این‌که نداند من چقدر او را دوست دارم و او همه زندگی من است. عشق را با تمام وجودم حس می‌کردم و او تنها دلیل برای زندگی و نفس کشیدنم شده بود. جریان آن دختر را با تنها خواهرم که همیشه مرهم زخم‌هایم و هم صحبت دلتنگی‌هایم بود، در میان گذاشتم و او هم به من گفت: «باید نشان بدهم که چقدر عاشقش هستم و بی او نمی‌توانم زندگی کنم.» واقعا زندگی بی او برایم سخت شده بود و خواهرم با لبخندی به من می‌‌گفت: «عشق واقعی همین است». حالا در این فکر بودم که چگونه این عشق و احساس عمیق را برایش توصیف کنم. تا این‌که یک روز بالاخره از او تقاضای صحبت کردم، او ایستاد و من گفتم، او را دوست دارم و می‌‌خواهم ازدواج کنم، اما او سرش را پایین انداخت و بی‌‌آن‌که چیزی بگوید به راهش ادامه داد و جز سکوت چیزی از او نشنیدم. ناراحت شدم، اما با خودم گفتم: من نتوانستم همه حرف‌هایم را به او بزنم و موقع صحبت زبانم بند ‌آمد.

خودم را سرزنش نمی‌کردم، چون صحبت کردن با کسی که تمام وجود و زندگی‌ام شده بود، آن هم برای اولین‌بار، سخت بود، هر چند که برخورد او هم درست نبود. گاهی اوقات که به او فکر می‌کردم، می‌‌دیدم که صورتم از اشک‌ خیس شده است. پس از چند روز فکر کردن، تصمیم گرفتم که در نامه‌هایم حرف‌هایم را به او بزنم. حرف‌هایی که مهم بود و او باید پس از دانستن آنها به من جواب می‌‌داد و شاید باعث می‌‌شد، راحت تصمیم بگیرد. من شروع کردم به نوشتن از خودم، از او و عشقی که در وجودم بود. برایش نوشتم اما آنقدر طولانی بود که در یک نامه نمی‌توانستم همه آنها را بنویسم. بنابراین تصمیم گرفتم در چند نامه، حرف‌هایم را بگویم. از خواهرزاده‌ام تقاضا کردم نامه‌های مـرا هر روز بـه او بدهد. برای همین او را نشانش دادم و او هم این کــــار را برایم انجام می‌‌داد.

روز اول از دور دیدم که اولین نامه را با مکث و تردید گرفت، اما روزهای بعد با لبخندی شیرین آنها را می‌گرفت و من به مدت ۱۰ روز ۱۰ نامه هربار به همراه یک شاخه گل برایش فرستادم. در یک نامه نوشتم: ««عشق» واژه مقدسی است که من، آن را با تو احساس کردم، تو یک عشق پاک و حقیقی هستی که حسی زیبا در من به وجود آوردی» و در نامه‌ای دیگر نوشتم؛ «تو انگیزه‌ای برای زندگی کردن و گذراندن لحظه‌هایم شده‌ای و من می‌خواهم تا همیشه کنار تو باشم.» در یکی دیگر از نامه‌ها نوشتم «عشق تو با نگاهی زیبا و لبخندی شیرین مرا دگرگون ساخت و من می‌خواهم همدم و شریک زندگی تو باشم» و در دیگری عنوان کردم «می‌خواهم با تو روزهای قشنگی را سپری کنم و پناه خستگی‌های تو باشم و با پاکی وجود تو، باران را به تماشا بنشینم.»

و بالاخره در آخرین نامه‌ام آدرس پارک و ساعت مورد نظر را برایش نوشتم و از او خواستم که آنجا بیاید و جواب خود را به من بگوید. اضطراب عجیبی داشتم، نمی‌‌دانستم او می‌‌آید یا نه و این‌که چه جوابی به من خواهد داد و آیا مثل آن روز بی‌‌آن‌که حتی جواب سلامم را بدهد، باز هم قلب مرا می‌شکند و می‌رود؟ فکر‌های زیادی ذهن مرا به خود مشغول کرده بود و نمی‌گذاشت تا فرا رسیدن روز و ساعت قرار لحظه‌ای آرامش داشته باشم.

بی‌‌قرار بودم. هم لحظه‌شماری می‌‌کردم که آن لحظه فرا رسد و هم می‌ترسیدم از این‌که دنیایم با جواب منفی او ویران شود. بالاخره آن روز فرا رسید. به محل قرار رفتم، اما او نبود. روی نیمکتی نشستم و منتظر ماندم و پس از چند دقیقه دیدم که آرام آرام به سمت من می‌آید.

گلی در دستانم بــــود و می‌‌خواستم اگر قبول کرد، به او بدهم و اگر قبول نکرد، در دستانم له کنم. او نزدیک من رسید، اما باز هم جواب سلامم را نداد و من از این بابت خیلی دلگیر و البته کمی عصبانی شدم. به او گفتم منتظر جواب هستم و او کاغذی از کیفش در آورد و به من داد. خیلی تعجب کردم، در حالی که قلبم به شدت می‌زد. این بار او به من نامه می‌‌داد.

کاغذ را گشودم و خواندم، «من پیشنهادت را با احساس زیبایی که نسبت به تو دارم می‌پذیرم، اما فقط می‌توانم با لبخند‌ها و نگاهم با تو حرف بزنم» شوکه شده بودم، چطور تا آن موقع نفهمیده بودم که آن دختر لال است و نمی‌‌تواند حرف بزند. از این‌که او جواب سلامم را نمی‌دهد و چیزی نمی‌گوید، ناراحت شدم. اشک از چشمانم جاری شد، او هم اشک می‌ریخت. نمی دانستم چه باید بگویم. در حالی که اشک می‌ریختم، لبخندی زدم و گلی را که در دستم بود، به او دادم. من او را به خاطر پاکی و خوبی‌اش دوست داشتم و این‌که زندگی را از آن من کرده بود، از این‌که او نمی‌توانست حرف بزند، ناراحت بودم، خیلی هم سخت بود، اما مهم این بود که او کنارم می‌ماند و لبخند می‌زند و با نگاهش با من سخن می‌گوید.

سیمه نثر