پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

دوستت دارم را با من بسیار​ بگو


دوستت دارم را با من بسیار​ بگو

دوستم داری، این را چشم‌هایت می‌گویند که تازه از آسمان بازگشته‌اند و هزار بهار بارانی با خود دارند.

دوستم داری، این را چشم‌هایت می‌گویند که تازه از آسمان بازگشته‌اند و هزار بهار بارانی با خود دارند.

دوستم داری، این را دلت می گوید که تا خدا یک «ربنا» بیشتر فاصله ندارد و مرا با تمام وجود می خواهد.

دوستم داری، این را پریدن های رنگ و تپیدن های دلت می گوید، این را نفس هایت می گویند که با شنیدن صدایم بیشتر موزون می شوند.

دوستم داری، این را قدم هایت می گویند که با دیدنم «سکندری» می خورند، تند و کند می شوند و رفتن و آمدنت را به هم می ریزند. آنگاه می ایستی و از خودت می پرسی: من می رفتم یا می آمدم؟

دوستم داری، ولی افسوس از گفتن و شنیدن این جمله دریغ می کنی. هر چند هزار بار در گوشت خواهش کردم که عزیزم:

دوستم داری را از من بسیار بپرس

دوستت دارم را با من بسیار بگوی

اما تو، که تابستان تابستان نگاهت گرم است و هزار خورشید نروییده، شروع نشده، طلوع نکرده در دلت زندانی است. فقط خندیدی و من ندانستم تلخند بود یا نوشخند.

اما تو با آن زبانی که تازه از تلاوت دریا آمده بود، هر بار گفتی «باشد». و من هر چه تلاش کردم، نفهمیدم که «باشد» یعنی چه.

دوستم داری، ولی نمی دانم چرا زبانت با دلت برادر نیست. دوستم داری، اما نمی دانم چرا از بارانی بودن فقط رعد و برق را می شناسی و غریدن را.

دوستم داری، ولی دست و دل و زبانت همصدا نیستند​ و نمی دانم چرا وقتی می توانی «نرمه باران» باشی، نوازشم کنی، از خاک به افلاک برسانی ام مثل گیاهی که تمام دلخوشی اش از آسمان شبنمی سحرگاهی است، به تازیانه کلماتم می گیری، رگبار کلمات درشتت آزارم می دهد و هیچ وقت ندانستی که من همسر توام و تو روزی من را گل زندگی ات می نامیدی. تند می آیی و با تمام وجود کلماتت را به هجوم تنهایی ام می ریزی و نمی دانی که:

خس به صد سال توفان ننالد

گل به یک تندباد است بیمار

عزیز من. من همسر توام، غزل سروده و ناسروده ات، شاعرم بمان و مرا با کلماتی که می شناسی نوازش کن. مرا به اسم کوچک ولی با احترام صدا بزن. حتی حتی حتی اگر این کلمات درشت شایسته من باشند شایسته زبان و دهان تو نیست.

عزیز من. خوب که نگاه می کنم، می بینم دوستم داری و دوستت دارم، اما:

چون نسیم می آیی، گردباد خواهی رفت

می بری مرا با خود تا کجا؟ نمی دانم

نسیم می آیی، نوازشگر و مهربان، لطفا نسیم بمان، گردباد نشو. زبانت را در اختیار بگیر، نگذار توفانی شود.

دوستم داری، پس بگذار در سایه آفتابی هم قد بکشیم، در پناه محبت و احترام هم امروز را به فردا برسانیم و بدویم تا بهار.

دوستم داری، این را دلت می گوید، دستت می گوید، نگاهت می گوید. بگذار زبانت نیز مهربان باشد تا چهارستون زندگی مان برپا بماند.

علی بارانی