دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

راه فرسوده


راه فرسوده

اول صبح یكی از روزهای ماه دسامبر بود آن روز هوا روشن و سرد و یخ زده بود

اول‌ صبح‌ یكی‌ از روزهای‌ ماه‌ دسامبر بود. آن‌ روز هوا روشن‌ و سرد و یخ‌زده‌ بود. در آن‌سوی‌ روستایی‌ دورافتاده‌، پیرزن‌ سیاهپوستی‌ كه‌ پارچهٔ‌ قرمزی‌ به‌ سرش‌ بسته‌ بود، از كوره‌راهی‌ میان‌ جنگل‌ كاج‌، تك‌ و تنها بیرون‌ می‌آمد. نام‌ او فنیكس‌ جكسون‌ بود. بسیار پیر و قدكوتاه‌ بود و به‌ آرامی‌ در تاریكی‌ سایهٔ‌ درختان‌ كاج‌ قدم‌ می‌زد. هیكلی‌ درشت‌ داشت‌، اما مانند پاندول‌ سبك‌ ساعت‌ دیواری‌، درحالی‌كه‌ آهسته‌ راه‌ می‌رفت‌، تنه‌اش‌ را به‌ این‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ می‌انداخت‌. در دستش‌ عصامانند كوچك‌ و باریكی‌ بود كه‌ باقی‌ماندهٔ‌ چتر شكسته‌ای‌ بود؛ و با آن‌ مدام‌ و آهسته‌ به‌ زمین‌ یخ‌زدهٔ‌ جلو پایش‌ ضربه‌ می‌زد. این‌ ضربات‌، صدای‌ كسل‌كننده‌ و مداومی‌ را در فضای‌ آرام‌ جنگل‌ ایجاد می‌كرد.

مانند صدای‌ جیك‌جیك‌ پرندهٔ‌ كوچكی‌ بود كه‌ در تنهایی‌ خود در فكر فرو رفته‌ است‌.

پیرزن‌ لباس‌ راه‌راه‌ بلندی‌ تا روی‌ كفشهایش‌ پوشیده‌ بود و پیشبندی‌ هم‌اندازهٔ‌ لباسش‌ از جنس‌ كیسهٔ‌ شكری‌ كه‌ رنگ‌ رویش‌ رفته‌ بود به‌ روی‌ آن‌ بسته‌ بود كه‌ جیب‌ گشادی‌ روی‌ آن‌ دوخته‌ شده‌ بود. همهٔ‌ لباسهایش‌ كاملاً تمیز بودند. اما بند كفشهایش‌ باز شده‌ بود و به‌ روی‌ زمین‌ كشیده‌ می‌شد، و هر بار كه‌ قدم‌ برمی‌داشت‌، ممكن‌ بود روی‌ آن‌ بیفتد. او فقط‌ جلو را نگاه‌ می‌كرد.

سن‌ زیاد، رنگ‌ چشمهایش‌ را به‌ آبی‌ متمایل‌ كرده‌ بود. روی‌ پوستش‌ چین‌ و چروك‌های‌ شاخه‌ شاخهٔ‌ زیادی‌، مثل‌ یك‌ نقاشی‌، كشیده‌ شده‌ بود. انگار درخت‌ كامل‌ كوچكی‌ در وسط‌ پیشانی‌اش‌ نقش‌ بسته‌ بود. اما زمینهٔ‌ آن‌ طلایی‌ بود. رنگ‌ زردی‌ كه‌ در تاریكی‌ برافروخته‌ بود، دو برآمدگی‌ گونه‌هایش‌ را روشن‌ كرده‌ بود. موهایش‌ زیر پارچهٔ‌ قرمز سرشْ به‌ صورت‌ حلقه‌های‌ ریزِ بسیار كم‌پشت‌، تا گردنش‌ رسیده‌ بود. با این‌همه‌، موهایش‌ هنوز سیاه‌ بود و بویی‌ شبیه‌ بوی‌ مس‌ می‌داد.

گاهگاهی‌ درختان‌ بیشه‌ تكان‌ می‌خوردند. فنیكس‌ پیر گفت‌: «از سرِ راهِ من‌ كنار بروید. با همهٔ‌ شما هستم‌، روباهها، جغدها، سوسكها، خرگوشها، راكونها و حیوانات‌ وحشی‌!... كبكهای‌ كوچك‌! از زیر پاهای‌ من‌ بیرون‌ بیایید! خوكهای‌ بزرگ‌ و وحشی‌ را از سر راه‌ من‌ دور كنید. به‌ هیچ‌كدام‌ از آنها اجازه‌ ندهید كه‌ سرِ راهِ من‌ سبز شوند. من‌ راه‌ درازی‌ در پیش‌ دارم‌.»

چوبدستی‌اش‌ در دست‌ سیاه‌ كوچك‌ كك‌ و مكی‌اش‌ مثل‌ شلاق‌ كالسكه‌ای‌ نرم‌ شده‌ بود؛ و آنچنان‌ بر بوته‌ها ضربه‌ می‌زد كه‌ گویی‌ می‌خواهد هر موجود پنهانی‌ را از زیر آنها بیرون‌ بكشد.

او به‌ راهش‌ ادامه‌ می‌داد. جنگل‌ انبوه‌ و آرام‌ بود.

آن‌ بالاها، جایی‌ را كه‌ باد برگهای‌ سوزنی‌ كاج‌ را تكان‌ می‌داد، خورشید آن‌قدر روشن‌ كرده‌ بود كه‌ نمی‌شد به‌ آنها نگاه‌ كرد. میوه‌های‌ درختان‌ كاج‌ كه‌ به‌ سبكی‌ پر پرندگان‌ بودند، به‌ زمین‌ می‌افتادند. آن‌ پایین‌، در گودالی‌، كبوتر نالانی‌ افتاده‌ بود كه‌ شاید هنوز برایش‌ خیلی‌ دیر نشده‌ بود.

راه‌ از بالای‌ تپه‌ای‌ می‌گذشت‌. او مثل‌ پیرزن‌های‌ غرغرو كه‌ با خود حرف‌ می‌زنند، می‌گفت‌: «انگار پاهایم‌ به‌ زنجیر كشیده‌ شده‌اند.

خیلی‌ طول‌ می‌كشد تا این‌ راهِ دور را پشت‌ سر بگذارم‌. یك‌ چیزهایی‌ در این‌ تپه‌، همیشه‌ نمی‌گذارند من‌ به‌ راهم‌ ادامه‌ بدهم‌... و به‌ زور من‌ را نگه‌ می‌دارند.»

بعد از اینكه‌ به‌ بالای‌ تپه‌ رسید، برگشت‌ و نگاهی‌ جدی‌ و عمیق‌ به‌ پشتِ سر خود، یعنی‌ همان‌ جایی‌ كه‌ آمده‌ بود انداخت‌، و بالاخره‌ گفت‌: «از وسط‌ درختان‌ كاج‌ بالا آمدم‌، و حالا از وسط‌ درختان‌ بلوط‌ باید پایین‌ بروم‌.»

تا آنجا كه‌ می‌شد چشمهایش‌ را باز كرد و به‌ آرامی‌ به‌ طرف‌ پایین‌ حركت‌ كرد. اما قبل‌ از اینكه‌ به‌ پایین‌ تپه‌ برسد، لباسش‌ به‌ بوته‌ای‌ گیر كرد.

انگشتانش‌ تندتند و دقیق‌ كار می‌كرد. اما چون‌ دامنش‌ بلند و گشاد بود، پیش‌ از اینكه‌ بتواند قسمتی‌ از دامنش‌ را از بوته‌ جدا كند، قسمت‌ دیگر به‌ بوته‌ گیر می‌كرد. امكان‌ نداشت‌ كه‌ بگذارد لباسش‌ پاره‌ شود. گفت‌: «من‌ در بین‌ خارهای‌ بوته‌ای‌ گیر كرده‌ام‌. خارها، شما همان‌ كاری‌ را كه‌ بهتان‌ گفته‌اند انجام‌ می‌دهید. هیچ‌وقت‌ اجازه‌ نمی‌دهید كه‌ آدمها از اینجا عبور كنند. نه‌ آقایان‌! چشمهای‌ پیر من‌ خیال‌ می‌كردند كه‌ شما پونهٔ‌ زیبا و سبزی‌ هستید.»

بالاخره‌، درحالی‌كه‌ سر تا پایش‌ را تكان‌ می‌داد، از بوته‌ جدا شد و ایستاد. بعد از لحظه‌ای‌ توانست‌ خم‌ شود و چوبدستی‌اش‌ را بردارد.

كمی‌ به‌ عقب‌ برگشت‌ و به‌ خورشید نگریست‌ و درحالی‌كه‌ قطره‌های‌ درشت‌ اشك‌ از چشمانش‌ سرازیر می‌شد فریاد زد: «آفتاب‌ خیلی‌ بالاست‌... و اینجا خیلی‌ وقتم‌ تلف‌ شد.»

در دامنهٔ‌ این‌ تپه‌ جایی‌ بود كه‌ كندهٔ‌ درختی‌ را روی‌ نهری‌ انداخته‌ بودند. فنیكس‌ گفت‌: «حالا وقت‌ امتحان‌ است‌.»

پای‌ راستش‌ را جلو گذاشت‌. از كنده‌ بالا رفت‌ و چشمهایش‌ را بست‌. دامنش‌ را بالا گرفت‌ و مثل‌ اینكه‌ در مراسمی‌ رژه‌ می‌رفت‌، چوبدستی‌اش‌ را با خودنمایی‌ صاف‌ گرفت‌ و از كندهٔ‌ درخت‌ با قدم‌رو گذشت‌. بعد چشمهایش‌ را باز كرد و خود را صحیح‌ و سالم‌ در آن‌ طرف‌ نهر دید.

گفت‌: «آن‌ قدرها هم‌ كه‌ فكر می‌كردم‌ پیر نیستم‌.»

اما نشست‌ تا كمی‌ استراحت‌ كند. دامنش‌ را در كنار آب‌ پهن‌ كرد و دستهایش‌ را دور زانوهایش‌ جمع‌ كرد. بالاتر از او، درختی‌ با انبوه‌ مروارید مانند داراییهایش‌ دیده‌ می‌شد. پیرزن‌ جرئت‌ نداشت‌ چشمهایش‌ را ببندد. وقتی‌ پسربچه‌ای‌ برایش‌ بشقابی‌ با تكه‌ای‌ كیك‌ مرمری‌ آورد، با پسرك‌ صحبت‌ كرد و گفت‌: «من‌ این‌ كیك‌ را می‌گیرم‌.» اما وقتی‌ كه‌ خواست‌ بشقاب‌ را بگیرد، فقط‌ دستش‌ را در هوا دید.

او درخت‌ را ترك‌ كرد و مجبور شد از میان‌ حصار سیم‌ خاردار رد شود. گاهی‌ می‌خزید و زانوهایش‌ را روی‌ زمین‌ می‌كشید و گاهی‌ دولا دولا راه‌ می‌رفت‌ و مانند بچه‌ای‌ كه‌ می‌خواهد از پله‌ بالا برود انگشتانش‌ را دراز می‌كرد. بلند بلند با خود حرف‌ می‌زد و مواظب‌ بود كه‌ لباسش‌ پاره‌ نشود. وقتی‌ كه‌ از آنجا سریع‌ می‌رفت‌، دست‌ و پایش‌ زخمی‌ شده‌ بود. اما خیلی‌ دیر شده‌ بود و دیگر نمی‌توانست‌ به‌ زخمهایش‌ رسیدگی‌ كند.

بالاخره‌ صحیح‌ و سالم‌ از حصار عبور كرد و از فضای‌ بی‌درخت‌ سر درآورد. درختان‌ خشك‌ بزرگ‌، مانند سیاهپوستانی‌ با یك‌ دست‌، در بین‌ ساقه‌های‌ ارغوانی‌ خشكیدهٔ‌ مزرعهٔ‌ پنبه‌ ایستاده‌ بودند. لاشخوری‌ آنجا نشسته‌ بود.

فنیكس‌ گفت‌: «به‌ كی‌ داری‌ نگاه‌ می‌كنی‌؟»

در طول‌ شیار مزرعهٔ‌ پنبه‌، راهش‌ را ادامه‌ داد؛ و درحالی‌كه‌ به‌ این‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ نگاه‌ می‌كرد گفت‌: «جای‌ شكرش‌ باقی‌ است‌ كه‌ الان‌ فصل‌ بیرون‌ آمدن‌ گاوهای‌ نر نیست‌، و خدای‌ مهربان‌ كاری‌ كرده‌ كه‌ مارها در این‌ فصل‌ از درخت‌ بالا روند؛ دور آن‌ بپیچند، و به‌ خواب‌ زمستانی‌ بروند. خدا را شكر كه‌ مار دوسری‌ را كه‌ دور آن‌ درخت‌ حلقه‌ بزند ندیدم‌. آن‌ مار فقط‌ سالی‌ یك‌ بار به‌ آنجا می‌آید؛ مدتی‌ این‌ شرایط‌ را تحمل‌ می‌كند، و تابستان‌ سر و كله‌اش‌ پیدا می‌شود.»

از میان‌ پنبه‌های‌ قدیمی‌ گذشت‌ و به‌ مزرعهٔ‌ خشكیدهٔ‌ ذرت‌ رسید. ساقه‌های‌ ذرت‌ كه‌ از پیرزن‌ بلندتر بودند تكان‌ می‌خوردند و نجوا می‌كردند. گفت‌: «حالا باید از این‌ راه‌ پیچ‌درپیچ‌ بگذرم‌.» چون‌ آنجا دیگر هیچ‌ راهی‌ نبود.

كمی‌ جلوتر، چیز بلند، سیاه‌ و لاغری‌ را دید كه‌ جلوش‌ تكان‌ می‌خورد. اول‌ آن‌ را با یك‌ مرد اشتباه‌ گرفت‌. «شاید مردی‌ باشد كه‌ دارد در مزرعه‌ می‌رقصد.» اما پیرزن‌ آرام‌ ایستاد و گوش‌ داد. هیچ‌ صدایی‌ از آن‌ درنمی‌آمد. مثل‌ مرده‌ها ساكت‌ بود.

یكدفعه‌ گفت‌: «روح‌! تو روح‌ كی‌ هستی‌؟ من‌ شنیده‌ام‌ هیچ‌ مرده‌ای‌ این‌ نزدیكیها خاك‌ نشده‌.» اما هیچ‌ پاسخی‌ نشنید. آن‌ چیز، تنها رقص‌ ناموزونی‌ در باد می‌كرد.

چشمهایش‌ را بست‌. دستش‌ را دراز كرد. آستینی‌ را لمس‌ كرد. كتی‌ را گرفت‌ كه‌ خالی‌ بود و مثل‌ یخ‌ سرد بود.

با چهره‌ای‌ بشاش‌ گفت‌: «آی‌ مترسك‌! من‌ باید برای‌ همیشه‌ خاموش‌ شوم‌.» و با خنده‌ ادامه‌ داد: «دیگر حواسی‌ برایم‌ باقی‌ نمانده‌. من‌ خیلی‌ پیر شده‌ام‌. من‌ پیرترین‌ آدمی‌ هستم‌ كه‌ می‌شناسم‌. رقص‌ مترسك‌ پیر. وقتی‌ من‌ با تو می‌رقصم‌، تو هم‌ برقص‌.»

پایش‌ را به‌ روی‌ شیار مزرعه‌ می‌كوبید و با لب‌ و لوچهٔ‌ آویزانش‌، درحالی‌كه‌ باد به‌ غبغب‌ انداخته‌ بود، سرش‌ را یك‌ بار و گاهی‌ دو بار تكان‌ می‌داد. تعدادی‌ پوستهٔ‌ ذرتْ در اثر وزش‌ باد می‌افتادند و مثل‌ نوارهایی‌، دور دامنش‌ می‌چرخیدند.

بعد درحالی‌كه‌ عصایش‌ را روی‌ زمین‌ می‌كشید و راه‌ را از وسط‌ مزرعهٔ‌ نجواگر باز می‌كرد، به‌ راهش‌ ادامه‌ می‌داد.

بالاخره‌ به‌ آخر مزرعه‌ و به‌ ردّ چرخ‌ واگنی‌ رسید كه‌ علفهای‌ نقره‌ای‌ بین‌ شیارهای‌ قرمز آن‌ به‌ چشم‌ می‌خورد.

آنجا بلدرچینی‌، مثل‌ جوجه‌ای‌ راه‌ می‌رفت‌. لذیذ به‌ نظر می‌رسید، اما انگار به‌ چشم‌ نمی‌آمد.

او گفت‌: «پرندهٔ‌ زیبا، قدم‌ بزن‌. اینجا جای‌ امنی‌ است‌، و می‌توانی‌ آهسته‌ راه‌ بروی‌.»

ردّ چرخ‌ واگن‌ از میان‌ مزرعهٔ‌ برهنه‌ و خاموش‌ عبور می‌كرد. پیرزن‌ ردّ چرخ‌ را از میان‌ زنجیرهٔ‌ درختان‌ كوچك‌ نقره‌ای‌ با برگهای‌ خشكیده‌ دنبال‌ كرد تا به‌ اتاقكهای‌ كهنه‌ای‌ رسید كه‌ باد آنها را به‌ رنگ‌ نقره‌ای‌ درآورده‌ بود و درها و پنجره‌هایشان‌ بسته‌ بود. تمام‌ آنها مانند پیرزن‌ طلسم‌شده‌ای‌ بودند كه‌ آنجا نشسته‌ بود. درحالی‌كه‌ سرش‌ را به‌ سختی‌ تكان‌ می‌داد، گفت‌: «من‌ دارم‌ توی‌ خواب‌ آنها راه‌ می‌روم‌.»

به‌ درهٔ‌ عمیقی‌ رفت‌ كه‌ در آن‌ چشمه‌ای‌ آرام‌ و بی‌صدا از بین‌ كنده‌های‌ توخالی‌ می‌گذشت‌. فنیكس‌ پیر خم‌ شد و مقداری‌ آب‌ نوشید و گفت‌: «صمغ‌ درختی‌، این‌ آب‌ را شیرین‌ كرده‌.»

او این‌ جمله‌ را گفت‌ و باز هم‌ نوشید:

ـ هیچ‌كس‌ نمی‌داند این‌ چشمه‌ را چه‌ كسی‌ درست‌ كرده‌. چون‌ از وقتی‌ من‌ به‌ دنیا آمده‌ام‌، این‌ چشمه‌ همین‌جا بوده‌.

ردّ چرخ‌ واگن‌ از یك‌ قسمت‌ باتلاقی‌ كه‌ خزه‌ها مانند تورهای‌ سفید از شاخه‌ها آویزان‌ بودند می‌گذشت‌. او گفت‌: «تمساحها بخوابید و حبابهایتان‌ را هوا كنید.»

بعد، از مسیر چرخ‌ واگن‌ به‌ درون‌ جاده‌ می‌رفت‌.

آن‌ دور دورها، جاده‌ از ساحل‌ مرتفع‌ سبز رنگ‌ رودخانه‌ای‌ پایین‌ می‌رفت‌.

بالای‌ سرش‌ درختان‌ شاداب‌ بلوطی‌ به‌ هم‌ رسیده‌ بودند كه‌ مانند غار تاریك‌ بودند. سگ‌ سیاهی‌ با زبان‌ آویزان‌ از بین‌ علفهای‌ كنار جوی‌ بیرون‌ آمد. پیرزن‌ غرق‌ تفكر بود و انتظار دیدن‌ سگ‌ را نداشت‌. وقتی‌ سگ‌ به‌ او نزدیك‌ شد، فقط‌ با چوبدستی‌اش‌ ضربهٔ‌ كوچكی‌ به‌ حیوان‌ زد، و خودش‌ هم‌ مثل‌ پرِ كاه‌ توی‌ جوی‌ افتاد.

آن‌ پایین‌، بدنش‌ دیگر حس‌ نداشت‌. انگار خوابی‌ بر او مستولی‌ شده‌ بود. دستهایش‌ را بالا گرفت‌. اما هیچ‌ چیز به‌ دستش‌ نیامد تا آن‌ را بگیرد. خودش‌ را بالا كشید. بعد همان‌جا دراز كشید و با خود گفت‌: «آی‌ پیرزن‌! آن‌ سگ‌ سیاه‌ از علفها بیرون‌ آمد و كارِ تو را خراب‌ كرد. حالا او روی‌ دمش‌ نشسته‌ و دارد به‌ تو می‌خندد.»

بالاخره‌ مرد سفیدپوستی‌ از راه‌ رسید و او را پیدا كرد. او شكارچی‌ جوانی‌ بود كه‌ زنجیر سگش‌ در دستش‌ بود.

شكارچی‌ با خنده‌ گفت‌: «به‌به‌، مادربزرگ‌! آنجا چه‌ كار می‌كنی‌؟»

پیرزن‌ درحالی‌ كه‌ دستش‌ را دراز كرده‌ بود، گفت‌: «مثل‌ سوسكی‌ به‌ پشت‌ افتاده‌ام‌ و منتظرم‌ كسی‌ بیاید و مرا برگرداند.»

مرد جوان‌ او را بالا كشید و در هوا چرخی‌ داد و به‌ زمین‌ گذاشت‌ و پرسید: «مادربزرگ‌، جایی‌تان‌ كه‌ نشكسته‌؟»

فنیكس‌ گفت‌: «نه‌ آقا! آن‌ پایین‌ پر از علفهای‌ نرم‌ بود.»

درحالی‌كه‌ نفسش‌ می‌گرفت‌، گفت‌: «زحمت‌ كشیدید. دستتان‌ درد نكند.»

مرد پرسید: «مادربزرگ‌، كجا زندگی‌ می‌كنی‌؟»

در آن‌ موقع‌، دو تا سگ‌ داشتند از سر و كول‌ هم‌ بالا می‌رفتند.

فنیكس‌ گفت‌: «آن‌ دور دورها، آقا؛ پشت‌ پل‌. شما از اینجا نمی‌توانید ببینیدش‌.»

مرد گفت‌: «داشتی‌ به‌ خانه‌ات‌ می‌رفتی‌؟»

پیرزن‌ گفت‌: «نه‌خیر، آقا. به‌ شهر می‌روم‌.»

مرد گفت‌: «تا آنجا خیلی‌ دور است‌. هنوز خیلی‌ راه‌ مانده‌ تا برسی‌. همان‌قدر كه‌ من‌ از خانه‌ دور شده‌ام‌. من‌ با دردسرهای‌ زیادی‌ روبه‌رو شدم‌.»

آهسته‌ به‌ كیف‌ پری‌ كه‌ حمل‌ می‌كرد می‌كوبید. پنجهٔ‌ بستهٔ‌ كوچكی‌ از كیف‌ آویزان‌ بود. پنجهٔ‌ كبكی‌ بود كه‌ منقارش‌ به‌طور دلخراشی‌ كج‌ شده‌ بود؛ و معلوم‌ بود كه‌ مرده‌ بود. گفت‌: «مادربزرگ‌، حالا بهتر است‌ به‌ خانه‌ برگردی‌.»

نوشته : یودورا ولتی

ترجمه : فهیمه فقیهی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.