چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
هدیه ی غیر منتظره
بعضیها برای اینکه دیگران آنها را دوست بدارند دست به هیچکاری نمیزنند و با اینحال همه، آنها را دوست میدارند؛ عدهای دیگر برای اینکه دیگران آنها را دوست بدارند دست به هر کاری میزنند و با اینحال هیچکس آنها را دوست نمیدارد. کسانیکه وضع مالی خوبی ندارند اغلب مورد بیمهری دیگران قرار میگیرند. پنج سال از بیوه شدن مادر اُکه میگذشت که پدر بزرگش هفتادمین سال تولدش را جشن گرفت و آنها را با نامهای خشک و بیروح که هشت سطر بیشتر نبود دعوت کرد؛ "اگر خواستید بیایید، حتما با خودتان رو انداز هم بیاورید، چون اتاق خواب سرد است و به جز شما عدهی دیگری نیز دعوت شدهاند و بعضیها باید در سرسرا بخوابند. قرار است رئیس بانک و جانسون مغازهدار در اتاق نشیمن بخوابند. راستی السا، یکروز زودتر بیا تا در نظافت، چیدن میزها و پختن غذا به ما کمک کنی. بعد از مراسم ظرفها را میشوییم و خانه را جمع و جور میکنیم و در ضمن اُکه هم کمی هیزم خرد میکند. قربانت ایرما."
مادر اُکه شبی زیر نور لامپ نامه را با صدای بلند خواند. از فرط خستگی دو دستی میز را چسبیده بود. تمام آن روز در استرمالم سقفهای آپارتمان بزرگی را شسته بود و سر و گردنش بر اثر فشار کار درد میکرد. وقتی نامه را خواند هر دو بدون نگاه به هم در سکوت نشستند. اُکه کتاب جغرافیاش را ورق میزد : آبشارهای ترولهاتان دیدنی هستند. هلندیها ملت پاکیزهای هستند و هر روز پیادهروهاشان را میشویند. با مدیریت خشن ولی کار آمد موسولینی این باتلاقهای غیر بهداشتی سرانجام خشکانده شد. کشور شیلی مادهای به نام کود مرغی صادر میکند.
مادر اُکه مبهوت مانده بود؛ احساس بیکسی شدیدی میکرد و با دستانش نامه را مچاله کرد. وقتی نگاه پسر به دستان مادر افتاد با شرمندگی آن را صاف کرد اما نامه مثل صورت پیرزن چروک شده بود. آنان که وضع مالی خوبی ندارند همیشه از کردهی خود شرمندهاند. آن شب لامپ بالای میز تحریر تا دیروقت روشن بود و اُکه خوابش نمیبرد. لحظهای خیال کرد که مادر خوابیده ولی چراغ روشن مانده است، اما وقتی روی آرنجهایش به آرامی بلند شد و نگاه کرد، دید که چشمان او باز است و دستانش بیرون از روانداز نامهای را مچاله و بعد صاف میکند.
شب بعد لامپ مدت بیشتری روشن ماند.آن شب مادرش پس از آمدن به خانه بدون عوض کردن لباسهایش پشت میز تحریر فرسودهی پدر نشست و سرگرم نوشتن شد. نامهای مینوشت که به ظاهر هرگز تمام نمیشد. پیش از به خواب رفتن اُکه روی میز از کاغذهای نوشته شده و مچاله شده انباشته بود. نیمههای شب بیدار شد. هوا سرد بود و مادرش روی تخت او نشسته بود طوری که انگار ُکه تب داشته باشد دستش را روی پیشانی او گذاشته بود. وقتی کاملا بیدار شد، مادرش به چشمان او نگاه کرد و گفت :ساعت تازه دوازده است. راستی "قرن" را با قاف مینویسند یا غین؟
ساعت شماطهداریک و ربع را نشان میداد. اُکه نجواکنان گفت : قاف. در همانحال مادرش را دید که دوباره به پشت میز برگشت و با خودکار به جان کاغذها افتاد. بعد از آن اُکه چرتش برد و تا صبح مثل یک کودک راحت خوابید.
روز بعد مادرش بیرون مدرسه منتظرش بود. مثل تمام بچههایی که وضع مالیاشان خوب نیست از مادرش خجالت میکشید و ابتدا وانمود کرد او را نمیشناسد. از خیابان گذشت، از دوستانش جدا شد و بعد با احتیاط به سمت مادرش برگشت. مادر که متوجه آشفتگی او بود تا کاملا در خیابان تنها نشدند دستش را نگرفت. سوار تراموا شدند و به مرکز شهر رفتند. در طول راه رو به روی هم نشستند و به دستان هم خیره شدند. وقتی پیاده شدند دوباره دست پسر را گرفت و در میان ازدحام مردم به سمت خیابان در وتسنین گاتان روانه شدند. وقتی به خیابان رسیدند در برابر فروشگاه بزرگ و مجللی ایستادند که در ویترین آن لامپهای زیادی چشمک میزد. مادرش لحظهای درنگ کرد، ظاهرا نوشتههای درون ویترین را میخواند. در ویترین، صفحههای گرامافون ساخت انگلستان را به نمایش گذاشته بودند. بدون اینکه از نوشتهها سر در بیاورد، آنها را خواند و بعد از آن، وقتی وارد فروشگاه شدند درست پشت سر اُکه حرکت میکرد، انگار او را سپر خود قرار داده باشد.
فروشندهها در فروشگاههای مجلل همیشه باعث آزار مشتریان کم درآمدند. وقتی مشتری با آنها برخورد میکند قرمز میشود و به لکنت میافتد. زمانی که میگویند، چه کمکی میتوانم بکنم؟ انگار به زبان بیگانهای صحبت میکنند و مشتری ناخودآگاه آنرا به تو را چه به این فروشگاهها؟ تعبیر میکند.
مادرش گفت : میخواهیم صدایمان را روی صفحه ضبط کنیم. تولد هفتاد سالگی پدر بزرگش است و شعری گفته که میخواهد با صدای بلند بخواند تا ضبط شود.
میبایست منتظر میماندند تا اتاقک ضبط صدا خالی شود. صندلیها حصیری بود؛ با دو دلی روی آنها نشستند، روی لبهی صندلیها، و با هم پچ پچ کردند. مادرش ورق کاغذی به او داد؛ شعری بود که شب قبل گفته بود. اُکه شعر را خواند اما چیزی از آن سر در نیاورد. تمام مدت احساس میکرد که فروشندهها با روپوشهای سفید و تمیزشان از پشت پیشخوانها به او خیره شدهاند. از خجالت و دستپاچگی سرخ شدهبود. مادرش به دور و بر خود نگاه میکرد.
مادرش گفت : قافیهها رو درست بخوان. صدایت هم بلند باشد. اُکه آنقدر به کاغذ زل زد که چشمانش پر از اشک شد. آنقدر به قافیهها چشم دوخت که در ذهنش طنین انداختند : روز شادِ ما سر نیاد خدا؛ خوش و با صفا زن با وفا؛ چون باشه پشتکار راحت میشه کار؛ نهر و علفزار گندمها خروار خروار؛ پدر جون تبریک غم نیاد نزدیک.
با ورودشان به اتاقک تنگ و دمکرده، اتاقکی که پیش از آنها خوانندهی زنی در آن صدا ضبط کرده بود و بوی عطرش فضای آنجا را آکنده بود، زبان اُکه گرفت. دهانش را باز میکرد ولی کلمهای از آن خارج نمیشد. مادرش درست پشت سر او ایستاد و شانههایش را گرفت، طوریکه انگار میخواهد خفهاش کند. دانههای درشت و گرم عرق از پشتش سرازیر شد. اما وقتی دستگاه به کار افتاد و صدای گوشخراش آن بلند شد، به هر ترتیبی بود به حرف آمد؛ کلمهها رها میشد و فضا را پر میکرد، کلمه های ادبی و پر معنی، چند بیت اول را مثل کشیشها ادا کرد. وقتی شعر تمام شد هنوز صفحه جا داشت و مادرش از روی شانههای او به جلو خم شد و با صدای مهربان و ملایمی با آواز گفت : پدر بزرگ صدسال زندهباشی.
مادرش تمام آنروز عصر را دربارهی شعر خواندن اُکه در اتاقک ضبط صدا صحبت کرد و گفت که وقتی گرامافون را کوک کنند و صفحه را روی آن بگذارند چقدر برای پدربزرگ، اهالی دهکده، اقوام ساکن اُپسالا و یا وله، رییس بانک و مغازهدار جالب خواهد بود. به اُکه نگاه کرد، چشمانش برقی زد و پیش از آنکه دوباره صحنهی گذاشتن صفحه را برگرامافون تکرار کند دستانش را زیر لامپ، در هم قلاب کرد و مدت زیادی ساکت نشست.
عصر روز بعد با لبخند معنیداری از خانه خارج شد و چند دقیقه بعد با گرامافون همسایه برگشت. گرامافون را وسط میز گذاشت و صفحه را طوری که انگار بر اثر تماس با دست میشکند، آرام روی گرامافون قرار داد و سوزن را با احتیاط پایین آورد. زیر نور لامپ نشستند و گوش دادند. ابتدا صدای گوشخراشی شنیده شد و مادرش یکه خورد. پس از آن صدای نفس نفس زدن به گوش رسید و اُکه که احساس کرد صدای نفس اوست از خجالت سرخ شد. صدای گوینده را تشخیص نداد. میخواست به مادرش بگوید سرشان کلاه گذاشتهاند که چشمش به او افتاد و وقتی دید با چه وجد و شوری به او نگاه میکند متوجه شد که صدا صدای خودش است. با بلند شدن صدا از گرامافون به او لبخندی زد و او نیز با لبخندی پاسخش را داد.
کمی بعد از خاموش کردن گرامافون مادرش گفت : اگر یکبار دیگر به آن گوش بدهیم که طوری نمیشود؟ فکر نمیکنم صفحه به این زودی خراب شود.
یکبار دیگر گوش دادند. وقتی آنشب لباسهای راحتی پوشیدند مادرش یکبار دیگر صفحه را گذاشت و انگار اصلا متوجه نبود که چه میکند. نیمههای شب اُکه که خواب خوشی دیده بود ناگهان بیدار شد. اتاق خالی بود، اما صدای غریب خودش از آشپزخانه به گوش میرسید و دوباره با طنین صدای گرامافون به خواب رفت. عصر روز بعد بدون اینکه خود متوجه باشند، چهار بار دیگر به صفحه گوش دادند.
روز جمعهای در ماه مارس، ساعت چهار در ایستگاه دهکده از قطار پیاده شدند. برفها قدری آب شدهبودند و بوی سوختن هیزم به مشام می رسید. کسی به استقبالشان نیامدهبود و مادر گفت که کاملا طبیعی است و به استقبال بقیهی مهمانان نیز نخواهند آمد. جاده لغزنده و طولانی بود و اُکه اصرار داشت ساک را حمل کند ولی مادرش اجازه نداد. سرانجام نفس مادر به شماره افتاد و مجبور شد ساک را به اُکه بدهد، ولی سفارش کرد که آنرا با دقت حمل کند. در کف ساک، صفحه همچون عزیزترین دارایی زنی تنگدست در روزنامهای ضخیم قرار داشت.
هنگامی که به خانهی پدربزرگ رسیدند، هیچکس روی پلهها نبود. آنروزها که با پدرش به دهکده میآمدند حتما یکی روی پلهها منتظر آنها بود. یکراست به آشپزخانه رفتند. پدربزرگ پشت میز نشسته بود و روزنامهای جلو او باز بود و عمهی اُکه کنار اجاق ایستاده بود و چیزی را در ماهیتابه به هم میزد. پدربزرگ از بالای روزنامه نگاهی به آنها انداخت و عمه قاشق را در ماهیتابه گذاشت.
پدربزرگ گفت : بیوهه آمد. تو اون ساکتون چیه؟ شرط میبندم از کادو خبری نیست.
به خواندن ادامه داد و انگار فراموش کرد که آنها آمدهاند. عمه با سر سلامی کرد و دوباره قاشق را برداشت. وسط آشپزخانه غریب و تنها خشکشان زدهبود و اُکه دید که نگاه سرگردان مادر بر ظروف مسی و گلدانها اینسو و آنسو میرود. این پنجمین سال بیوه شدن او بود، لباس های سیاه عزا بر تن، نحیف و بیکس. ناگهان با لذت درونی به پسرش نگاه کرد.
گفت :کادوی ما غیر منتظره است؛ طوری که فقط اُکه شنید.
عمه گفت : تو از اتاق ناهارخوری شروع کن و اُکه هم از انبار هیزم.
هوا که داشت تاریک میشد مادرش به انبار هیزم رفت، دستش را روی تبر گذاشت و روی کندهای که هیزمها را بر آن خرد میکنند نشست و حرفی نزد. سر و وضعش مثل نظافتچی ها شده بود. تراشههای چوب را از سر و روی اُکه پاک کرد. وقتی در اتاق تنها شدند، صفحه را از ساک بیرون آورد و لحظهای آنرا با احتیاط زیر نور لامپ تماشا کرد.
صبح زود در اتاق پذیرایی حلقههای گل را میآویختند خادم کلیسای محل و چند کشاورز به دیدن پدربزرگ آمده بودند، برای او یک عصا با دستهی نقرهای هدیه آورده بودند. در اتاق پذیرایی نشستند و قهوه و کنیاک خوردند و بعد از رفتن آنها در ساعت ده اُکه و مادرش به پدربزرگ کمک کردند تا به سمت کاناپه برود.
عمه با تندی پرسید : پس این کادو چی شد؟
مادر اُکه که به پسرش چشمکی میزد گفت : امشب میفهمید.
دم غروب، اقوام ساکن اپسالاو یا وله با اتومبیلهای سواری خود از راه رسیدند. روستاییان دهکدههای دورتر با گاریهای فنردار زرد رنگی آمدند. رییس بانک وارد شد و صدای خنده و صحبت و بوی غذا خانه را پر کرد، اُکه در آشپزخانه سیبزمینی پوست میکند و لیوان خشک میکرد. مادرش با عجله بین اتاق پذیرایی و آشپزخانه در رفت و آمد بود و به مهمانان میرسید.
مغازهدار موضوعی را با صدای بلند تعریف میکرد و آنها را به هوس انداخت از آشپزخانه بیرون بیایند. در آستانهی در ایستادند و از دور به حرف هایش گوش دادند. مغازهدار کمی مست بود و صدایش واضح شنیده نمیشد. با تقلا ساعتی طلایی از جیبش بیرون کشید و آنرا به پیرمرد هفتاد ساله هدیه داد. اشک در چشمان پدربزرگ پر شد و چند قطره درون گیلاس کنیاک افتاد. مستاجر آنها، رییس بانک و اقوام اپسالا و یا وله همگی برای بقیهی مهمانها صحبت کردند. مادر اُکه سقلمهای به پهلوی او زد و نگاه معنی داری به او انداخت : نوبت آنها داشت نزدیک میشد.
مغازهدار با خود گرامافونی آورده بود؛ گرامافون کنار دیوار روی میز تحریر قرار داشت و اُکه بدون جلب توجه کسی صفحه را دزدکی به اطراف آن برد. مادرش وقتی او را در سرسرای خالی و تاریک دید. پچ پچ کنان گفت : بذار قهوهشان را بخورند. هر وقت با سر اشاره کردم صفحه را بگذار.
مهمانها قهوه و کنیاکشان را خوردند و صمیمیت و صفا به اوج خود رسیده بود. مادر فنجانها و گیلاسها را جمع کرد و اُکه به مهمانان سیگار تعارف کرد و بعد مادر در آستانهی در ایستاد. نگاهی به مادرش انداخت و با اشارهی او با احتیاط به سمت میز تحریر رفت.
در این حال عمه میز ورق بازی را باز کرد. رییس بانک، مغازهدار، خادم کلیسای محل و پدربزرگ دور میز نشستند. اُکه گرامافون را کوک کرد. رییس بانک ورق داد. مادر از آستانهی در با سر اشاره کرد. هرچهار نفر ورقهاشان را برداشتند، صورتهاشان از اثر الکل و هیجانِ بازی گل انداخته بود. اُکه گرامافون را روشن کرد. ورقهای سر پیک دست پدربزرگ بود و ابتدا او خواند. چنان احساساتی شده بود که سیگار برگش را روی زمین انداخت. روی میز تحریری که دورتر از آنها قرار داشت به نظرشان ناگهان رادیو با صدای بلند و آزار دهندهای روشن شد و انگار سخنرانی کسی را پخش میکرد. پدربزرگ با عصبانیت رو به اُکه کرد و با فریاد گفت : می شود آن لعنتی را خفهاش کنی؟ دو تا پیک.
اُکه آنرا خاموش کرد. سوزن گرامافون روی صفحه خط انداخت، اما دیگر مهم نبود. انگار آب سردی بر سر او ریختند. چشمانش سیاهی رفت و صورتهای گل انداخته و شنگول اطرافیانش برقی زد. یکی از اقوام ساکن اپسالا یا وله خندهای سر داد و اُکه با شنیدن خندهی او از اتاق بیرون دوید، از سرسرا گذشت و در تاریکی اتاق خواب پناه گرفت. در آنجا ماند، صفحه را در دست داشت و صفحه به سنگینی تحمل وجودش در آمده بود. درِ اتاق صدا کرد و مادرش همراه با تابش پرتو نوری به آرامش وارد اتاق شد و به سمت او آمد. خود را با ناراحتی در آغوش مادر انداخت و پچ پچ اشکآلود صمیمانهی او گونههای پسر را نوازش داد.
پچ پچ کنان گفت : گریه نکن پسرم. گریه نکن.
در حالی که پسرش را دلداری می داد، خود از شدت هق هق و زجری که میکشید می لرزید.
استیگ داگرمن
محمد رضا قلیچخانی
برگرفته از مجلهی دنیای سخن شمارهی ۸۸
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست